مای نیم ایز وروجک73
مگه این نبود که کل دانشگاه می دونستند:( من می خوام خودم با دست
های خودم مرینت رو خفه کنم؟) پس این نفس بریده چی بود؟ پس این موهای پریشون و چشم
های کاسه ی خون چی بود؟ از استرس مدام با خودم حرف می زدم و گاهی بلند بلند دختر کوچولوم رو تهدید
و با صداش که لحظه به لحظه توی سرم چرخ می زد دست و پنجه نرم می کردم و یاد حرف هایی
که آخرین بار بهش زده بودم جگرم رو کباب می کرد. من اعتراف کرده بودم، اما عمر عاشقانه
هامون چقدر کوتاه بود! من هنوز یه دل سیر خاله ریزم رو نگاه نکرده بودم، هنوز...آخ
بالخره جاده رخصت رسیدنم به بیمارستان رو داد.. ماشین وایستاده واینستاده خودم رو به پایین
پرت کردم. انگار که دخترکم می خواست از روی تخت عمل فرار کنه، تا بخش اطلاعات دویدم. منشی
با ناز و عشوه با تلفن صحبت می کرد که گوشی رو از دستش چنگ زدم و روی تلفن کوبیدم.
منشی ـ اقا چته؟
ـ الان یه تصاد...
منشی که انگار تازه داشت یه قیافه ی فوق العاده جذاب می دید، فوری گفت:
ـ توی اتاق عمله، فکر کنم توی کما رفته باشه، عزیزم مثل این که حالت خوب نیست ...
این صدای منشی نبود که مخم رو تیلیت می کرد، بلکه صدای یک واژه بود که اکو وار توی سرم می
پیچید، دوباره و دوباره...کما!؟
با حس گرم شدن دستم به خودم اومدم ؛ تازه متوجه شده بودم که منشی دست سردم رو توی دست گرفته.. با عصبانیت دستم رو از زیر دست دختر منشی بیرون کشید و فریاد زدم:
ـ یبار دیگه به من دست زدی، نزدیا !
منشی دلخور دست خودش رو به پشت برد. اگه در حالت عادی بود حتما مورد لطف و توجهم قرار
می گرفت و مهمون چند روزم می شد.
ساعت های طاقت فرسایی پشت در اتاق عمل می گذشت و من مثل کودکی که تشنه ی مهر مادرش بود، هر لحظه بی تاب تر می شدم.. روی سرامیک های کف سالن نشسته بودم و هر ازچندی سردی سرامیک ها تنم رو می لرزوند.
انقدر حال آشفته ای داشتم که دل هر بیننده ای رو به درد می آوردم، آه های از ته دلی که می
کشیدم نه تنها از دردم کم نمی کرد، بلکه بار دلم رو سنگین تر هم می کرد. انقدر عقربه ها از هم
پیشی گرفتن تا بلاخره در اتاق عمل باز شد ؛ آن چنان از روی زمین بلند شدم که دوباره لیزخوردم و به زمین افتادم. دکتر که حالم رو دیده بود و این حال رو به مرینت ربط می داد، راهش رو به سمت
من کج کرد.
دیگه توان حرف زدن هم نداشتم، فقط چشم هام که ناقل هزاران سوال بود رو به دکتر انداختم ؛
دکتر از روی تاسف سری تکون داد و با بی میلی گفت:
ـ پسرم! داری خودت رو از بین می بری! ما همه ی تلاشمون رو کردیم، ولی سرش ضربه ی بدی
دیده ؛ جلوی خون ریزی رو گرفتیم و باید بگم که طاقت نیاورد و الان توی کماست.
اگر هوشیاریش بالای دوازده بیاد می تونیم به بخش منتقلش کنیم به قدرت بدنیش بستگی داره
فقط دعا کن ، این بیمارستانم امکانات زیادی نداره و هرچه زود تر منتقل بشه بهتره !
دکتر می دید که من تنم شل و شل تر می شه، اما اهمیتی نمی داد. حرف های ناجوان مردونش رو رگ باری روی روح زخمیم می کوبید. مگه روح و جسمم توانایی تحمل چقدر مصیبت رو داشت؟
با ورود تخت مرینت به سالن جون تازه ای گرفتم، بار دیگه به کمک دیوار وایستادم و به سختی بالای
تخت در حال حرکتش رفتم، انگار یک روزه پیر شده بودم .
تا صورت کبود و سر باند پیچی مرینت رو دیدم از بغض چونه زدم. آره امروز مرد بودنم مهم نبود،
پیش از این به ناتوانیم در نبود مرینت اعتراف کرده بودم و هیچ شرم نمی کردم که دیگران هم به این
حس پی ببرن.
مرینت! تو که یه دقیقه یه جا بند نمی شدی، چطوری طاقت آوردی پنج ساعت روی تخت نگهت دارن؟ من که میدونم چشم هات رو الکی بستی، ازت معذرت بخوام... بگم غلط کردم بسته؟! مرینت!
می گن توی خواب سنگین رفتی.. انقدر خسته شدی؟ مگه شیطونی کردن هات چه قدر ازت انرژی
گرفته؟ دختر کوچولوم؟ !..
دیگه پاهام توان تحمل وزنم رو نداشت، تختش رو که بردن همون جا روی زمین افتادم. انگار که
مثل همیشه مرینت عجول تر بود و خودش رو زود تر به تهران رسوند..
بخاطر کمبود امکانات با هواپیما به تهران منتقلش کردن و بهم خبر رسید که نیلو چمدون نبسته
اش رو دوباره باز کرده بود و این بار رخت برتن با بچه ها به سمت تهران راه افتاده بودن. پدر مرینت
که می شد گفت توی این ماجرا کم بی تقصیر نبود هم همراه مرینت برده بودن و تحت مراقبت های
ویژه بود. مواد تا عمق استخون هاش نفوذ کرده و ریه ای براش نذاشته بود. دکتر ها می گفتن: اگه
به کشیدن ادامه بده مطمئنن خواهد مرد.
چه عیدی ساخته بود دخترکم! کیارش از ماموریت رسیده نرسیده ساختمون بیمارستان رو روی سرش
گذاشته بود.
ـمن می خوام ببینمش، همین الان!
و باز این من بودم که برای بار هزارم حال خراب خودم رو پشت نقاب جدیم پنهان کردم و دست
های کیارش رو گرفتم و به سمت بیرون ساختمون کشیدم.
عید با تمام بی رحمی هاش تموم شد، با یک تفاوت بزرگ :
دیگه مرینتی نبود که سیزده را با مسخره بازی بدر کنه ..!
دیگه کسی نبود تا جای چمن درخت گره بزنه ...
دیگه کسی نبود با آرزو های مزخرفش بقیه رو بخنده بندازه...
دختر شرو شیطوتم نبود که نبود، دیگه خیلی چیز ها هم نبود !
اصلا هیچ چیز نبود!