عشق پر هوس (2)

𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 · 1402/03/16 10:31 · خواندن 8 دقیقه

                            برو ادامه مطلب

سلام سلام مهربونا 

حالتون چطورع؟چخبرا؟ 

اومدم با پارت 2 عشق پر هوس پس برید کیف کنیدااا

          -------------------------------------------------------

از زبون مرینت 
مامان:سلام بدو برو آماده شو که امشب خونه ی عمو ت اینا دعوتیم
من:مامان...بازم آلبرت
مامان:تو چه مشکلی با آلبرت داری؟ 
من:هیچی..من برم استراحت کنم و بعدش آماده شم
مامان:باشه دخترم...زود باش
داشتم از پله ها میرفتم بالا که مامانم گل و نامه ی تو دستم و دید...
مامان:مرینت این نامه و گل هایی که چند روز یکبار میاری مال کیه؟؟!شیطون نکنه کسی تو دانشگاه از توی خوشش اومده؟؟!😈
مونده بودم چی بگم....آخه الان چی سر هم بلغور کنم؟؟!
من:آه...اینا رو میگی...هههه....هیچی مامان من و دوستام برای هم گل میخریم و برای هم شعر مینویسیم که وقتی از هم جدا شدیم اینا رو به عنوان یادگاری داشته باشیم......(عجب چیزی سر هم کرد...آفرین😆)
مامان:راست میگی دخترم؟....آخه شماها خسته نمیشید اینقدر به هم نامه میدید؟ 
من:ههههه....مامان نه بابا انقدر از این کارا میکنیم که هیچ وقت خستگی نداریم
مامان:باشهههه....
سریع از پله ها رفتم بالا و پریدم توی اتاق و خوابیدم.....
آلبرت پسر عموم بود....اون هی به من گیر میداد و بهم سخت میگرفت تا اینکه از رفتار های اخیرش فهمیدم اون بهم علاقه داره و وقتی که ازش پرسیدم اون هم وایساد به اعتراف کردن عشقش به من که داره.....اما من حسی به اون نداشتم و ی پسر عمو ی عادی میدیدمش.....بارها آلبرت جلوی همه گفته که مرینت حتما باید زن من بشه...و اون مال منه اما من با این موضوع مخالفم چون هیچ احساسی نسبت به آلبرت ندارم.....هیچ احساسی......
بعد از کمی استراحت کردن من و مامانم آماده شدیم تا به خونه ی آلبرت اینا بریم..... 
عمو استیفن(پدر آلبرت) ی کارخونه ی بزرگ داشت و برای همین آلبرت اینا توی ی خونه ی بزرگ یا به ی عبارت دیگه......توی یه عمارت زندگی میکردن....ما هم وضعیت مالی مون خوب بود ولی نه به اندازه ی آلبرت اینا(داری حسودی میکنی😈😁) 
رسیدیم......
قبل از مهمونی از زبون آلبرت
خوشحال بودم که الان میخوام مرینت رو ببینم....آخرین باری که دیده بودمش هفته ی پیش بود.....
منتظر بودم که از در وارد بشه و این قلب من شروع کنه به تند تپیدن....(بچه ام عاشقه🤭)و من اون صورت ماهش رو دوباره ببینم....(خدا شانس بده😒)
زنگ زدن.......
وقتی که مرینت وارد شد من همینجوری بهش زل زدم.....
من:سلام مری خوبی؟
مری:سلام.....تو خوبی؟
من:هههههه......آره خوبم....(بچه ام هول شده😀😁)
خلاصه بعد از خوردن شامی مفصل که من هیچی نفهمیدم و فقط زل زده بودم به مرینت چون خیلی خوشگل شده بود.......(یه دفع مواظب باش مرینت از خجالت آب نشه که انقدر نگاهش میکنی.......😅)
از زبون راوی خوشملتون(🥰)برای اولین بار توی این داستان 
خلاصه هر طور شد مرینت،آلبرت رو تحمل کرد و شب به خوبی و خوشی گذشت البته برای مرینت نه(خو دیگه میدونید آلبرت و اینا دیگه)
از زبون مرینت فردا صبح در دانشگاه(اگه از زبون آدرین بگم فعلا، همه چی لو میره😅)
داشتم تنهایی توی حیاط دانشگاه راه میرفتم......‌‌این ساعت کلاسی نداشتم و آزاد بودم ولی الیا،کلورین و رز همگی این ساعت سر کلاس بودن......
همینجوری که داشتم راه میرفتم چشمم به پنجره ی اتاق مدیر خورد.....

دیدم که آدرین داره با خانم بایستر حرف می زنه.......یعنی باهاش چیکار داشت؟....داشتم از فضولی میترکیدم.....😈(فضول 😏)
بعد از تموم شدن کلاس بچه ها سریع رفتم پیش شون تا ببینم از موضوع خبر دارن چون الیا تمام خبر هایی که توی دانشگاه بود از زیر دست اون رد میشدن....(مثل همیشه)
در حالی که چهارتایی داشتیم توی حیاط قدم میزدیم به الیا گفتم:
من:الیا خبر داری که آدرین چی کار داشته با خانم بایستر؟ 
الیا:مگه تو خبر داری؟؟ 
من:نه.....فقط دیدم که آدرین توی دفتر خانم بایستر بود و داشت باهاش حرف میزد....
رز:آره........بچه ها میگن که آدرین میخواد از خانم بایستر که با پدرش یه قرار بزاره....
من:برای چی؟مگه آدرین مامان نداره؟؟!!! 
کلورین:مگه تو خبر نداری که چند سال پیش مادر آدرین فوت شده؟! 
من:واقعا؟؟؟؟😧
الیا:آره....
رز:من دیدم که آدرین هی پا پیش میزاره برای باباش تا یه زن خوب پیدا کنه.....
کلورین:درست برعکس تو مرینت که هی هرچی خواستگار برای مامانت میاد قبول نمی کنی.....
من:هیچ کس نمیتونه جای پدرم رو برام پر کنه......من نمیتونم کسی رو جای پدر خودم بدونم...
الیا:درکت میکنم دختر!!!ولی تو هم باید دیدگاهت رو نسبت به خواستگار های مامانت عوض کنی و مثل آدرین عمل کنی...
من:تو الان داری آدرین رو الگوی من قرار میدی؟؟؟
کلورین:شاید؟! 
من:اون پسره ی عوضی هیچ وقت الگوی من نمیشه و نخواهد بود....
رز:مری تو باید دیدگاهت هم نسبت به آدرین عوض کنی......نگاه کن این همه دختر براش میمیرن....
من:خب که چی بشه؟؟؟اونا فقط آدرین رو برای شهرت و پول میخوان....
الیا:با این حرفت موافقم....
کلورین:اما بین خودمون بمونه هااا واقعا خیلی خوشتیپ و دختر کشه!!!مخصوصا با این تیپی که امروز زده.....
من:وای کلورین......نگو که عاشقش شدی؟ 
کلورین:نه بابا.......فقط دارم ازش تعریف میکنم که به چشم تو بیاد....
من:کوفت....
کلورین:کوفته قلقلی.....
من:زهرمار....
کلورین:زهر شتر....
الیا:ااااااا...‌‌بسه دیگه تمومش کنید.....شوخی دیگه بسه......
رز:هی دخترا آدرین رو نگاه کنید.....
رز به آدرین با دستش اشاره کرد
وقتی که سرم رو چرخوندم با چیزی که دیدم چشمام چهارتا شد.....
واقعا کلورین راست میگفت تیپ امروز آدرین دختر کش بود.........
چی دارم میگم بابا.....آدرین کیه آخه؟؟؟؟کجاش خوشتیپه؟؟؟؟(آره جون عمت😁)
این ساعت کلاس فیزیک داشتیم و توی این کلاس 
باید این ساعت من آدرین رو تحمل میکردم......
نشستم سر میز......

تقریبا وسطای کلاس بود که دیدم دختر پشت سریم به شونه ام زد و یه نامه بهم داد .....
بازش کردم و دیدم که از طرف آدرین.....
پس بگو که تا الان صداش در نیومده برای همین بوده که وسطای کلاس حواسم رو پرت ککن......
نامه رو باز نکردم.........
ولی طاقت نیاوردم و سریع5 دقیقه بعد بازش کردم....

توش نوشته بود«میبینم که از اول کلاس صدات در نیومده خانم دو....پن.....چنگ»
عصبی شدم و در جوابش نوشتم «اگه دوست داری بازم لج و لجبازی رو شروع کنی،خو بگو......چون همین الان میخوام به استاد بگم که سر کلاس بهم نامه میدی»
نامه رو دست به دست رسید به آدرین که ته کلاس نشسته بود....
برگشتم تا ببینم داره نامه رو میخونه یا نه که دیدم استاد گفت:
استاد:خانم دوپن چنگ حواستون کجاست؟؟؟مثلا الان سر کلاس درس هستید......
که دیدم آدرین کاسه ی داغتر از آش شد و گفت:
آدرین:استاد خانم دوپن چنگ علاوه بر اینکه حواسشون به درس نیست ،سر کلاس به بقیه نامه هم میدن(ای آدم فروش😧😏)
من:من؟؟؟؟خودت اون نامه رو به من دادی....
استاد(با عصبانیت): الان اون نامه کجاس؟؟؟
آدرین اومد نامه رو دست استاد داد .....
استاد خوندش.....

استاد:ایندفعه شانس آوردید...میبخشمتون.....ولی دفعه ی بعدی وجود نداره.....
خلاصه کلاسمون تموم شد.....

توی راه روع محوطه دانشگاه داشتیم چهارتایی راه می رفتیم که روبه رو شدیم با آدرین و پسر خاله اش فیلیکس...
اومدن سمتمون......
آدرین:میبینم که کم نمیاری.....
من هم گفتم بزار بی محلش کنم و جوابش رو ندادم......
دیدم آدرین از این فرصت استفاده کرد و روی مخم رژه رفت.....
آدرین:گربه زبونت رو خورده؟؟؟(این جمله مال پیغام گیر کت نوار  بود )خانم....دو.....پن.......چنگ 
حرصم دیگه بالا اومده بود و از مخم داشت دود میزد بیرون....
من:میبینم که زبون درازی هم که خوب بلدی .....جناب ....آقای .......آگ........را.....ست...
آدرین:وای خدااا‌........مطمئن شدم که لال نیست.....
من:یکی باید بیاد زبون درازت رو کوتاه کنه....
آدرین:وای چقدر ترسیدم......کوچولو....
من:ببین یدفع دیگه اگه منو اینجوری صدا کنی ......خودت میدونی و خودت....
الیا ،کلورین و رز همینطوری نگاهمون می‌کردند و هیچی نمی گفتند.....و فیلیکس هم دست به سینه پیش آدرین وایستاده بود....
فیلیکس: آدرین بیا بریم.......ارزش نداره با اینا درگیر بشیم و وقتمون رو تلف کنیم.....
آدرین:آره درسته........بیا بریم......
و بعد روبه من گفت:

آدرین: خداحافظ کو.....چو.......لو......(کوچولو رو هجی گفتش)
حرص گرفته بود.....داشتم از عصبانیت میترکیدم.........
آدرین داشت به آخرای راه رو میرسید که من با داد برگشتم بهش گفتم:
من:بعضیا خیلی ادعا شون میاد و همچنین مغرورن ....
آدرین از ته راه رو که صدامو شنیده بود پشت به من با داد طوری که بشنوم گفت:
آدرین:فکر کنم خودت جزو از اون دسته آدمایی باشی که مثال زدی.....
و بعد با فیلیکس خندیدن و از محوطه ی دانشگاه خارج شدن......
داشتم از عصبانیت میترکیدم....(بار دهم که داره این جمله هرو میگه) 
یک هفته بعد....

توی آشپزخونه بودم و داشتم غذامو میخوردم......
مامان که دید جو مناسبی برای سر صحبت رو باز کردن هست گفت:
مامان :مری می‌خواستم یه چیزی بهت بگم....
من در حالی که غذا توی دهنم بود گفتم: 
من:چی؟؟؟؟
مامان:نگاه کن میخوام سر قضیه ی خواستگار و این چیزاست......
من:مامان تورو خدا دیگه نمی خوام حتی اسم خواستگار هم توی این خونه بیاد......
مامان:دخترم میدونم سر این کلمه تو خیلی حساسی ولی همه چی به تو بستگی داره.......منظورم اینکه تو یه چند وقت دیگه از پیش من میری و من تنها میمونم.......
من:کی گفته من میخوام از پیش میرم؟؟؟من همیشه کنار تو ام.....
مامان:مرینت تورو خدا ایندفعه با این خواستگار مخالفت نکن....
من:چی؟؟؟؟؟بازم؟؟؟
مامان:مرینت این یدفع رو مخالفت نکن..‌‌به خاطر من....
من(با بی میلی): فقط به خاطر تو مامان.......
مامان:ممنونم دخترم......
من:حالا این خواستگار گرامی کی میباشد .......
مامان:بعدا میفهمی.....
من:باشه....‌ولی کی میان؟؟؟
مامان:فردا شب.... 

 

خب خب این پارت هم تموم شد 

خدایی زیاد دادم دستم شکست ولی بخاطر شما هرکاری میکنم 🥺😍

فعلا بای