عشق خونیp4❤️
سلیومممم من امدم. قبل از شروع داستان می خوام از تمام کسانی که برای من ارزش قائل بودن و لایک کردن وکامنت گذاشتن😎🌹❤️
بفرمایید ادامه :
ادرین:مشکی دیگه کدوم خری ه؟
مری:(با عصبانیت) چی گفتی مرتیکه؟
ادرین:گفتم مشکی دیگ....... اون یارو مو ابی ه (لوکا) ی نگاه به مرتیکه طلایی انداخت که دیگه حرفش رو ادامه نداد.
مری:هجوم بردم به سمت مرتیکه طلایی ه که دخترا گرفتنم و نذاشتن برم بزنمش.
مری: دستو پامو گرفتین ولی نمی تونین جلوی زبونمو بگیرین! مرتیکه بیشعور به کی گفتی خر؟ خر باباته عمته جدو ابادته! خر توی بیشعوری که نمی تونی معدب باشی! اصلا به تو چه که مشکی کیه!
الیا:اه بسته دیگه مرینت جدو ابادشو اوردی جلوی چشش!
زویی:الیا راست میگه مرینت دست از سرش بردار.
لوکا:دوستاتون راست میگن خانم محترم..... خواست ادامه حرفش رو بگه که گفتم:
-تو لال شو مرتیکه ابی که همه اینا از گور تو بلند میشه!
لوکا:چرا من؟
-اگه تو اون چشای کورتو باز می کردی و به من نمی خوردی، من حالم بد نمی شد و این مرتیکه طلایی رو نمی دیدم و نمی خواستم پارش کنم!
لوکا: خواهرم نمی خوای به دوستت چیزی بگی؟ هرچی از دهنش در اومد به من گفت!
همه باهم:خواهرم؟
جولیکا:خب لوکا برادر منه.
مری:واقعا؟
ادری:واقعا؟
زویی:واقعا؟
جولی:اره، خب حالا مرینت بیا بریم تا بیشتر از این با پسرا در گیر نشدی.
زویی:اره بیا بریم
-کجا؟
جولی:دکتر، ببینیم چت شده؟
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
-آقای دکتر من چرا بی هوش شدم؟
دکتر: خانم شما قلب تون ضعیفه عصبی شدن و استرس گرفتن باعث می شه بی هوش بشید!
-اها خب که چی چیکار کنم؟
دکتر:یعنی چی خانم خب که چی؟ من دارم میگم سلامتی تون در خطره شما می گید چیکار کنم! اگه می خواید خوب بشید باید دارو هایی که براتون می نویسم رو منظم مصرف کنید و کم تر حرص بخورید!
- باشه تلاش م رو می کنم تا کمتر عصبی بشم...
.•°¤*(¯`★´¯)*¤°.•°¤*(¯`★´¯)*¤°.•°¤*(¯`★´¯)*¤
از بیماران اومدیم بیرون. با دخترا شام خوردیم. الیا و زویی اومدن خونه ی من تا مراقب من باشن. رز و جولیکا هم رفتن خونه هاشون......
در خونه رو باز کردم. کتونی هام رو با دمپایی مخملی مشکی یم عوض کردم و به سمت اشپزخونه رفتم.
زویی:مرینت لامپ ها چه جوری روشن میشه؟
منم درحالی که داشتم اب می خوردم گفتم:دست بزن
زویی دست زد و لامپا روشن شد.
زویی: وای دختر چه خونه قشنگی داری !
- برو بالا یکی از اتاقا رو انتخاب کن. تو کمد هر اتاق برای مهمون لباس راحتی هست.
زویی:اوکی الان میرم
-زویی!
زویی:جان؟
-اون اتاق ه که درش مشکی سفیده مال منه تو اون نرو!
زویی:عه! چون وقتی اول میرم تو اون. بعد دوید به سمت اتاقم.
-زوییییییییییییی! منم رفتم دنبالش
☘☘☘☘☘☘☘☘☘زویی☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
در اتاق مرینتو باز کردم. چه اتاق شیکی داره! تم اتاق مشکی سفیده. ی تخت بزرگ مشکی با پرده های توری سفید. کنار تخت با فاصله کمی ی میز کوچولو مشکی بود که ی اواژور سفید خوشگل روش بود. ی تلوزیون سفید بزرگ که به دیوار وصله روبه رو تختش. ی میز ارایش سفید که صندلی اش مشکی. کاغذ دیواری مشکی. ی ویترین بزرگ مشکی که پر از لوازم آرایش و عطر مارک دار بود. گوشه ی اتاق ی کمد بزرگ سفید بود . پرده های اتاق مشکی که داخلش ترکیبی از رنگ سفید و طلایی بود. در انتهای اتاق در شیشه ای وجود داشت که به تراس بزرگ راه داشت. داخل تراس رو ندیدم ولی بعدا اونم میبینم الان مرینت داره میاد دنبالم. خواستم فرار کنم که دیدم دیر شده مرینت پشت سرم بود. نمی دونم چرا ولی پریدم رو تخت مرینت. مرینت هم به طرفم دوید و پرید رو من که روی تخت چتر وا کرده بودم🤣. مرینت با اخم مصنوعی بهم نگاه کرد. چند لحظه بعد زدیم زیرخنده. الیا هم وارد اتاق شد. پرسید چه خبره که مارو دید. بعد از چند لحظه الیا هم پرید رو مرینت🤣
♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫ ♫
پایان پارت 4😏♥️😁
لایک ها بالای 20💟
کامنت ها بالای 20💬
خدانگهدارتان
با امتحان ها خوش بگذره😁🤣
چی میگم من خودمم فردا امتحان دارم 🤣