رویا سوار
پارت سوم
سلام من اومدم با یه پارت دیگه از رویا سوار.کسایی که نظر دادن گفتن این کارتونه و ما دیدیم بهتون جواب دادم و دوباره اینجا هم میگم اسمش مثل اونه اما داستان و اسمش رو عوض کردم.
آلما (لاکی، نقش اصلی)،املی(پرو، نقش اصلی)، لیدا(ابیگل،نقش اصلی)کیت(عمه کورا،عمه ی آلما=لاکی)،اورانوس(کیت، معلم بچه ها)
خب بهتون هم یه نکته بگم خودتون دیگه اینجا توضیح دادم بخونید توی داستان حوصله ندارم بگم کی کیه خودتون تو این پارت که خوندید یادتون باشه.
ممنون بابت لایک ها و کامنت هاتون...
خب برید ادامه ی داستان:
#آلما
داشتم با اسب از خونه ی ترسناک فرار میکردم حس کردم کسی داره دنبالم میکنه که فک کنم همون روحی که گفت ولت نمیکنم.از اونجا به یه جای دیگه افتادم اسب پاش زخمی بود و من هم پاک پیچ خورد. آروم بلند شدم همیشه هم دستمال باهام هست چون عمه کیت بهم میگفت یه خانوم پرسکات باید همیشه دستمال باهاش باشه.دستمال به پاش بستم آروم هر دو دامون بلند شدیم و آروم حرکت کردیم تا به یه جای پر از گل و درخت و میوه ها تازه مخصوصا سیب رسیدیم اسب میخواست بره اما من جلوشو گرفتم و گفتم...
من:خواهش میکنم اسب خوب آروم باش وایسا شاید سراب باشه.اخه این جا توی یه بیابون مشکوک میزنه..
یه کمی جلوتر رفتم و دیدم واقعا وجود داره.....
رفتیم تو یه باغ و من گفتم:کسی اینجا نیست (دوبار گفتم).
جوابی نشنیدم و دوباره تکرار کردم تا اینکه یه پیرزن دیدم که داشت به گل و درختاش آب میداد.اسب که خیلی گرسنه و تشنه بود سریع یه دونه از سیب ها رو برداشت و خورد، من گفتم:هی اسب چیکار میکنی این مال این خانومه.
پیرزن گفت:هی بچه جون ولش کن گناه داره بزار بخوره میدونم تو هم خیلی گرسنه هستی. درست میگم؟!
من:بله، خیلی.
سر یه میز نشستیم و من غذا خوردم و اسب که زیاد خورده بود،یه گوشه تو سایه وایساده و استراحت کرد.
من هم حوصلم سر رفته بود، با پیرزن کلاممم رو وا کردم و گفتم....
من: ببخشید خانوم شاید فضولی باشه میتونم بپرسم که تو این وسط بیابون شما چرا خونتون رو گذاشتید؟
پیرزن:نه عزیزم فضولی نیست خیلیا اینو ازم پرسیدن این سوال تو رو اما جواب هیچکدومو ندادم.
من: ببخشید، ولش کنید نمیخواد بگین.
پیرزن:نه، تو دختر با ادب و فهمیده ای هستی میخوام یه داستان برات بگم.
من:چه جور داستانی؟
پیرزن:داستان من از کودکی شروع میشه؛من در زمان قدیم کودکی بودم که مادرم رو از دست داده بودم. پدرم رو داشتم که همواره توسط اون مورد تنبیه و سرزنش قرار میگرفتم. یک شب تصمیم گرفتم از اونجا برم،دلم برای دست تنهایی پدرم میسوخت؛اما دیگه تنبیه کردن و سرزنش کردن من کابوسم شده بود. به همین دلیل،من از اونجا فرار کردم و به یه خونه ی ترسناک رفتم و توش رو هم نگاه کردم اون نامه رو خوندم که نوشته بود تو اسیر منی، اگر نامه رو بدزدی.من ترسیده بودم به همین دلیل فرار کردم و به این خرابه رسیدم و آبادش کردم.
من:چه داستان تلخی! متاسفم
پیرزن:نه تو تقصیری نداری. میدونم تو هم از دست پدرت فرار کردی.درست میگم؟
من:بله.همینطوره.
پیرزن:میتونی پیش من زندگی کنی. من کسی رو ندارم.
من:نه من باید فردا برم. متاسفانه نمیتونم پیشتون بمونم.
پیرزن:کجا رو داری بری؟همینجا بمون و با خیال آسوده زندگی کن. خانم آلما پرسکات.
من:چی؟شما اسم منو از کجا میدونید؟
پیرزن:الان، همه پدرت رو میشناسن؛اون رییس راه آهنه.
من:بله. همینطوره.
شب شد؛پیرزن یه جا برام آماده کرد و گفت:خوب بخوابی.مطمئن هستم که نظرت عوض میشه و پیشم میمونی.
صبح که بیدار شدم دیدم تو تخت خواب دست و پاهام بستس........
ادامه ی داستان بعد لایک و کامنت بالا.....