عشق پر هوس (1)

𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 𝓜𝓮𝓱𝓻𝓲 · 1402/03/15 14:27 · خواندن 6 دقیقه

                            برو ادامه مطلب

سلام سلام قشنگا 

حالتون خوبه؟ چه خبرا؟ 

اومدم با ی رمان عاشقانه 

         ----------------------------------------------------------

از زبون مرینت 
توی اتاقم نشسته بودم و گریه میکردم.......
چشمم به قاب عکس پدرم خورد،باورم نمی شد که پنج سال پیش بابامو در چنین روزی از دست داده باشم و اونها پایین دارن میخندن.....
همش تقصیر دایی دیان بود که الان اونها اینجان......
عصبی شدم....هیچ کس نمی تونست جای پدر منو رو بگیره،هیچ کس نمی تونست مثل پدر برام باشه هیچ کس.......
از طبقه ی بالا که اتاقم اونجا بود اومدم روی پله هایی که به پذیرایی وصل میشد وایستادم
دیدم که یه مرد میان سالی و دو تا خانم با یه پسره هم سن خودم که فکر کنم پسر خواستگار مامانم بود نشسته بودن رو مبل ها و هی میخندیدن ‌‌‌‌‌
عصبی شدم و با داد گفتم:
من:برید بیرون
مامانم که با تعجب نگاهم میکرد و هیچی نمی گفت
برداشتم گل و شیرینی هایی که آورده بودن رو از پنجره ی خونه پرت کردم بیرون و گفتم:
من:هیچ کس حق نداره بیاد خواستگاری مادر من هیچ کس جای پدر من رو نمی تونه بگیره...
که دایی دیان از روی مبل بلند شد اومد سمتم و گفت:
دایی:بس کن دختر......تو روانی شدی.....تمومش کن...
من:تا کی باید به حرف های شما گوش بدم و عمل کنم ...‌بزارید من و مامانم راحت زندگی کنیم......من نمی خوام برای مامانم خواستگار بیاد.....چرا نمی فهمید....
بعد روبه خواستگار های مامانم وایستادم و گفتم:
من:برید بیرون......
داییم که عصبانی شده بود اومد جلوم وایستاد و یه سیلی بهم زد.....
باورم نمی شد ‌......
دستمو روی گونه ام گذاشتم و گفتم:
من:همین کم بود که داییم منو بزنه و شخصیتم روجلوی همه خراب کنه...
دایی:خودت از اول ابروی خودتو بردی.....تو باید خوب ادب بشی تا پات رو از گیلیمت دراز تر نکنی...
اشک توی چشمام جمع شد.....
خواستگار مامانم که عصبی شده بود گفت:
خواستگار:این چه وضعشه......نیت بلند شو بریم ‌.....
دایی:آقای بورژوا (خو فرد دیگه ایی به ذهنم نرسید)لطفا صبر کنید.....
داییم هر چقدر اومد جلوی خواستگار مامانم رو بگیره اما فایده ایی نداشت و اونا رفتن......
دایی که عصبی شد اومد و توپید به من :
دایی:آخه دختر تا این قدر احمق و کله شق ندیده بودم.....امیلی (امیلی مامان مرینته😁)این بچه تربیت کردنت بود که اینجوری با مهمون ها رفتار کنه....
مامانم:واقعا متاسفم دیان.....دست خودش نیست......مرینت زود باش از داییت عذر خواهی کن
من:چرا من؟؟؟ اونا باید از ما عذر خواهی کنن که بزور و اجبار میخوان تورو شوهر بدن.....
دایی:همین رو کم داشتیم نگاه کن......تو با چه رویی جلوی داییت اینجوری صحبت میکنی؟؟؟
من:تمومش کنید........
عصبی رفتم توی اتاقم و در رو محکم پشت سرم بستم
نشستم خیره به عکس پدرم گریه کردم که مادرم در زد
من:بیا تو
مامانم اومد تو و من در جا پریدم بغلش
من(گریه کنان): مامان چرا به زور میخوان تورو شوهر بدن؟؟؟؟چرا دایی نمیزاره ما باهم دوتایی توی یه خونه زندگی کنیم؟؟؟چرا؟؟
مامانم سرشو روی سرم گذاشت و گفت:
مامان(امیلی):دخترم دایی خیر و صلاح مارو میخواد...میخواد که یه مرد بالای سرمون باشه
من:مامان هیچ کس جای بابا رو برای من پر نمی کنه
مامان:دخترم درکت میکنم
بعد از کلی صحبت کردن با مامانم با چشم های گریان خوابم برد
صبح با صدای مامانم از خواب بلند شدم
مامانم:مرینت....مرینت بلند شو دانشگاه ت دیر میشه هااااااااااااااااااااااا(یوهااااهااااهااا)😁
من که تازه به خودم اومدم بودم گفتم:
من:باشه مامان بیدارم
بلند شدم و لباسامو پوشیدم تا به دانشگاه برم ‌.......
اوه راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم ( واقعا خسته نباشی دل آور )
من مرینت دوپن چنگم
19 سالمه
ظاهل فرانسه 
مادرم امیلی دوپن چنگه
و متاسفانه پدرم رو از دست دادم...(آخی😢)
داییم هی اصرار داره که مادرمو شوهر بده و به قول خودش یه مرد بالای سرمون باشه (پس داییت برگ چغندره که مرد بالا سرتون نیست 😒)
من به دانشگاه میرم و الان یه ترمی هست که توی یکی از بهترین دانشگاه های کشور درس میخونم و جزو بچه زرنگای کلاسم( خود شیفته😶‍🌫️)
به سمت دانشگاه حرکت کردم وقتی که رسیدم آلیا و رز و کلورین رو دیدم که منتظر من بودن.....اونا دوستای صمیمی من هستن که سیر تا پیاز زندگی منو میدونن.....
آلیا:سلام
من:سلام خوبید دخترا؟ 
رز:آره ممنون تو چی؟؟
من:اصلا حال و روز خوشی ندارم....
کلورین:برای چی؟؟
من:بازم خواستگار.....
آلیا:چی بازم؟؟! 
من:آره....
رز:چی شد؟؟؟؟مامانت قبول کرد؟؟
من:خب راستش زدم خواستگاری رو خراب کردم....
آلیا:دختر عقل از سرت پریده.......
بعد از کمی درد و دل کردن به  سمت کلاس اولمون رفتیم
الیا همیشه توی همه ی کلاس ها باهام بود و بیشتر از رز و کلورین باهام صمیمی بود اونا هم جای خودشونو دارن ولی آلیا برام مثل یه خواهر بود
من و الیا وارد کلاس شدیم که دیدم کل بچه های کلاس زدن زیر خنده .....
عصبی شدم و گفتم:
من(با عصبانیت):چیه؟؟؟؟چرا میخندید؟؟؟
که دیدم الیا با دست زد به شونه وگفت:
الیا:مرینت پای  تخته رو نگاه کن
وقتی که برگشتم دیدم همون پسر پروعه ی کلاس که دخترا همه واسش میمیرن با ماژیک پای تخته ی کلاس عکس منو به شکل یه نوزاد که پستونک دهنشه کشیده
من:به چه جرعت این کارو کردی آدرین؟؟؟(حالا فهمیدید اون پسر پروعه ی کلاس کیه ؟!)
آدرین:اولا سلام!دوما دوست داشتم
من:تو غلط میکنی......
آدرین:ها پروع شدی 
من:پروع خودتی پسره ی از خود راضی
آدرین(با تمسخر):وای خدا یکی بیاد اینو بگیره......این کوچولوعه میترسم باهاش درگیر بشم ...
من:دفعه ی آخرت باشه که به من میگی کوچولو
که دیدم استاد وارد کلاس شد و  گفت:
استاد:شما چتونه بازم ؟؟؟برید بنشینیت سر جاهاتون تا از نمره ی این ترم تون کم نکردم
من زیر لب گفتم:
من:چشم استاد
آدرین:چشم
هر دومون نشستیم سرجاهامون
آدرین یکی از اون پسر های پروع کلاس بود که من و اون هی باهم لج داشتیم و حتی دوست نداشتیم سر به تن یکدیگه بزاریم ازش متنفر بودم اما دخترای دانشگاه برای آدرین میمردن چون آدرین یه مدل بود و پدرش هم طراح معروف پاریس گابریل آگراست بود 
بعد از تموم شدن کلاس قرار شد چهارتایی یعنی من و الیا ،رز،کلورین باهم بریم بیرون از دانشگاه ناهار بخوریم
هر دفعه یکی مون حساب میکرد
رفتیم و ناهارمون رو خوردیم امروز هم نوبت من بود که حساب کنم رفتم پای صندوق که پول غذاهامونو حساب کنم
من:حساب میز شماره ی 3چقدر میشه؟؟
صاحب رستوران: قبلا این میز حساب شده خانم
من:ها چی؟؟؟دوباره؟؟؟میشه بگید کی این میز رو حساب کرده؟؟؟
صاحب رستوران: درخواست کردن که نام شون رو نبریم
من:وای خداااا 
اومدم برم پیش بچه ها که صاحب رستوران گفت:
صاحب رستوران: خانم صبر کنید!!!اون شخص یه نامه و گل دادن که به شما بدیم
من:بازم 
نامه و گل رو گرفتم و به سمت بچه ها رفتم
الیا:نگو که بازم حصابت کرده
من:آره و دوباره ان یه گل و نامه ایی بهم داده
رز:هر دفعه که نوبت تو میشه هی شانس میاری و اون حسابت میکنه...
کلورین:باید بفهمی کی این دلداده ی دلربا تو کیه که این جور کارا واست میکنه
الیا:حیف که نام و نشونی از خودش نمیده
نامه رو برداشتم و باز کردم
بازم یکی از اون شعرایی که من دوست داشتم و تمام وجود منو بیان میکرد
دانشگاه تموم شد و رفتم سمت خونه
همینطور که نامه و گل دستم بود وارد خونه شدم
من:سلام....
مامان:سلام دخترم..بدو زود آماده شو که امشب خونه ی عمو اینا دعوتیم 
من:مامان وای نه بازم آلبرت.....

عکس کاور خوبه یا نه؟ یا عوض کنم؟ 

پارت بعد و سریع میدم

فعلا بای