عاشق اینم که ازت متنفر باشمP3

𝕭𝖑𝖎𝖓𝖐_𝕷𝖎𝖘𝖆 𝕭𝖑𝖎𝖓𝖐_𝕷𝖎𝖘𝖆 𝕭𝖑𝖎𝖓𝖐_𝕷𝖎𝖘𝖆 · 1402/03/14 11:41 · خواندن 1 دقیقه

P3

وقتی وارد مهمونی شدیم ادرین منو برد سمت یک صندلی.  من روی صندلی نشستمو اونم بغل من نشست. خیلی حالم بد بود اما ترجیح میدادم چیزی نگم.

 بعد از 5 دقیقه برامون شراب اوردن منم یک جام برداشتم و با وجود اون حال بدم خوردم. چند دقیقه نگذشته بود که چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم. 

 

ادرین:

 یهو دیدم که مرینت بیهوش روی زمین افتاده. 

همه داشتن بهش نگاه میکردن.  منم بغلش کردم وسوار ماشین شدم. 

رسیدیم خونه ما.  چون هیچکی اونجا نبود من مرینت رو بردم توی اتاقم. لباسای مهمونی رو با لباس راحتی عوض کردم کنار مرینت خوابیدم. نیم ساعتی گذشت اما هنوز بیدار نشده بود. منم کم کم چشام گرم شد و خوابم برد. 

صبح که از خواب بیدار شدم مرینت نبود.  گوشیشم برده بود. پس بهش زنگ زدم: 

من: الو مرینت کجایی؟ 

_من توی خونتونم. 

من:باشه توی اشپزخونه ای؟ 

_اره. 

من: من الان میام اونجا. 

_باشه، خداحافظ

 

 

 

ببخشید این یکی خیلی کم بود مامانم تبلتمو ازم میگره برای همین نمیتونم بیشتر از این بزارم

ممنون که درک میکنین. قسمت بعد طولانی تره💙❄