عاشق اینم که ازت متنفر باشمP1

𝕭𝖑𝖎𝖓𝖐_𝕷𝖎𝖘𝖆 𝕭𝖑𝖎𝖓𝖐_𝕷𝖎𝖘𝖆 𝕭𝖑𝖎𝖓𝖐_𝕷𝖎𝖘𝖆 · 1402/03/07 16:38 · خواندن 1 دقیقه

سلام من نویسنده جدید هستم امیدوارم از رمانم خوشتون بیاد

صبح شده بود.  وای نه بازم دیر شد.  وسایلامو جمع کردم و شتابان به سمت در رفتم.  از خونمون که خارج شدم با صدای ادرین متوقف شدم.  وقتی رومو برگردوندم باچهره بی خیال ادرین مواجه شدم.به من نزدیک تر شد و گفت: 

_فکر نمیکردم اینقدر دیر کنی

+سلام،  ببخشید که دیر شد

به سمتم میاد و دستش رو روی شونم میذاره و روبه من میگه: 

 

_اشکالی نداره بیا بریم دانشگاه که بیشتر دیر میشه

«باشه» ای میگم و باهم سوار ماشین میشیم. 

به دانشگاه که رسیدیم وارد کلاس شدیم. نصف زنگ اول رفته بود.رو به ادرین میگم: 

+ببخشید که بخاطر من تو هم دیر رسیدی

_این چیزا مهم نیست،  خودتو سرزنش نکن

لبخند الکی میزنم و به درس گوش میدم. 

آدرین: 

زنگ که خورد مکس به سمتم اومد و بهم گفت که یه مهمونی ترتیب داده و خیلی خوشحال میشه که من و مرینت بیاییم ماهم قبول کردیم.