استاد ببعیp5
اینم پارت پنجم😁
راستی یه ایده برا رمان تو ذهنم آمد یه رمانی بنویسم پشمای پاتون بریزه😂🌹
نشستم و کیفمو رو صندلی کنارم گذاشتم وپاهامو رویه هم انداختم تیز و برنده به ملکی نگاه کردم که بیخیال داشت چاییشو میخورد نگاهمو که دید چشمکی تحویلم داد وای خدا چقدر این پسر وقیح بود +اومدم اینجا که راجب اقایه ملکی صحبت کنم البته فکر کنم درجریان باشین یعنی خوده فضول و خبررسونش اومده بهت گفته همایی:بله فرهمند جان خبر دارم از همه چی ولی خب چجوری بگم ما به این رفتاراش عادت کردیم دیگه زد پشت ملکی و ادامه داد _این پسر درست بشو نیست از بدو تولد مشکل داشته و هرچیم دکتر بردنش خوب نشده ملکی:خیلی ممنونم محموداقا این از شما اون از داییم رک بگید مشکل ذهنی دارم دیگه چرا تعارف میکنین همایی خندید و گفت _خودت میدونی دیگه چیشو بگم پکر داشتم نگاهشون میکردم انقدر بهش رو دادن که این شده دیگه چقدر از این پارتی بازیا بدم میادا کمی به جلو خم شدم و گفتم +اقایه همایی برام مهم نیست که اقایه ملکی با بقیه چطور رفتار میکنه و چطوره اگه بخواد با من و توکلاس من برخالق قوانین من رفتار کنه این واحد و میوفته _استاد خودت خسته نشدی انقد گفتی میوفتی وقتی گفتی بیا مدیریت فکر کردم بیشتر از اینارو قراره رو کنی هرلحظه امکان داشت منفجر شم و برم دونه دونه موهای رو سرشو بکنم و اون انگار اصال براش مهم نبود و خندون تو چشمام زل زده بود رسما دارن میگن پسره مشکل داره دیگه چه توقعی میتونم داشته باشم ؟بدون حرف دیگه ای از اتاق مدیریت اومدم بیرون. ولی من تورو ادمت میکنم ، کاری میکنم هروقت منو ببینه جرعت باال آوردن سرشو نداشته باشه. پشت سر من ملکی اومد بیرون که با خونسردی پوزخندی زدم و گفتم : من ادمای مریض و تهدید نمیکنم جناب ، عا راستی ، اگه میخواین من یه دکتر خوب سراغ دارم براتون شاید مشکلتون حل شد .. یه تای ابروش باال پرید . فکر کردم االنه که دیگه عصبانی بشه و موفق شم ولی نه !!! این پررو تر از این حرفا بود. بازم شیطون خندید و گفت : خودتون هم رفتین پیش دکتره ؟ وای خدا ، یعنی اگه سوهان روح قیافه داشت میشد این پسره. اخمامو کشیدم توهم و با برگه های تو دستم زدم تخت سینش و گفتم : آقای ملکی من باهاتون شوخی ندارم نمیخوام نظم کلاسم بخاطر یکی دیگه بهم بخوره. یکدفعه ای برگه هارو از دستم کشید و درحالی که الکی ورقشون میزد گفت : این برگه هارو لازم دارین ؟؟؟ دستمو گرفتم جلوش که برگه هارو ازش بگیرم و با عصبانیت گفتم : شما مثل اینکه احترام به استاد و اینجور چیزا حالیتون نیست نه ؟ برگه هارو گرفت بالا و با همون نگاه خندون و شیطونش گفت : اگه میتونی ازم بگیرشون. یعنی این پسر مصداق بارز یه پسربچه بود. انگار که تو همون بچگی مونده بود و فقط هیکلش رشد کرده بود. البته از حقم نگذریم رشد هیکلش جای رشد مغزشو گرفته بود ...! قدم کلا تا بازوهاش بود و نسبت بهش عین یه جوجه دیده میشدم. خیلی ریلکس سینه به سینش وایستادم و کیفمو کوبوندم تو شکمش و رفتم عقب که از درد خم شد