قولی که زیرپا گذاشته شدp36
(دوستی از درون دشمنی شکوفا می شود/ زمان تقریبی جنگ معلوم میشه)
********************************************************************************************************
[دنیای انسانی(خونه دیمین)]
دیمین: خلاصه اش اینه.
مرینت: که اینطور. پس ماریان یک جنگجوی قوی و مرده است؟ و این دروگر ها میخوان یک جنگ رو برای نابودی جادوگر ها شروع کنند. فکر نمی کنند که اگر یک نژاد به طور کامل از صحنه روزگار محو بشه چه بلایی سر دنیا میاد؟
دیمین: فکر نکنم.
لوسی: می گم دیمین تو میدونی کی قراره جنگ شروع بشه؟
آلینا: ما الان توی ماه اکتبر هستیم. احتمالا اوایل مارس خبری از جنگ نباشه. یعنی ما شش ماه وقت داریم. هیچ کدوم از طرفین دوست ندارند که جنگ به زمستان کشیده بشه.
لوسی: منطقیه. توی زمستان غذا کمه و زمین ها یخ زده. طبیعیه کسی نخواد اون موقع بجنگه.
الکسی*در حالی که به صندلی تکیه میدهد با خود می گوید*: پس قراره وقتی بهار شد بجنگیم. چه قدر اوضاع خر تو خر بشه.
کارین: نه اگه ما جلوش رو بگیریم.
آدرینا: میدونم این سوال خیلی منطقی نیست ولی چرا ما که انسان هستیم باید جلوی جنگی رو بگیریم که بین جادوگر ها و دروگر هاست؟
دیمین برای کار هایی که دو سال پیش و کار هایی که نه ماه پیش انجام داده بود احساس احمق بودن می کرد. او تا نه ماه پیش یک انسان کامل بود یک انسان که اصلا نباید از همون اول وارد مسائل مربوط به دروگر ها می شد. اما او درگیر شد، زخمی شد، کشت ، و در عوض چی بدست آورد؟ ارواح مزاحم بیشتر، یکسری عادت عصبی ، بر خورد های بیشتر با موجودات سایه، خیانت ها و کابوس های متعدد و حالا او روح و بدنی داره که نمیدونه متعلق به انسانه یا دروگر شایدم این بدن و روح مال یه موجود سایه باشه. حالا که فکر میکرد او فرقی با هیولا هایی که هر روز برای حفاظت از مردم و خواهر هاش میکشت نداشت. به جز اینکه اونا می دونستند چی می خوان و به چی نیاز دارند و او نمیدونست.
*دیمین در حالی که چتری هایش چشم هایش را گرفته بود بلند شد*
دیمین: من میرم دوباره هوا بخورم.
*دیمین به پشت بام می رود*
(دو سال پیش)
*از زبان راوی*
[دنیای ارواح]
دیمین و الکسی هر دو بر روی زمین و مجروح و غرق خون خودشون افتاده بودن.
الکسی*به سختی و با درد زیاد حرف می زند*: به عنوان یه انسان که تازه داره از اَکچِینتوس استفاده میکنه زخم ها بدی به حریفت وارد میکنی.
دیمین* با ناراحتی و درد می گوید*: خودت رو دیدی؟ مثل یه هیولا می جنگی. و منظور من از هیولا یه هیولای واقعیه نه اون موجودات سایه.
الکسی * چشم غره می رود*: تو دشمنی و من دستور دارم که دشمن ها رو بکشم. بعدشم چرا هیچ کدوم از زخم هایی تو کشنده یا جدی نیستند؟ مگه تو نیامدی اون دختره رو نجات بدی؟ سعی نکن دروغ بگی. چون من خوب میدونم مکان های حیاتی بدن کجاست.
دیمین: تو دروگر هستی خب؟ و من میخوام یه دروگر دیگه که ظاهرا قبلا دوست دختر تو بوده رو نجات بدم باشه؟ به نظر من تو و آلینا شباهت زیادی با هم دارید. بعدشم من تو رو بیشتر به چشم کسی می بینم که به اجبار مجبور شده همرزم اش رو تحویل بدهد تو این کار رو از روی میل انجام نمیدی تو انجامش میدی چون مجبوری. درست مثل مامور های پلیس. بعلاوه من از کشتن خوشم نمیاد.
الکسی: که اینطور.
الکسی یک پاکت کاغذی سفید را به دیمین تعارف می کند.
الکسی: این یکم درد رو کم میکنه. حداقل برای من یکی که اینطوره.
دیمین*متعجب می پرسد*: تو داری به یه انسان زیر سن قانونی سیگار تعارف میکنی؟!
الکسی: انگار که تو به قوانین اهمیت میدی.
دیمین*یکی از سیگار ها را بر میدارد و گوشه دهانش میگذارد*: حالا هر چی. فندک داری؟
الکسی یک سیگار برمیدارد . او فندک را از یکی از معدود جیب های باقی مانده لباسش در می آورد و با آن سیگار ها را روشن میکند.
الکسی: انسان.
دیمین: چیه؟
الکسی: چرا موهات نارنجیه؟
دیمین: اولا که من اسم دارم و اسمم دیمین است دوما نمیدونم شاید به دلیلی که موهای من نارنجی هستند همون دلیلی باشه که موهای تو قرمز اند *دیمین مقداری دود سیگار را از دهانش بیرون می دهد* میگما دروگر تو همیشه به مردم سیگار تعارف میکنی؟ اگه آره پس بگو که سیگار هایی که تعارف میکنی از مال خودت بهتر اند یا بدتر؟
الکسی: اسم من الکسی هست و گاهی. سیگار هایی هم که تعارف میکنند همون هایی هستند که خودم میکشم.
دیمین *با بی گناهی از الکسی می پرسد*: ما الان دوستیم؟ یا دشمن؟
الکسی: من وظیفه دارم تو و دوستات رو بکشم اما از طرفی دلم میخواد که آلینا رو از اعدام نجات بدم.
دیمین: به دلت گوش کن.
الکسی: چی؟
دیمین: اگر اینقدر دلت میخواد که اون دختر رو نجات بدی پس نجاتش بده.
« مواظب باش ارباب گریمور. دوستان همیشه دوست نمی مانند و دشمنان همیشه دشمن نمی مانند.»