رویا سوار

ALMAS🌜✨ ALMAS🌜✨ ALMAS🌜✨ · 1402/03/17 19:45 · خواندن 2 دقیقه

پارت دوم

پارت دوم رویا سوار:

#لاکی 

داشتم میرفتم اسب رو نجات بدم که جلومو گرفتن بردن پیش پدرم ....

پدر:مگه نگفتم نرو می‌خوام اون اسب رو اهلی کنن 

من:ولی پدر من میدونم می‌خوان اهلیش کنم اما خیلی وحشیانه اهلیش میکنن.

پدر:اونا که کاری نمیکنن برای اهلی کردن اسبا باید اینجوری تربیتشون کرد.بعد هم تو الان باید بری مدرسه.

من:باشه میرم اما بدونید من اون اسبو نجات میدم.

رفتم بیرون اون هم بدون غذا؛مدرسه ی جدیدم خیلی بد بود،چون کسی به من اهمیت نمیداد با اون دختر که اسمش ماریسرلا بود.اونم خب بهش اهمیت نمی‌دادم.مدرسه که تموم شد رفتم پیش دو تا اسب که پیش هم بودن خیلی خوشگل و بامزه بودن.

دو تا دختر اومدن جلو و گفتن...

پرو(اسمشه):من پرو هستم و این هم ابیگل هست.

ابیگل(اسمشه):تو اسبی نداری؟

من:من اسمم لاکیه از شهر اومدم اینجا من اسبی ندارم.

که یه هو یه ماشین اومد جلوم و گفت:سلام خانم پرسکات باید باهامون بیاید.

من:چی؟شما کی هستین که به من میگین بیا.

گفت:ما مدرک داریم.

که پدرم تماس گرفت و گفت:سوار شو لاکی همین الان.

من:نه پدر شما از اولشم به من اهمیت ندادین.من میرم و هیچ وقت به خونه بر نمی‌گردم.

پدر:لاکی گفتم سوار شو.

در همین حین فرار کردم و به اون اسب رسیدم بهش سیب دادم و یادش انداختم که همدیگه رو دیدیم و نازش کردم.اونم اومد پیشم؛سوارش شدم و رفتم یه جای دور...

خیلی تاریک بود نمیتونستم جایی رو ببینم جز یه خونه ی ترسناک.....

اون طرف داستان..

#پدر لاکی 

خیلی نگران لاکی بودم به همین دلیل من از کورا خدافظی کردم اونم نگران لاکی بود و گفت:منم نگرانم باهات میام.

من:نه کورا تو تو خونه بمون من و چند نفر از زیر دستان رفتیم دنبالش ولی پیداش نکردیم.

اون طرف داستان:

من ترسیده بودم از اون خونه.ولی بر ترسم غلبه کردم و رفتم تو که یه اسکلت با یه نامه ای که فک کنم نقشه ی گنج طلا بود و برداشتم...

توش نوشته شده بود که اگر اون نقشه و نامه رو برداری روح من تو رو ول نمیکنه. نمیدونم چیکار کنم از یکی کمک می‌خوام.....

ادامه ی داستان بعد لایک و کامنت بالا...