نجات زمین P5

kastel kastel kastel · 1402/03/16 16:26 · خواندن 5 دقیقه

ماریوس در اتاق رو می زنه و وارد میشه.

مامان:بشین. ماریوس میشی نه و مامان میگه:تو دیگه داری به آخرین روزای زندگیت در اینجا می رسی و بعد از اینجا وارد جامعه میشی چطور می خوای که در کنار مردم راحت زندگی کنی وقتی که هر روز داری اینجا یه دردسر درست می کنی‌.

ماریوس سرش رو پایین میگیره و حرفی نمی زنه بعد مامان میگه:چرا بچه ها رو انداختی به جون هم که دعوا کنن؟من بخاطر خودت دارم میگم تو اگر بعدا داخل جامعه همچین بچه بازی هایی در بیاری تو رو به عنوان مجرم دستگیر می کنن.

ماریوس با صدای آروم و پشیمانی جواب میده:ببخشید دیگه تکرار نمی کنم.

مامان:خیلی خب می تونی بدی اما قولی که دادی یادت نره.ماریوس از اتاق میره.

فردا صبح الکس و ماریوس با سر و صدا بچه ها بیدار میشن.

ماریوس چشمش رو باز میکنه و می بینه بچه ها به دو گروه تقسیم شدن و باهم دعوا می کنن با خودش فکر کرد: امروز چه روزیه؟آها امروز بازیه بعد رو به الکس می کنه و میگه:هی الکس امروز قراره دروازتون رو سوراخ کنیم.

الکس می خنده و میگه:تا ۴ ماه از شکست ۳ به ۰ به نفع ما گذشته امروزم نابودتون  می کنیم.

ماریوس:هنوز پنج هیچ ما رو که یادتون نرفته.

الکس عصبی میشه و میگه بعد صبحانه داخل حیاط نشونتون میدیم و ماریوس جواب میده باشه خواهیم دید و میرن صبحانه می خورن و میرن داخل حیاط ترفدارای هر دو تیم به دو گروه تقسیم میشن و یه توپ میارن.

ماریوس همه رو جمع می کنه و میگه:۳ سفرتون الکس رو بگیره بقیه هم یار گیری می کنن دو نفر بره دنبال توپ.

از اون طرف الکس به یاراش میگه:اگر توپ رد شد خودشون رد نشن(یعنی خطا بکنین)توم افتاد دست ماریوس افتاد فقط جلوش وایسین که نتونه ازتون رد شه تدم رو گرفتین پاسکاری کنین تا یه روزنه ایجاد بشه اگرم جلو بودیم بزنین توپ بره بیرون یتیمخانه وقت کشی بشه.

همه رفتن سر پستاشون و ماریوس گفت پس عمو(سرآشپز یتیمخانه)کجاست؟

الکس:برین بیارینش.

ماریوس:چرادما بریم یکی از تیم ما با یکی از تیم شما بره تا عادلانه بشه.

الکس:باشه فقط فوتبال بدون تماشاگر نمیشه بزن دخترا رو هم بیارن برا تشویق.

ماریوس:آره که مثل اون دفعه بهشون بگی یه سنگ پرت کنن داخل سر ما.

الکس:اما دفعه قبل هواداران شما به ما فهش  رکیک می دادن.

ماریوس:اشکال نداره اونا هم بیان.

وقتی همه اومدن عمو یه سکه می ندازه و توپ دست الکس می افته اونا پاسکاری می کنن و میرن جلو یه ماریوس توپ از یکی شون میگیره الکس که می بینه ضد حمله خوردن علامت میده وقتی که علامت رو می بینن خودشون رو به ماریوس میزنن و میندازن زمین:آخ داور خطا عمو که ترفدار تیم الکس اینا هست به نفعشون می گیره و کارت زرد هم به ماریوس میده بعد ماریوس علامت میده و هواداران شروع می کنن به ناسزا گفتن.

الکس:مثل همیشه هواداراتون تماشاگر نما هستن و ماریوس میگه حال بازیکن من رو ببین با سنگ هواداران شما به این حال افتاده.

الکس می ره پشت توپ تا ایستگاهی بزنه و پاس میده و اون توپ رو گل می کنه.نیمه ها عوض میشه در نیمه دوم ماریوس شون میزنه و اون وارد گل میشه اما بازیکنان تیم الکس جلوی چشم عمو وایسادم بودن و نزاشتن لحظه گل و ببینه و جوری توپ رو برگردوندن که انگار گل نشده اونا درن خوشحالی می کنن که اونا با نامردی گل می زنن.

ماریوس شکایت می کنه و همه سر داور جمع میشن ماریوس:ویدیو چک و الکس جواب میده:فکر خوبیه نابغه اونوقت نا ویدیوچکمون کجا بود؟ 

آخرشم بازی به دعوا می کشه و هر دو تیم زمین و ترک می کنن و فقط مثل سگ به هم دیگه میپرن.میرن تا بازی رو ببینن که توکا میگه من می خوام فیلم ببینم‌.

ماریوس:ما دو نفریم تو یه نفر پس فوتبال می بینیم همون موقع نوئل میاد و میگه من دلم می خواد نجات زمین ببینم و الکس به محض دیدن نوئل میگه آره منم می خوام نجات زمین ببینم.

ماریوس:چی؟تو حزب بادی اما اگه مامان بفهمه چکار می خوای بکنید؟

توکا:مامان امروز مریضه و زودتر خوابیده.

ماریوس که دیگه یه نفر بود به ناچار قبول کرد و همه بچه ها با نا امیدی رفتن و نشستن پای تلویزیون با شروع برنامه بعد یه دقیقه یه نبرد بین یه انسان با اون موجود ناشناخته رخ داد همه جو گیر شدن و گفتن نابود کن بکشش اما به ۳ دقیقه نکشید که اون انسان تیکه تیکه شد وقتی این رو دیدن خیلی ترسیدم و سریع زدن شبکه فوتبال و همون موقع سوت پایان بازی خورد با نتیجه ۲ به ۲ مساوی همه ناراحت شدن تلویزیون رو خاموش کردن و رفتن بخوابم اما از ترس اون موجود ناشناخته خوابشان نبرد توکا که زیر پتو رفته بود از نوئل پرسید مگه تو برنامه رو ندیده بودی پس چرا دوباره خواستی همچین چیزی رو ببینی و نوئل جواب داد:نه منم اجازه نداشتم ببینم همون موقع یه صدای بلند از آشپزخانه اومد و همه از ترس دور هم جمع شدن که یکی از بچه ها به ماریوس گفت:استاد برید یه رقص دایناسور به اون هیولا بزنید و همه اون رو رو به جلو هل دادن.

ماریوس:ای وای چه غلطی کردم به اینا انقدر دروغ گفتم و رفت جلو با صدای لرزان گفت:از الان بهت اخطار بدم من خیلی خطرناک هستم اول دست و پات رو رنده می کنم و بعد می زنمت سر سیخ.

بچه ه ا که داخل اتاق می شنیدن گفتن:آفرین قیمه قیمه بکنش .

اونی که داخل آشپزخانه بود یه گدا بود که از گرسنگی یواشکی وارد اونجا شده بود انقدر ترسید که سریع رفت ماریوس که دید اون فرار کرده با خودش گفت:زکی واقعا ترسید دم خودم گرم و بعد با صدای بلند گفت:آره فرو دیگه میبینمت.

و برگشت به اتاق همه بچه ها دورش جمع شدن از اون تعریف کردن و ازش پرسیدن چیکارش کردی و ماریوس که چیزی به ذهنش نرسید گفت الان خسته شدم فردا براتون تعریف می کنم و همه خوابیدن.

ممنونم که این پارت رو خوندین.