عاشقانه ای مخفیp11
خب خب بریم برای پارت
گوشیم رو با سرعت برداشتم و جواب دادم و جیغ هفه ای از ذوق زدمممم....
که خندید و گفت:اروم خانومم اروم تر😂....
خندیدم و با کلی حرف زدن درباره عروسی و....خواستم خدافظی کنم که بی مقدمه گفت:بیا پایین.
متعحب گفتم:ها؟
تو گلو خندید و گفت:بیا پایین بدوووو...
سابین_ام....خب....باشه...
و قطع کردم سریع از تخت پایین اومدم و یه شنل انداختم رو شونه ام و از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم و در اخر درو خیلی بی سر و صدا باز کردم....و تا میتونستم تند حیاط رو رد کردم و کلا از خونه بیرون زدم ماشین تام رو یه متر اونور تر دیدم و دویدم سمت ماشین بارون پاییزی میبارید و هوا سرد بود!وقتی به ماشین رسیدم خیلی تند نشستم همین یه متر رو(البته با توجه به قسمتی که از حیاط رد شد)کلی خیس شدم...
برگشتم سمتش که تو آغوشش فرو رفتم لبخند رو لبم اومد و منم محکم بغلش کردم...من در برابر تام یه موش دربرابر غول بودیم...در این حد😂.
از بغلش اومدم بیرون:چیکار باهام داشتی.
تام_مگه حتما باید کاری داشته باشم؟دلم برای زنم تنگ شده بود🤪.
سابین_تازه دو ساعته از هم جدا شدیم!!
تام_خب تو همون لحظه که صورتت از جلو چشمام دور شد دلم برات تنگ شد.
از این شیرین بازی هاش خندم گرفته بود...
سابین_ولی من باید برم...مامانم اینا الان شک میکنن...ما رسم داریم عروس داماد نباید قبل عروسی زیاد همو ببینن...مگه مواقع خیلی ضروری که الانم ضروری نیست..خدافظظ ....
و منتظر واکنشش نشدم و پیاده شدم و سمت ساختمون دویدم خواستم از پله ها برم بالا که صدای مامان از پشت تو گوشم پیچید:کجا بودی؟
برگشتم سمتش و دست پاچه گفتم:ام...چیزه....امم...اها میخواستم اب بخورم😜.
مامان_پس چرا شنل انداختی رو شونت؟
سابین_اخه...چیزه...اهم...سردم بود بخاطر همین؟
مامان_پس چرا خیسی؟
لبم رو گزیدم که خندید و گفت:ماشین تام رو جلوی در دیدم خانوم خانومااا🤨😂.
سرمو انداختم پایین و از خجالت اب شدممممم....
مامان_خعل خب بابا عروس خانوم مثلا خجالتی....برو بخواب فردا با خواهرت میریم برات لباس عروس بگیریم...خواب نمونی!
سرمو به تایید تکون دادم و سریع از پله ها بالا رفتم....واااااای خعلی بد بوددددد....وارد اتاق شدم و درو بستم،نفس عمیقی کشیدم و خودمو پرت کردم رو تخت....