{باران سرنوشت}

Naziku Naziku Naziku · 1402/03/12 01:24 · خواندن 2 دقیقه

های کیوتا من نازیکو هستم و این اولین داستان منه بزن ادامه

_______________آدرین________________ رنگ چشم: سبز 

رنگ مو: زرد 

 سن: 17 

شغل: مدل 

محل زندگی: پاریس 

خانواده: پدر _ ناتالی 

توضیحات: ساکت _ زیبا _ هیچ دوستی نداره🥺 ________________مرینت________________رنگ چشم: آبی 

رنگ مو: آبی _ سورمه ای 

سن: 17 

شغل: نامعلوم 

محل زندگی: (قبلاً) نیویورک _ (درحال حاضر) پاریس 

خانواده:پدر_مادر_مارکو (برادر بزرگ مرینت)

 توضیحات: عاشق خانوادَشهِ(به غیر از برادرش)

_______________داستان_______________                       «آدرین»                    هوا خیلی سرد بود و بارون می‌بارید منم که مثل همیشه از دست بادیگاردم فرار کرده بودم تا برم گیم نت با دوستام گیم بزنیم توی پیاده راه بودم که نگاهم به دخترِ زیبای خرد اون دختر متوجه‌ی ماشینی که هر لحظه ممکن بود با اون برخورد کنه نبود سریع به سمتش حرکت کردم دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم نگاهم که به چشم هاش خورد یاد چشم های مامان ایمیلی افتادم به خودم که اومدم دیدم روی زمین افتادم و اون دختره توی بغلمه زود از توی بغلم بلندشد و دستم رو گرفت تا بلند بشم 

مرینت: خو‌خوخوبی؟ 

آدرین: اوهوم. 

مرینت: ممنون که نجاتم دادی! 

آدرین: خواهش اما دفعه ی بعد حواست رو جمع کن. 

مرینت: باشه. (با لحن آرام)

چترم رو برداشتم اما وقتی دیدم چتر دخترِ شکسته بهش گفتم با من بیاد بریم گیم نت تا به آژانس زنگ بزنم و اون قبول کرد 

 ______________«مرینت»_____________

 

وقتی رسیدیم گیم نت اون به آژانس زنگ زد و تا رسیدن آژانس باهم گیم زدیم راستشو بخوای یکم از پسره خوشم اومده بود توی راه خونه همش داشتم به اون پسره فکر میکردم اونقدر سرگرم بازی باهاش شده بودم که یادم رفت اسمشو بپرسم رسیدم خونه شام آماده نشده بود برای همین رفتم توی اتاقم و وقتم رو با گشتن توی وبلاگ لیدی باگ گذروندم شام که آماده شد یکی از خدمتکار ها من رو صدا کرد رفتم پایین و شام خوردم شام همه که تموم شد مامان گفت:« فرداشب مهمونی دعوتیم.» 

من: چی مهمونی 

مارکو: چیه خجالت میکشی بدون همراه(دوست پسر) بیای؟ 

مرینت: خفه شو 

بابای . مری: بچه ها تمومش کنید (با عصبانیت) 

مرینت: چشم بابا 

مارکو: چشم بابا 

( چیز هایی که توی دل مرينت میگذره) حالا چه لباسی بپوشم؟ 

وقتی برگشتم توی اتاقم دوباره رفتم توی وبلاگ لیدی باگ زمان از دستم رفت و تا ساعت 11 بیدار بودم. امید وارم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت یادت نره کیوتم بای 👋🏻

 

راستی چون اولین بارمه که داستان می‌نویسم نمیتونم برای این پارت کاور بزارم اگه کسی بلده بهم بگه تا چند تا عکس براش بفرستم و سهم کاور کیوت تحویل بگیرم

❤️🧡💛💚💙💜🖤