رویا سوار
پارت اول
سلام بچه ها امروز اومدم با یه داستان جدید دیگه به اسم رویا سوار،در این داستان ما یه دختر جوان و زیبا به نام لاکی داریم که دو تا دوست داره به نام ابیگل و پرو(دو تا اسم خارجی)که این لاکی ماجراهای زیادی دنبال میکنه یه نکته ی دیگه:در این داستان از میر الکس لیدی باگ و کت نوار خبری نیست..خب وقت تلف نکن و برو ادامه ی داستان:
#لاکی
ما در حال مسافرت به شهر میادرو بودیم اون هم به دلیل کار پدرم که کارش تو راه آهنه حدود دو سال میخوایم اینجا زندگی کنیم؛راستی من مادرم رو از دست دادم و همراه عمه کورا و پدرم زندگی میکنم. من شهر خودمو خیلی دوست دارم نمیدونید چقدر دوست داشتم اونجا.دلم واسشون تنگ شده بود؛داشتم به عکسمون نگاه میکردم که پدرم گفت...
پدر:عزیزم خیلی زود به اینجا عادت میکنی قول میدم دوستای جدیدی پیدا میکنی.
من:دلم واسه شهر خودمون تنگ شده امروز جشن تولد بود و الان دارن کیک و بستنی میخورن.
من یه اسب زیبا رو دیدم دوست داشتم برم پیشش تا اینکه....
عمه کورا:راست میگه برادر زادم اینجا روستا هست و خیلی بدتر از شهره.
پدر:خیلی زود هردوتاتون به اینجا عادت میکنید
منم از فرصت استفاده کردم و رفتم بیرون.
اون اسب همراه سه اسب دیگه میدویید و چند تا شکارچی هم دنبالش بودن.
بهش گفتم برو برو الان میگیرنت و بالاخره گرفتنش.
عمه کورا هم منو گرفت و اومدم تو قطار بلاخره رسیدیم به شهر میادرو...
اون اسب بیچاره رو دیدم که داشت دست و پا میزد به پدرم گفتم: اونا دارن اونو میکشم پدر خواهش میکنم بریم کمکش.
پدر:دخترم اونا میخوام اهلیش کنم کاری بهش ندارن اون هم به اینجا عادت میکنه.
دلم واسش سوخت ،رفتم به جای دیگه ای که با یه دختر پر افاده و از خود راضی مواجه شدم بهم گفت...
ماریسرلا(اسم دختره ماریسرلا هست):سلام من دختر شهردار اینجا هستم واسمم ماریسرلاست و از آشناییت خوشحالم لاکی پرسکات.
من:بله تو اسم منو از کجا میشناسی؟
ماریسرلا:الان همه پدر تو رو میشناسن که رییس راه آهن هست.
من:بله،ممنون.
عمه کورا:عجب دختر خوشگل و با وقاری.
من:شما به این دختره میگید با وقار. یه دختر پر افاده و از خود راضی بود.
من داشتم میرفتم که با صحنه ی دلخراش همون اسبی که تو قطار دیدمش رو دیدم خیلی بد بود دلم براش سوخت......
ادامه ی پارت بعد لایک و کامنت بالا.....