عشق خونیp1 ❤️
سلیومممم! من امدم با پارت یک هم امدم. اخماتونو نکنید تو هم چون فردا امتحانم زیاد سخت نیست اومدم پارت بزارم بفرمایید ادامه :
مرینت
گفت:تو اینجا چیکار می کنی ؟ چرا اینطوری لباس پوشیدی؟ کوری نمی بینی همه یونیفورم پوشیدن؟ چطور جرعت می کنی به جای من جلب توجه کنی ایکبیری؟
من(مری) :نفس عمیقی کشیدم و به دختره گفتم :اولا ایکبیری باباته و من هرجا که دلم بخواد میرم. دوما کور هم خودتی من لباس پوشیدنم همینه این مشکل خودته. سوما راستش ارزش اینو نداری سومیو بگم. دختره:چطور جرعت می کنی با من اینطوری حرف بزنی من کلویی بور...... به بقیه حرفاش گوش ندادم و تصمیم گرفتم که تا کس دیگه ای جلو راهم سبز نشده برم تو کلاس. گوشه حیاط ی دختره وایساده بود. رفتم سمتش. بعد از کمی حرف زدن فهمیدم اسم دختره الیاس. الیا سزار. با الیا دوس شدم و رفتیم سمت کلاس. کسی تو کلاس نبود. وقتی الیا داشت ارایش شو ترمیم می کرد من فرصت رو مناسب دونستم. من:الیا ی سوال؟
-ها؟. من:چرا اینا مثل دسته های خلافکاان؟
- چون هستن
چی!؟
-خوب ببین این دانشگاه باهمه فرق داره. اینجا برای هر سال ی ارشد هست. (ارشد ها پسرن) اونا تازه وارد هارو اذیت می کنن. با بچه های دانشگاه دعوا می کنن. از سال پایینی ها پول می گیرنو......
من:حالا اسمشون چیه؟
-ارشد سال اولیا اسمش کیمه و دوست دخترش هم کلویی همونی که دیدیش. ارشد دومیا اسمش نینو لحیف ه و من دوست دخترشم
من:واقعا؟
-اره لال شو بقیشو بگم. اهم اهم(داره صداشو صاف می کنه).
ارشد سومیا لوکاکوفی اون سینگل ه دنبال ی دختر خوب می گرده اما همه ازش می ترسن. در اخر ارشد ارشدا ادرین اگرست(ارشد سال چهارمه ولی از همه قوی تره و همه ازش حساب می برن) اون دیگه خیلی ترسناکه و عصبی😐😐
من:بعله صحیح🙄
........... هر طورکه بود اون روزو تموم کردم.............
روز بعد رسید
دینگ دینگ دینگ صدای زنگ گوشی زنگ گوشیو خاموش کردم. ی ابی به دست و صورتم زدم. کمی ارایش کردمو مو هامو شونه کردم. شلوار مشکی پوشیدمو پاچه هاشو تا زدم. ی تاب مشکی پوشیدم و روی اون ی کت چرم. دکمه هاشم بستم.
به سمت دانشگاه رفتم. وقتی داشتم راه می رفتم متوجه شدم ی چیز نرمی خورد به پام. بر گشتم دیدم مشکی 🖤 (مشکی سگشه. نژاد سگش ژرمن ه ها) همو نجا بلند داد زدم مشکی........ 🖤همه داشتن به من نگاه می کردن . منم به روی خودم نیو وردم و شروع کردم با مشکی حرف زدن:اومدی مامان چقدر بزرگ شدی دفعه اخر خیلی کوچولو بودی🌹.
راه افتادم سمت کلاسم. همه توی حیاط بودن. حتی ارشدا! وقتی داشتم راه میرفتم یهو کلویی جلوم سبز شد. دوست پسرش هم کنارش وایساده بود و چندتا دختر پشت سرش. کلویی:تو خودت اینجا اضافه ای این چندش هم اوردی؟ (با صدای بلند) همه ساکت بودن و به ما نگاه می کردن.
من:چی گفتی؟ به کی گفتی چندش؟
کلویی:کری؟ با اون جونور بودم.
من:اگه نمی خوای کلامون بره تو هم معذرت خواهی کن!
کلویی:پس بیا دعوا کنیم فقط منو تو بدون دخالت هیچ کس
من:قبوله. بعد مشکی رو به الیا سپردم که تو دعوا قاطی نشه.
کلویی به سمتم هجوم اورد که بزنه منم جا خالی دادم بعد از کمی دعوا و بزن بزن، مشکی پارس کرد. منم بر گشتم به مشکی نگاه کردم. وقتی صورتمو برگردوندم با ی سیلی توی صورتم مواجه شدم! کلویی بود. همه خندیدن (کوفت به چی می خندین؟) دوباره دستشو بالا اورد تا بزنه دستشو گرفتم پیچوندم. بلند گفتم:معذرت خواهی کن مگرنه دستتو می شکونم! کلویی:هرگز فشاری به دستش اوردم که گفت:غلط کردم - نمی شنوم! کلویی باصدای بلند:غلط کردم!!! دستشو ول کردم و کمی از کلویی فاصله گرفتم. نفس های یکی رو روی بدنم حس کردم برگشتم دیدم...........
پایان پارت یک......... :) 💜
لایک و کامنت یادتون نره ❤️ 🌺