نجات زمین : پاپوش P4
بعد از اینکه فضاپیما رفت مامان همه بچه ها رو جمع کرد و اونا رو معرفی کرد و از یتیم جدید خواست که خودش رو معرفی بکنه و اون گفت:من نو...یکم فکر کرد و دوباره گفت:اسم من گایل گیریزمن هست و 14 سالمه از دیدنتون خوشبختم.
مامان:من چون فرصت نکردم خرید الان یاید برم پس بچه های خوبی باشین و جایی رپ بهم نریزید و الکس و ماریوس و توکا امروز ناهار نمی خورن.
ماریوس:اینکه فامیلیش آدامز نیست پس تو چی می گفتی?
الکس:ولی شک ندارم که اون چشما مال خانواده آدامزه.
توکا:مهم نیست به هرحال خوشحالم که یه دختر هم سن خودم اومده چون دیگه مجبور نیستم با دوتا اسگل هم کلام بشم و رفت.
الکس به گایل نگاه می کرد و چشماش برق میزد بعد به ماریوس گفت:خوب ببین که چطور مخ یه نفر زو میزنن به درد آیندت می خوره و جلو رفت و به گایل گفت:چقدر هوای امروز خوبه.
گایل:اما هوا ابریه.
الکس که دیگه نمی دونست چی بگه رفت ماریوس یه دل سیر به خندید و گفت:خیلی خنگی.
الکس:حالا ببین آخر مخش رو می زنم و رفت.
ظهر سر میز ناهار الکس اونجا نبود ماریوس هم که دید الکس نیست شروع کرد به بلوف زدن.
ماریوس:بچه ها دیروز که ما رفته بودیم بیرون الکس گم شد بود و رفته بود داخل یه کمپین قمار منم اونو پیدا کردم اون داشت همه پولش رو می باخت که من رفتم جلو و گفتم که دیدم اون داره سر سوارکاری شرط می بنده سر شماره 6 بسته بود اما من وقتی حالت نشستن اونا روی اسب رپ دیدم فهمیدم که گند زده باید سر 9 شرط می بست.
توکا که دید اون فقط داره لاف می زنه از اون پرسید:اسم سوارکاره چی بود?
ماریوس یکم مکث کرد و بعد انسی گفت:ویلیام.
گایل که حرفای اونارو می شنید گفت:همون سواذ کار معروف که 100 دست پشت سر هم نباخته?
ماریوس خوشحال شد و گفت:درسته خودشه.
توکا با خودش گفت:این بشر چه شانسی داره.
بعد ماریوس گفت:یا 3 سال پیش که اون به بچه ها دعواش شده بود و داشت یه گوشه گریه می کرد بعد من رفتم و گفتم کی با دوست من این کار رو کرده?
بعد بچه های محل اومدن که من رو بزنن یکیون اومد که من رو با مشت بزنه که جاخالی دادم و یه لگد بهش زدم بعد یه پام رپ به دیوار زدم و یه پشتک رو هوا زدم و روی هوا 2 نفرشون رو زدم بقیشون که دیدن در حد من نیستن در رفتن(همش برعکس بود)
بچه ها همه دورش جمع شدن و گفتن:داداش به ما هم یاد بده و اون گفت:باشه همه دنباا من بیاین داخل حیاط تا تکنیکای رزمی خودم رو بهتون یاد بدم و همه دنبالش رفتن.
توکا پیش گایل رفت و گفت به حرفای این احمق گوش نده فقط لاف میاد بعد بهش گفت بیا تا همه جای یتیمخانه رو بهت نشون بدم و باهم رفتن وقتی که رفتن الکس سریع اومد داخل زانو زد و گفت خواهر گایل لطفا باهام ازدواج کن.وقتی که هیچ صدایی نشنید سرش رو بلند کرد و دید که هیچ کسی اونجا نیست و با نگرانی گفت:ای وای نکنه ماریوس گایل رو برده و دنبال ماریوس گشت.
ماریوس داخل حیاط به بچه ها می گفت:این تکنیکایی که بهتون نشون میدم رو هیچ کسی بلد نیست و فقط من بلدم بعد چندتا مشت به هوا زد و گفت اسم این حرکت رقص اژدها یادداشتش کنید.همه بچه ها سریع داخل دفترچه نوشتنش.بعد چندتا لگد به هوا زد و گفت این حرکت اسمش رقص گودزیلاست یاد داشتش کنید و بعد گفت حالا نوبتی بیاین جلو و حرکاتی که بهتون گفتم رو برین. اولی رفت جلو و انجام داد بعد ماریوس گفت لگدات خیلی ضعیف بودن باید روشون کار کنی نفر بعدی بیاد همون موقع الکس با سرعت از پله ها پایین اومد و به سمت ماریوس دوید می گفت گایل کجاست ماریوس که ترسیده بود اومد فرار کنه که لیز خورد و سرش محکم به سینه الکس خورد و الکس افتاد روی زمین.همه بچه ها دست زدن و گفتن این حرکت رو بهمون یاد بده.ماریوس سرش رو بالا گرفت و گفت:این حرکت اسمش رقص دایناسوره سریع یادداشت کنید پایینش بنویسید ماریوس با این حرکت الکس رو نقش بر زمین کرد.بعد گفت:حالا همه دو به دو پخش بشین و با هم دعوا بکنین.
همه رفتن با هم دیگه دعوا می کردن که مامان اومد داخل و همه رو دید و داد زد اینجا چخبره 2 ساعت نبودم ببینید اینجا رو به چه کار کردین. همه فرار کردن و پشت ماریوس رفتن و می گفتن:داداش نجاتمون بده.
مامان رفت جلو و به ماریوس گفت:بیا به دفتر من و رفت.
ماریوس به بچه ها گفت:اگر من چیزی به مامان نگفتم برای این بود که بزرگتره وگرنه کارش رو تموم می کردم و با ترس و لرز به سمت اتاق مامان رفت از اون طرف توکا که داشت همه جا رو به گایل نشون می داد گفت:گایل اینجا...گایل حرفش رو قطع کرد و گفت:اسم واقعی من نوئل آدامزه.
توکا:چی?پس چرا اسم واقعیت رو نگفتی?اون به اطراف نگاه کرد و گفت:ماجزا داره قول میدی به کسی نگی?
توکا:آره.
نوئل:من از خانواده اشرافی آدامز هستم وقتی من به دنیا اومدم با قدرت خاصی از گوی عنصر برخوردار بودم وقتی که این رو همه فهمیدن احساس خطر کردن که خانواده من شورش بکنه و همش دنبال یه بهانه بودن تا خانواده من رو پایین بکشن.
1 ماه پیش من کنجکاو بودم که داخل معبد گوی عنصر رو نگاه بکنم وقتی که من وارد اونجا شدم یک گوی به سمت من اومد نور خیلی زیادی از اونجا منتشر شد و مامورین من رو پیدا مردن و دستگیر کردن دولت وقتی که فهمید گفت که خانواده من بهم گفته که وارد معبد بشم تا گوی خودم رو بگیرم گویی که از قدرت زیادی برخورداره تا بر علیه اونا کودتا کنیم و برامون پاپوش دوختن خانوادم رو به زمین تبعید کردن از اونجایی که دولت نمی تونه بچه ها رو تبعید کنه به من گفتن که با اسم گایل گیریزمن زندگی کنم وگرنه من رو می کشن و من رو به این یتیمخانه فرستادن تا وقتی که 15 سالم شد من رو به زمین بفرستن و گوی خودش رپ به توکا نشون داد یه گوی طلایی بود.
توکا هم ماجرای زندگی خودش رو برای اون تعریف کرد. و با هم دوست شدن.
ممنون که این پارت رو خوندین پاذت بعد فیلم ترسناک. K.A.M