The Last Detective Part13 (E)
آخرین کاراگاه : پارت ۱۳
های گایززززززززز
اسی برگشتههههههه
البته دوباره قراره محو شه ://
سعی میکنم سریع تر پارت بدم این چند روز قبل امتحانا رو.
الان که یه نگاهی به اولین پارت رمان انداختم، دقیق دو ماه از ایده هایی که گرفتم و داستانی که نوشتم گذشته :)))
ولی به احتمال بالا یه فصل دومی هم براش بذارم :)) البته با شخصیت های جدید
(وجی: تو فعلا فصل اولو پست کن دق مرگ نکن این بنده خداهارو نمیخاد فصل دوم درست کنی)
اینو حق گف😂🤌🏻
برین ادامههههههههههههههه
سری به نشانه تاسف تکون داد و قدم هاشو سمت ماشینش تند کرد. کلافه از روز پر مشغله ای که داشتم، گوشیمو روشن کردم که نگام به ساعت خورد. دقیق 12 نصفه شب بود. با این اتفاق هایی که پشت هم برای همگروهیام میوفته از این به بعد باید سیصد تا گارد بندازم دورورشون! صدای زنگ گوشی رشته افکارم رو پاره کرد. برایان بود.
-: دوپن چنگ، بله؟
با صدایی که از هیجان میلرزید گفت
-: مرینت آلما به هوش اومددد
لبخندی کنج لبم اومد
-: خوبه، الان خودمو میرسونم
-: مگه پیش جورج نیستی؟
-: میلر نذاشت دخالت کنم، گفت هواشو داریم...
با صدایی که خیلی خوب میتونستم عصبانیت رو توش حس کنم گفت
-: اها و اون وقت تو باور کردی
-: بگو
-: چیو بگم؟
-: چته؟ چرا عصبی ای؟
-: عصبی نیستم!!
-: طبق نفس نفس زدنات و تن صدات کاملا مشخصه عصبی ای. چند ساله دارم با تو کار میکنم، من نشناسم کی باید بشناسه؟
هوف کلافه ای کشید
-: اینکه هیچ چیز برات مهم نیست خیلی اذیتم میکنه.
اخمام تو هم رفت. این سومین بار تو روز بود که این حرفو تکرار میکرد. پس کاملا متوجه شدم مرض دیگه ای داره
-: برو سر اصل مطلب
-: اصل مطلبی وجود نداره. فقط اینکه اطرافیانت اینقدر بهت توجه دارن و مواظبتن و تو عین خیالت نیست
پشت دندون های قفل شدم غریدم
-: من که میدونم تو چه مرگته....
-: میدونی؟ پس بگو
-: یا آلما باز درباره من غر زده، یا میلر.....
-: نههه!
چنان با صدای بلندی اینو گفت که لحظه ای خشکم زد
-: میدونی مرض من چیه؟؟
سکوت کردم
-: مرض من اینه که یکی مثل تو رو دوست دارم!
شوک خفیفی با حرفش به بدنم وارد شد
-: با اینکه میدونم برای تو حتی بهترین دوستت که همه جا باهاته و الان رو تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه، مهم نیست ولی بازم حسم بهت کم نمیشه.
همیشه از ابراز احساسات متنفر بودم. خصوصا از طرف افرادی که بهم نزدیک بودن.
با صدایی که میلرزید گفتم
-: الان انتظار داری بگم منم دوست دارم؟
با صدایی که خنده تلخ توش موج میزد گفت
-: این حرف هیچوقت از طرف تو زده نمیشه مرینت، نه برای من و نه برای هیچکس. من تورو از 15 سالگیت میشناسم
-: اوهوم تازه راحت ترم هستم ولی از این به بعد هر حرفی که میزنی بدون ابراز احساسات انجامش بده. خودتم میدونم چقدر از اینکار نفرت دارم و اذیتم میکنه. نه اینکه بگم آدم سنگدلی هستم. برخلاف تصور تو و آلما که عشق برای من یه معماست، درواقع نیست! اتفاقا خیلی سادست و پایه و اساسش نابودگره. و به نظرم برای منی که سعی کردم تموم نقطه ضعف هامو پوشش بدم، عشق نباید یه نقطه ضعف بزرگتر از همشون بشه.
تموم مدت سکوت کرده بود و حتی الانم به طور واضح صدای نفساشو میشنیدم
-: لال شدی؟
بعد چند ثانیه سکوت با صدای جدی ای گفت
-: نه فقط دیگه حرفی نمونده بگم. ولی جدا از اینا، خیلی دوست دارم بدونم کسی که قراره مال تو بشه چطور باهات کنار میاد :)
-: هیچوقت نخواهی دونست
کلافه گوشیو قطع کردم و دستی به پیشونیم کشیدم. مطمئن بودم یه چیزی جدیدا درست نبود. رفتاراش و حرفاش کلا یه جهت دیگه ای گرفته بود. الان که فکرشو میکنم یه نقطه ضعف بزرگتر دارم. تو تنها چیزی که نمیتونم دربارش استنتاجی انجام بدم، احساساته. متغییره و بر اساس عقل و منطق نیست. تک خنده ای کردم. واقعا عشق چیز مزخرفیه.
نظر و لایک؟؟؟؟
ولی واقعا با شخصیتی که برای مرینت درست کردم، خدمم نمیدونم چطور عاشقش کنم 😂
بوبخشید اگ کم بود :////
لاو یوووو