از اجبار به عشق (3)

𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 · 1402/03/17 21:04 · خواندن 5 دقیقه

                            برو ادامه مطلب

سلام سلام قشنگای من 

چطور مطورین؟چخبرا؟ 

اومدم با پارت 3 رمان از اجبار به عشق پس برید کیف و حال کنید 

         --------------------------------------------------------------

از زبون مرینت 
همین که از آشپزخونه اومدم بیرون آدرین اومد تو 
من:سلام خسته نباشی
آدرین:اووو از کی تا حالا مهربون شدی
من:ایششش خوبی هم بت نیومده
رفتم بالا تو اتاقم خیلی خسته بودم برا همینم کپیدم
امیلی جون:مرینت دخترم بیدار شو عصرونه نمیخوری؟! 
آروم بلند شدم امیلی جون رو تخت کنارم نشسته بود لبخند زدم:چرا میخورم اتفاقا خیلی هم گشنمهههه😁
امیلی جون قهقهه ای زد و گفت:پس زودتر اماده شو بریم باهم عصرونه بخوریم
سرمو به تایید تکون دادم و بعدم رفتم ی دستی به سر و صورتم کشیدم رفتم پایین تو آشپزخونه
من:سلااام
آقای آگرست خیلی خشکو جدی:سلام
چه عجببببب ما از این آگرست بزرگ ی کلمه حرف شنیدیم(از بس حرف نمیزنه فک میکنیم لاله🤣) 
عاقا شروع کردم به خوردن عصرونه که امیلی جون گفت: بچه ها ما میخوایم ی چیزی بهتون بگیم
من و آدرین:چی؟!
امیلی جون:منو گابریل به مدت دوسال میخوایم بریم اسپانیا
من:چرا؟!
امیلی جون:بخاطر کارای شرکت عزیزم
من:تو اسپانیا هم شرکت دارین؟
امیلی جون:آره....خب من درواقع بحثم ی چیز دیگست ما تنها نمیخوایم بریم بلکه پدر و مادر کاگامی هم همراه ما میخوان بیان
من:کاگامی؟!اون دیگه کیه؟!
آدرین خیلی جدی گفت:بعدا میفهمی
انقد ترسناک گفت تصمیم گرفتم خفه خون بگیرم
آقای اگرست:به مدت یک هفته کاگامی میاد اینجا تا مامان باباش برگردن اونا فقط یک هفته میخوان بمونن
آدرین:ینی چی ینی ما قراره اون عفریته رو تحمل کنیم؟؟!! 
آقای اگرست:درست حرف بزن آدرین!
آدرین:شما که میدونین من چقد ازش متنفرم شما که میدونین چی بین منو اون گذشته برا چی یکم به من فکر نمیکنین؟؟!! 
بعدم عصبی صندلیشو داد عقب و بلند شد رفت.
عجب اینا کلا خیلی پر رمز و رازن منکه ازشون سر در نمیارم
امیلی جون:منو اقای آگرست دو ساعت دیگه پرواز داریم تقریبا نیم ساعت دیگه کاگامی میاد اینجا الان ما باید بریم.
من:خیلی خب باشه مراقب خودتون باشین.بعدم لبخند زدم امیلی جونم بغلم کرد بعد رفتن
رفتم دم در اتاق آدرین و در زدم:میتونم بیام تو؟
آدرین پوفی کشیدو گفت:بیا
رفتم تو کنارش رو تخت نشستم:چرا یهو انقد عصبانی شدی؟
و لحظه ای که همه منتظری بودن↓↓↓ 

 

بیا بیا پایین 



 

پایین تر 

 

آدرین:مری بیا بغلم
بعدش منو کشید تو بغلش اولش تعجب کردم ولی بعد احساس آرامش خاصی تو بغلش بهم دست داد
آدرین:مری...من عاشقتم خیلی از همون روز اولی که دیدمت عاشقت شدم با اینکه وقتی تو رو میدیدم ظاهرم اینو نشون نمیداد ولی تو دلم غوغایی به پا بود
چشمام صد درجه گشاد شده بود👀
ادامه داد:میدونم تعجب کردی ولی....
کلافه ادامه داد:تو چه حسی نسبت به من داری؟
از بغلش اومدم بیرون و با عشق تو چشاش نگاه کردم بعدم زمزمه وار گفتم:عشق....
همون لحظه لبای داغشو رو لبام حس کردم با ولع میبوسید منم همراهیش کردم
من:آدرین..
آدرین:جونم
من:قضیه ی کاگامی چیه؟اصن اون چه نسبتی با تو داره کیه؟
با این حرفم حس کردم کلافه شد:موقعی که دبیرستان بودم همکلاسم بود مامانو باباش هی میخواستم اونو ب من بچسبونن خودشم همینطور،بابامم ی مدت قصد داشت من با اون ازدواج کنم ولی مامانم نه اون همیشه طرفم منو میگرفت به زور مامانم بابامو راضی کرد که کاگامی به درد من نمیخوره،دختره هرزه و هیزیه
من:خیلی خب مجبوریم تحملش کنیم عیب نداره فقط ی هفتس
بعدم هردو لبخند زدیم ولی من زود لبخند از رو لبام محو شد و نگاهم رنگ غم گرفت
آدرین:مری چیشده؟
نمیدونستم میتونم بهش اینو بگم یا نه میترسیدم خیلی زیاد،صد در صد عصبی میشد ولی بهتر بود بهش بگم 
من:آدرین من....نمیدونم چطوری بهت بگم خب
آدرین:چیو؟!
من:خب من موقع دبیرستان عاشق ی پسری بودم درواقع دوست پسرم بود ااسمش هم الکساندر بود......اون بعد دبیرستان برای دانشگاهش رفت آلمان بهم گفت برمیگرده
آدرین:الان واسه چی ناراحت شدی؟نکنه هنوزم عاشقشی؟
من:نه الان حس قدیما رو بهش ندارم الان فقط اون واسم ی دوسته گرچه هنوز برنگشته
ولی اصلش اینجاست که....
قبلم تند تند میتپید خیلی استرس داشتم خیلی....
چشمامو بستمو نفس عمیق کشیدم:منو اون...ی...ی بار.....باهمدیگه......
آدرین اخم کرد:تو با اون رابطه داشتی؟
اشک از چشمام جاری شد:من.....متاسفم
آدرین:وقتی برگشت حق نداری بهش نزدیک بشی مرینت
سرمو به تایید تکون دادم همون لحظه زنگ در زده شد.
آدرین پوفی کشیدو رفت در و باز کنه
منم رفتم به صورتم ی آبی زدمو رفتم پایین کنار آدرین وایستادم
همین که آدرین در و باز کرد حس کردم از این به بعد سمعک۲۰۰۰بزارم گوشم تا بشنوم-____-
کاگامی:آدرینننننننن عشقمممممممم
بعدم پرید تو بغل آدرین.آدرین خیلی خشکو جدی اونو از بغلش انداخت بیرون 
آدرین:اولا به من نچسب دوما من با تو نسبتی ندارم پس هی عشقم عشقم نکن
کاگامی:آدری ژوووون
بعد رو به من کرد:آهای تو چرا عین چوب خشک اونجا وایستادی پاشو برو چمدونامو بیار دیگه
منم اخم کردم:ببخشیداا من خدمتکار اینجا نیستم که چمدوناتو ببرم اتاقت
کاگامی:هر خری که هستی به من ربطی نداره برو چمدونامو ببر اتاقم
آدرین:کاگامی حرف دهنتو بفهم درست حرف بزن
کاگامی با هزار تا عشوه گفت:آدرینم مگه این کیه که ازش دفاع میکنی؟؟!!!
آدرین منو کشید تو بغلش:زنم
آخیشششش دلم خنک شد چقد خوب فیسش خوابییییید
کاگامی:زنتتت؟کی زن گرفتی مگه قرار نبود منوتو ازدواج کنیم چرا با این دختره زشت ازدواج کردی؟؟؟؟؟؟!! 
آدرین:کاگامی یا درست حرف میزنی یا همچین میزنم دهنت پر خون بشه هاااا
کاگامی ایشی گفتو رفت رو مبل نشست
عاغا همینجوری نشسته بودیم تو هال داشتیم تلویزیون میدیدیم که در زده شد
رفتم درو باز کردم ی خانم و آقای مغروری جلو در ایستاده بودن 
خانمه:به گلم بگین بیاد
من:ببخشید؟
خانمه:وااا عجب خدمتکار نفهمی اصن آگرستا کی خدمتکار عوض کردن اون ناتالی به این خوبی بود دیگه
من:ببخشید ولی من خدمتکار اینجا نیستم حالا میشه بگین کی هستین
خانمه:پس اگه خدمتکار نیستی اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟!!! 
همون لحظه کاگامی منو زد کنار:مامی جونم این داهاتی ولش کن مگه شما اسپانیا نرفتین؟
خانمه:نه قربونت بشم وسیله هاتو جمع کن میخوایم بریم خونه دختر عسلم
دیگه کم کم حس حالت تهوع داشت بهم دست میداد برا همین رفتم تو 
کاگامی هم وسایلشو جمع کرد رفت
آدرین:آخشششش راحت شدیم از دستش یهو شیطون شد: حالا میتونم با عشقم تنها باشم
راستی هنوز ده هزارتای آلیا رو ندادیااا
من:ایشششش حالا تو هم هی یادم بیار اه الان میریزم تو حسابش گیر نده انقد

 

خب خب پارت 3 هم تموم شد

تا پارت بعد بترکونین💥💥

تا پارت بعد........ 

................... 

فعلا بای