جنگ عشق
پارت ۴
آدرین.
رفتم مغازه آقای راک اون همه چی داره
وارد مغازه شدم سلام آقای راک،
+سلام در خدمتم چی میخوای
_یک چیزی که بتونم باهاش از خودم دفاع کنم
+اوکی الان برات میارم
_ دیدم یه کلت کمری آورد ازش خریدم و به سمت جنگل رفتم خیلی دلم شور میزد نکنه مرینت براش اتفاقی بیوفته.
مرینت .
اگر فرار کنی تو ام کشته میشی پس بهتره فرار نکنی
تعداد اونا بالای ۱۰نفر اینارو گفت و رفت
دوباره صدای تیراندازی شروع شد امیدوار بودم زنده برگرده
یک دفعه دیدم یک نفر در رو شکوند و اومد داخل
اسلحه اش رو گذاشت رو پیشونیم
گفت: بلند شو
من:نمیخوام بلند نمیشم
یک دفعه با لقد زد تو صورتم از موهام گرفت و داشت میکشید که یک دفعه صدای تیر اومد دیدم اون مرد مرده بود خیلی خوشحال شدم دیدم همون پسر مو آبی بود
با لبخند گفت :اگر ۲ثانیه دیر تر رسیده بودم الان
پیش خدا بودی.
منم یه ذره خندیدم گفتم : اسمت چیه.
گفت من لوکا هستم اسم شما چیه.
گفتم مرینت حالا چرا میخواستن بکشند ؟
_من محافظ یک گنج خوانوادگی و خیلی با ارزش هستم و تنها کسی که جای اون گنج رو میدونه منم بخواطر همین میخواستن منو بگیرند
+موفق باشی لوکا.
_ممنون مرینت
یک دفعه دیدم یک نفر با اسلحه رو سر لوکا
گذاشته بود یه ذره دقت کردم دیدم آدرین
واقعا خندم گرفته بود آدرین و اسلحه.😂
خودم و جمع و جور کردم گفتم ولش کن
گفت : چرا
گفتم خطری ندارد اسلحه رو وردار
اسلحه رو برداشت ما باید میرفتیم لوکا گفت واقا از آشنایی با هردو شما خوشحالم امیدوارم بازم پیشم بیاین
داشتیم با آدرین میرفتیم که دوباره صدای تیر اومد برگشتیم دیدیم .....
امیدوارم خوشتون بیاد لایک و کامنت فراموش نشه.
راستی لایک به ۱۰ برسه پارت پنج رو میزارم. 😉