از اجبار به عشق (2)

𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 · 1402/03/17 10:37 · خواندن 3 دقیقه

                            برو ادامه مطلب 


سلام سلام اوجملا 

حالتون خوبه؟چخبرا؟

اومدم با پارت 2 رمان از اجبار به عشق برید حال کنید 

      ----------------------------------------------------------------

داشتم از پله ها میومدم پایین که یهو زارت از سه تا پله سر خوردمو داشتم با کله میرفتم تو زمین که
گودزیلای مهربون(مگه قرار نشد بهش نگی گوزدیلا🧐)خیلی خب ببخشید شوهر مهربونم منو گرفت.
آدرین:دختر فهمیدم خوشمزم نمیخواد با کله پا شدن بم بفهمونی
بعدش لبخند شیطونی زد.(😈) 
من:ایش ایش حالا از دماغ فیل که نیفتادم ی پله رو حواسم نبود جا گذاشتم خوردم زمین
آدرین:آها حواست کجا بود اونوقت؟! 
من:اههههه ببند دیگه
یهو بازومو ول کرد منم شتلق افتادم زمین
همونطور که سرمو میمالوندم گفتم:مگه مرض داری؟؟؟! 
بیخیال شونشو انداخت بالا:تشکر نکردی منم جوابتو دادم.
چشم غره ای بش دادم بعدم رفتیم سوار ماشین شدیم.
رسیدیم اونجا. من عاشق اون بستنی فروشی بودم بستنیاش خیلی خوشمزه بود🤤
رفتیم سر ی میز نشستیم که همون موقع آلیا ایناهم اومدن
باهم سلام و احوال پرسی کردیم بعدم گفتیم چه طمعی میخوایم که پسرا رفتن بستنیارو بگیرن
آلیا:هی دختر چه خبرا؟
من:ببند بابا هیچی نشده
آلیا:من که از همین لحنت میفهمم ی چی شده
من:خیلی خب بابا بعدش همه ی اتفاقا رو تعریف کرد
آلیا:مری میای شرط بندیم؟
من:چه شرطی؟
آلیا:من میگم تو عاشق میشی تهش حالا ببین
من:من عاشق این گودزیلا بشم؟؟ عمراااااا
آلیا:چندتا میزاری وسط که نمیشی
مری:ده هزارتا
آلیا:اوع اوع مطمعنی میبازیااا
من:عمرااااا به هیچ وجه نمیبازم
تو تموم صحبتامو درمورد شرط بندی حس کردم که آلیا داره از خنده میترکه ولی خودشو کنترل میکنه
اومدم بگم چته تو که یهو بومممم از خنده مطلاشی شد=\
من:چته؟ مشکل داری بگو ببرمت پیش روانشناسی چیزی شاید تو تیمارستان بستریت کردن
آلیا:همون طور که از خنده داشت میترکید انگشت اشارشو آورد بالا با به پشتم اشاره کرد
اصلا به پشتم اشاره نکردم که آدرین اومد نشست پیشم
آدرین با لبخند شیطونی به من گفت: خب خب گفتی عمرا عاشقم بشی کی بود امروز داشت منو با ولع میخورد(منحرف نباشین زشتع منظورم اونجاش نیستاااا =\) 
آشم غره ای بش دادم که نینو هم اومد آلیا همه چیو واسش رو دور تند توضیح داد نینو هم حالا دست کمی از آلیا نداشت
کلا دوتایی دیوونن :/
خلاصه بستنی خوردیمو رفتیم خونه
امیلی جونو آقای اگرست هنوز نیومده بودن 
آدرین وقتی منو دم در پیاده کرد خودش پا رو گاز رفت
به من چه کجا میره:/
 رفتم تو خونع نشستم پای تلویزیون 
هیچکدوم از کانالا ی چیز خوب نداشتتتتتت مجبورم شدم مستند حیات وحش ببینم =\ا
تلویزیون:ورانگوتان ها موجوداتی......
همینطوری که داشتم تلویزیون میدیدم با خودم فکر کردم:آآآآآآ من میگم قیافه این آدرین چقد آشنا میزنه دیگه
تازه گرفتم قیافه آدرین کپی اورانگوتاناست(من گفتم الان چی میخواد بگه :/)
در همون افکار بودم که امیلی جون با قیچی باغبانی رشته افکارمو پاره کرد-___-
امیلی جون:دخترم سلام امروز خوش گذشت؟ آدرین خونه نیست؟
د مادر شوهر گرامی بزار از در برسی تو بعد شروع کن سوال پیچ کردن
من: عه سلام اومدین آره روز خوبی(آره جان خدت با اون زاغارت شدنت جلو آدرین /تو ببند)
با آلیا و نینو رفتیم ی سر بستنی خوردیم بعدش وقتی آدرین منو رسوند خودش رفت
امیلی جون:آها خیلی خب بریم ناهار بخوریم

 

خب خب پارت 2 به اتمام رسید

پارت 3 و 4 امروز میدم ولی با فاصله به شرطی که...شما هم لایک و کامنت بزارید

فعلا بای