My name is unruly

Delaram Delaram Delaram · 1402/02/01 22:36 · خواندن 10 دقیقه

سلام پارت جدید اوردم بفرمایید ادامه✨

پارت 76

از زبان ادرین...

 

همه با ترحم بهم نگاه می کردن، دلم نمی خواست بیشتر از این به صورت نا خواسته برای خودم
ترحم بخرم، از سلف خارج و تا پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم؛ در داشبرد رو باز کردم و گوشی
دومم که هروقت اون یکی شارژ خالی می کرد ازش استفاده می کردم رو بیرون آوردم، به ساقی

زنگ زدم تا برام یه زهرماری بیاره که از دنیا و درداش دورم کنه. بعد از تحویلش، همون جور با شیشه انقدر سر کشیدم که هوشیاریم کم شد و بی هدف رانندگی کردم. دو سه دفعه تصادف خفیف کردم، یادش بخیر یه زمانی بود که ته دردهام خط افتادن روی ماشین مدل بالام بود، یه زمانی بیشترین ناراحتیم این بود که شب توی پارتی دافی که نشون کرده بودم، بپره. داشتم به دقدقه های همین چند ماه پیشم قاه قاه می خندیدم که ته خندم به داد های هیستیریک و مشت هایی که پیا پی به فرمون می خورد، تبدیل شد.
دوباره درد همیشگی توی دستم پیچید که کمی هوشیارم کرد، دکتر می گفت: این دست، دیگه برای من دست نمی شه بس که همه جا رو باکیسه بکس اشتباه گرفته بودم.
تازه انگار که چشم هام بینا شده باشه دور و برم رو واضح دیدم که سیاهی مطلق بود! کی از جاده ی اصلی در اومده بودم؟ ته جاده انگار بالای بلندی، یه چراغ سبز کوچیک بود که همون رو راهنمای خودم کردم تا به یه آبادی و یا چیزی شبیه به اون برسم و آدرس برگشت رو بپرسم.
با چراغ های ماشینم یه متر جلو تر، به زور دیده می شد، حتی نمی دونستم دو طرف جاده ی باریکی که توش رانندگی می کردم، درخته و یا بیابون. انقدر توی دنبال کردن اون چراغ سبز سماجت به خرج دادم که کم کم توی دیدم به یه جایی مثل امام زاده تبدیل شد.
هرچقدر اطراف رو نگاه کردم، آدمی رو ندیدم تا آدرس بپرسم و با خودم گفتم: توی حوض امام زاده یه آبی به سر و صورتم می زنم و راه اومده رو بر می گردم. از ماشین پیاده شدم، صدای گرگ و جیرجیرک ها سمفونی مردگان راه انداخته بودن و باعث شد که تا حدودی ته دلم خالی بشه. 
ساعت نشون می داد که از غروب آفتاب چیزی نگذشته، اما اون جا درست مثل آسمون بدون ماه تاریک بود. معلوم نبود که توی عالم بی خبری که برای خودم درست کرده، چقدر بی هدف رانندگی
کرده بودم که شب شده بود و درست وسط ناکجا آباد بودم!
تمام در و دیوار های حیاط کوچیک امام زاده رو سیاه بسته بودن، یه نگاه به اطراف کردم؛ شبیه جایی مثل یه ده، یه
شهر نو پا.
چراغ خونه هایی از دور مشخص بود، 
وارد امام زاده شدم و کنار حوض آبیش نشستم، دستم رو توی آب کردم و چند باری تکونش دادم.

مرینت- ادرین خره منو نگا!
تا نگاهش کردم بطری اب بود که توی صورتم خالی شد.
-أه ببین با لباسم چیکار کردی! می خواستم برم  سر قرار. خیر سرم.
زبونش مثل بچه ها در آورد و دهن کجی کرد:
- آب روشنایی میاره، دیگه منم که روت ریختم مُنور شدی.
٭٭
چشم هام بخاطر الکلی که همچنان توی تنم بود، مدام برای خودشون می رفتن. با حس دست گرمی روی شونم از جام پریدم.
به سمت صدا برگشتم و هم زمان به سمت صورتم دست بردم که دیدم حسابی خیسه، کی بهچی اذیتت کرده جوون که این جوری هق می زنی؟
صورتم آب زده بودم؟
-من پیر غلام این امام زاده ام ؛ معلومه دلت پره ها بابا جان.
-سلام، آره. انقدر پره که هراز چندی نمیدونم کی سریز می کنه! دلتنگم پیرغلام ...
ـ چیزی خوردی بابا؟ این زهره ماری ها که ادم رو آروم نمی کنه!
انگار که منتظر اومدنم باشه دستش رو توی جیب پیرهنش کرد و یه برگه در آورد.
-برو به این ادرس بابا جان ؛ جدم دعوتت کرده! شب اول محرم پسرم، برو حاجتت رو از سید الشهدا بگیر. شب اولی نوشیدنی نمی خورن که بابا جان!
شرمنده سرم رو پایین انداختم، به مولا قسم که نمی دونستم محرم اومده.
ـ حاجی آدرس کجاست؟
تا سرم رو بالا بیارم، با چشم هام هم سوالی نگاهش کنم؛ همون جور که یهویی اومده بود یهویی هم

رفته بود

یکم گنگ در و دیوار رو نگاه کردم، به زانوهام دستم زدم و از جا بلند شدم.
ـ پیر غلام من رفتم، یا علی!
سوار ماشین شدم و یه نگاه به کاغذ مچاله شده ی توی دستم کردم که شدیدا بوی گل نرگس می داد. چه جای عجیبی بود، انگار که بلاخره ماه از زیر ابر ها در اومده و مسیر برگشتم حسابی روشن شده بود. تا خود آدرس پام رو اروی گاز بر نداشتم. بهم گفته بودن حاجت میدن آخه.
وقتی رسیدم با دیدن علم بزرگ و عتیقه جلوی کوچه با خجالت سرم رو پایین آوردم، سربه زیر از ماشین پیاده شدم و درحالی که مست بودن از راه رفتنم مشهود بود، چند قدم برداشتم.
"تکیه ی قمر بنی هاشم"
یه کوچه بزرگ که سرش حرم نمادین حضرت ابوالفضل بود و تهش حرم امام حسین، بین الحرمین ساخته بودن. خواستم وارد کوچه بشم که چند نفر جوون مشغول به کار جلوم رو گرفتن.
ـ کجا اقا این جا حرمت داره ؛ مست و پاتیل راه نمیدن!
خودم هم از اومدنم پشیمون شدم و با شرمندگی سرم رو پایین انداختم برگردم که یکی داد زد:
- بکشید کنار بذارید بیاد تو! مگه صاحب عذا شمایید که راه عذادار حسین رو می گیرید؟ آقا گریه کناش رو خودش دعوت می کنه!
پسر ها راه رو بازکردن، ولی این بار دیگه من روی داخل شدن رو نداشتم. روم رو برگردوندم برم که دستم کشیده شد، سرم رو چرخوندم ببینم کیه؟
-پسرم اگه بری دیگه نظری به این هیئت نمی شه! کسی از در خونه ی سید الشهدا که برگشت نمی خوره! درخونش رو همه ی دل شکسته ها بازه!
بعد از اتمام حرفش، من رو کشون کشون داخل کوچه برد. چه خبر بود، هرکس خودش رومشغول کاری کرده بود که از پسش بر می اومد. فکر کنم چون شب اول بود هنوز کار هاشون راست و ریست نشده بود.
ـ تا یه ساعت دیگه عذا دار ها میان، تو داخل بشین تا بگم برات چایی بیارن.
ـ نه آقا! اول میرم یه آبی به سر و صورتم بزنم.

چه قدر خوب بود که یه بهونه ای برای تو نرفتن پیدا کرده بودم ؛ خجالت می کشیدم با اون سر و وضع و لباس داخل شم. همون جا پشت در نشستم که یکی از پسر ها که سخت مشغول پرچم
زدن بود، رو به من گفت:
ـ بی کار نشین پسر! پاشو ازین پیچ و پلاکا بده دستم.
با تعجب داشتم به دور و اطرافم نگاه می کردم ببینم دقیقا با کیه که دوباره گفت :
-با خودتم داداش، بجنب که از صبح انقدر بالا و پایین کردم تا پیچ بردارم که کمر برام نمونده
یه نیم ساعتی بود که با پسره یا همون محمد همکار و هم صحبت شده بودم، نمی دونم یا اون مرده که نذاشت برم چیزی گفته بود یا معرفت همون پسر ها بود که سمتم اومدن، دونه دونه بغلم
کردن و حلالیت طلبیدن.
محمد- بسته همکار دزد ها، سر کارهاتون برگردید که من می دونم به این بهونه دارید از زیر کار هاتون در می رید.
میثم- حالا دیگه چون نوحه خونی داریم بهت حال میدیم و جوابت رو نمیدیما!
چه قدر جالب که این پسر از من کوچیک تر بود و نوحه می خوند، اگه چند ماه پیش می دیدمشون مطمئنن به فاز نداشتشون حسابی می خندیدم، اما الان فرق می کرد؛ حاجت می دادن! انگار به
منبع انرژی وصلم کرده بودن که مستی کامل از سرم پریده بود.
کم کم هیئت داشت شلوغ می شد؛ از نگاه بدی که به سویشرت قرمزم می کردن، خجالت کشیدم.
تصمیم گرفتم خونه برم، لباس هام رو عوض کنم و دوباره برگردم تا سر کوچه رفته نرفته همون پسر
ها دوباره جلوم رو گرفتن.
مبین- کجا داداش؟ اصل ماجرا هنوز مونده!
منتظر جواب موندم، چیزی نگفتن و من به سمت ماشینم که طرف دیگه ی خیابون پارکش کردهلباس هام رو عوض کنم، بر می گردم.
بودم، راه افتادم. در ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم که هم زمان صدای باز شدن در
شاگرد هم اومد. مبین، شایان و ارسام هم سوار ماشینم شدن.

ارسام- واو چه جیگیری سوار می شی پسر.
دستم رو روی صندلی شاگرد انداختم و پشتم رو نگاه کردم و گفتم:
- شماها این جا چی کار می کنید؟
شایان- داداش اومدیم که تو فرار نکنی! آقا بخوای بذاری بری، همه چیز رو از چشم ما می بینن؛ ول کنمون نمی شن.
سعی کردم دیگه حرفی نزنم و تنها به تعریف های ناخودآگاهشون از ماشینم گوش دادم. عجب بچه های با صفایی بودن، آخرین دفعه که یکی از بچه مایه ها سوار ماشین صفرم شد، کلی ایراد روش گذاشته بود. من خودم رو می کشتم هم این چنین با معرفت هایی توی رفقای صمیمیم نمی تونستم
پیدا کنم، نهایت بودنشون تا جایی بود که منفعتشون ایجاب می کرد.
بلاخره سر کوچه ی اختصاصیمون رسیدم که همشون توی شوک رفتن و ساکت شدن، جایی که من ازش بیزار بودم و بقیه آرزوی یک روز زندگی توی این قصر رو داشتن. یه جوری وا رفته بودن که
دنبال کارتک می گشتم تا جمعشون کنم.
مبین- این جور جاها هم وجود داره؟ من فکر می کردم همشون فتوشاپن.!
دیگه تعجب بیش از اندازشون رو نتونستم تحمل کنم، برگشتم و به چشم های گردشون نگاه کردم. 
یه جوری برخورد می کردن که انگار خودشون توی لونه مرغ زندگی می کردن.
ـ می گم می خوایید برای جلو گیری از غش و ضعفتون من همین جا نگه دارم پیاده بقیه ی راه رو برم؟
یه چشم غره بهم رفتن که با نیش باز راه افتادم، دربان ها در رو باز کردن. همین چشمم از دور به خونه افتاد که رقص نور ها روشن بودن، فوری دنده عقب گرفتم. دوست نداشتم بچه ها بفهمن مامانم دینش رو عوض کرده و مسیحی شده و در حال حاضر هم توی خونه پارتیه!
با صدای اعتراض بچه ها به خودم اومدم، ماشین رو پشت در پارک کردم و بهشون قول دادم یه روز دیگه که خونه تنها بودم دعوتشون کنم. هرچند که می دونستم فعلا چند ماهی با کاری که می
خوام بکنم از خونه خبری نیست.

با قدم های بلند وارد حیاط شدم و عصبانیت خودم رو توی قدم هایی که بر می داشتم، رختم. پس این قدر اصرار داشتن که شب رو خونه ی صدف اینا بمونم بخاطر این بود که خودشون راحت باشن. 
صد دفعه بهشون گفته بودم که پای هر حروم خور بی ناموس رو توی خونه باز نکنید و باز هم کار
خودشون رو می کردن و فکر می کردن که من متوجه نمی شم. در عتیقه ی خونه رو با ضرب باز کردم و به دیوار کوبیدم، با صدای وحشتناک بخورد در با دیوار، صدای جیغ، خنده و همهمهه
خوابید.
یه نگاه چپ به مهمون ها انداختم که یه مشت دختر نچسب انگار که اخم صورتم رو ندیدن، دورم ریختن.
یکی دستم رو می کشید، یکی لباسم رو چنگ می زد، یکی به زور می خواست که بغلم کنه، اون وسط در گیر اونی بودم که دست به سینه جلوم وایستاده و صورتش رو کج کرده بود که مثال من لپش رو ببوسم. بیشتر از اون نتونستم تحمل کنم و به عقب هولشون دادم.
ـ انقدر خودتون رو به من نچسبونید، کم کم دارم به این که ماهیت ربایشی دارید شک می کنم!
مامانم از جاش بلند شد، برای جلو گیری از هرگونه بی احترامی به مادرم پله هایی که به سمت اتاقم می رفت رو دوتا یکی بالارفتم. در اتاقم رو باز کردم و بعد از ورودم، با تمام توان به هم
کوبیدمش.
پشت در وایستادم و طبق عادت بچگیم، شمردم:
ـ یک، دو، سه، چهـ... ـار...

***

امیدوارم خوشتون امده باشه ✨