
سلاح 9

اینم پارت ۹))
بریم واس جاهای خطری و هیجانی:-:
از زبان؟؟؟:
شب بود و ماه کامل بود.رو یه تخته سنگ کنار دریاچه قو نشسته بودم و به ماه خیره شده بودم.بعد چند دقیقه حضور یه نفر رو حس کردم.پشت سرمو دیدم.با دیدنش لبخندی زدم.
من:سلام کلارا
کلارا:سلام رافی ..خوبی؟
من:اهوم..تو خوبی؟
کلارا:خوبم^^
کلارا اومد کنار من رو تخته سنگ نشست.با لحن شاکی ای گفتم:بیشعور اصلا از ما یادی نمیکنیا-___-باید حتما قرار بذارم که بیای؟-___-
کلارا:هه هه..شرمنده ام..این روزا سرم خیلی شلوغ بود..ولی الان یذره وقت ازاد دارم^°^خب..منم مطمئنم که تو اونقد کرم نداری که منو از کارام بپیچونی بیاری اینجا برای هیچی..چیزی شده؟
من:چقد زود فهمیدی..عی بابا نمیشه روت کرم ریخت-___-میخواستم بگم که..محافظت بعدیمو پیدا کردم^^
کلارا:اووو..بعد دو سال بالاخره پیدا کردی...کیه؟؟
من:اون شاهزاده سوم دورگه که دزدیده شد یادت میاد؟؟
کلارا:اره قشنگ یادمه..وایسا..نکنه که...تو اونو پیدا کردی؟؟
من:اهوممم^^
کلارا:برگام..اما چجوری؟؟
من:خیلی اسون بود^^فقط باید حدس میزدم شاهزاده سوم دورگه دست کی افتاده^^
کلارا:خب ببین شاهزاده سوم قدرت رز جادویی رو داره و از بین شرورا تنها کسی که دنبال قدرت رز جادویی بود..گابریلللللل؟؟؟؟
من:درستههههه^^ کلارا:وایی..اون اشغال حتی از آدما م برای رسیدن به اهدافش استفاده میکنه!!اما چرا اون؟اون مگه تو تیم گابریل نیست؟
من:گابریله دیگه..اره هست..اما بعدا از تیم گابریل جدا میشه و برمیگرده پیش خواهر برادرش^^ برای همین اونو انتخاب کردم.یه ساله زیر نظر دارمش..منتظر یه فرصت خوبم تا نشانو بهش بزنم^^
کلارا:دمت گرم بابا..تو یه کسایی رو انتخاب میکنی با اونا قشنگ امتیازت میاد بالا تو سرزمین پریان
من:[همراه با خنده]اره فک کنم..بهترارو برای خودم برمیدارم^^ولی خب بهترارو بردارم ماجراجویی و هیجانش بیشتره:>
کلارا:هوم..موفق باشی^^
من:مرسییی:>
کلارا:خب من برممم^^خدافظ^^
من:خدافظ^^
کلارا محو شد و رفت.منم پرواز کردم و رفتم سمت کلاب بیبی دال.وارد خونه آدرین شدم و خودمو مخفی کردم.
آدرین مرینتو دزدیده بود..عجب..فعلا باید بشینم تماشا کنم..هنوز وقتش نرسیده نشانو روش بزنم.
از زبان لوکا:
*زمان حال*(دوستان رافائلا تایمش مال موقعی بود ک آدری مریو دزدید برد خونه اش یعنی یجور فلش بک بود)
آدرین..عوضی بیشعور..بی ناموس کثافت..حالیت میکنم رد کردن خط قرمز من یعنی چی..حالیت میکنم..با دستام خفت میکنم..میکشمت..سلاخیت میکنم..از پل بزرگ دارت میزنم که همه ببیننت..(لوکا جان اروم•`•) عوضی..هیچ وقت بخاطر کاری که با مری کرد نمیبخشمش..تک تک داد های مرینت..قلبمو بشدت بدرد میاورد..نفس عمیقی کشیدم.مرینت به شکم رو تختش بیهوش بود و کمرش بسته شده بود..مری..دردت به جونم مری..(لوکا رو خواهرش غیرت زیادی داره اره•`•) اصلا نگران نباش.انتقام میگیرم.صد برابر بدتر انتقام میگیرم.سعی کردم از فکر مرینت بیرون بیام.به برگه ها نگاهی کردم.شاهزاده سوم..برادرم ؟ یعنی..هنوز زندس؟هنوز امیدی به زنده بودنش هست؟پاشدم رفتم برگه هارو برداشتم..شروع کردم به خوندن.
-بیست سال قبل فرزندی دورگه با قدرت های رز جادویی به دنیا اومد،شاه کارن معتقد بود اون میتونه دو دنیا رو به هم متصل کنه و یه دنیای جدید بسازه و بر اون فرمانروایی کنه.اون بچه..یه پسر بلوند بود.یه پسر بلوند با چشمان سبز زمردی.اون بچه اسمش..آدرین عه. آدرین آگرست .نمیدونیم زنده اس یا نه.تقریبا ناامیدیم.اما ملکه سافایر هنوز امیدواره.هیچی راجب اون پسر معلوم نیست-
با شک چیزایی که خوندم برگه هارو انداختم زمین.یعنی چی؟آدرین؟اون عوضی؟اون عوضی چطور میتونه برادر من باشه؟؟(من ممکن کردم عصیصم•~•) این..این غیر ممکنه..وایسا..حالا که فکرشو میکنم..آدرین تقریبا شبیه اون پسری بود که تو خوابام میدیدم..
-*اون پسربچه بلوند با چشمای کامل سیاهش سعی در نیوفتادن از پرتگاه داشت و بلند منو صدا میزد:داداشی...داداشی..لطفا نجاتم بده.سعی کردم بدوم سمتش و نجاتش بدم.اما نمیشد.پاهام بی حس شده بودن.حرکت نمیکردن.اه لعنتی..حرکت کن دیگه.یهو اون پسر از پرتگاه پرت شد و پاهای من بکار افتاد.فوری دویدم سمت لبه پرتگاه.وایسا.این که..سر..سر گابریله؟سر گابریل که خیلی بزرگ بود پایین پرتگاه بود و دهنش باز بود..اون پسر مستقیم داشت میوفتاد تو دهن گابریل.پسر با دیدن من دستشو سمتم دراز کرد اما دیر شده بود.نمیتونستم نجاتش بدم.اون پسر افتاد تو دهن گابریل و...دهن گابریل بسته شد!*-
-*بازم همون پسربچه بلوند رنگ با چشمای کامل سیاه بود.لعنتی.از من چی میخواست؟دور دستا و پاهاش زنجیرای محکمی بسته شده بود.بهم نگا میکرد و با گریه میگفت:لطفا نجاتم بده داداشی.*-
نمیخوام باور کنم..نمیخوام..یعنی اون پسری که تو خوابام میدیدم..همون آدرینه؟برادر من..آدرینه؟؟چطوری؟؟باید همه چیزو بفهمم.
برگه هارو برداشتم و رفتم تو تراس اتاق مرینت.رفتم تو حالت a.d.بالامو باز کردم و پرواز کردم.با بیشترین سرعتم به سمت اون پرواز کردم.دارن!!(لوک اولین کسیه که میفهمه آدری واقعا کیه•~•)
*چند دقیقه بعد*
رسیدم.یواشکی وارد تراس اتاق دارن شدم.در تراس باز بود.هه.دارن همیشه عادتشه شبا در تراسو باز بذاره..برعکس مرینت . رفتم تو اتاقش.رو تختش خواب بود.رفتم نزدیک تختش و چند بار اروم زدم به بینیش.بیدار شد. چشمامو باز کرد و با دیدن من ترسید.
دارن:پ..پرنس..م..مگه..
من:میدونم.یه کار فوری پیش اومد مجبور شدم بیام.
برگه هارو رو تختش انداختم.
من:اینارو بخون.بعدش بهم بگو دقیقا قضیه برادرم چی بود.
دارن نشست رو تخت.برگه هارو تو دستش گرفت و همرو خوند.بعدش همه چیو راجب برادرم توضیح داد.
من:صبر کن ببینم...یه پسر بلوند با چشمای سبز زمردی هست..دورگه اس..قدرت سرعت مافوق صوت و کنترل الکتریسیته و صاعقه رو داره..همینطور قدرت شفا هم داره..میارو کامل تمام زخماشو شفا داده یبار...
دارن وسط حرفم پرید و گفت:اسمش چیه؟؟
با تردید گفتم:آدرین
دارن متعجب به من نگا کرد.
دارن:نفهمیدی برای کی کار میکنه؟
من:چرا..برای گابریل.
دارن:میدونستم..میدونستم..میدونستمممم..شاهزاده سوم دست گابریله ..
من:دقیقا چیو میدونستی؟
دارن:گابریل برای ساخت امپراتوری خودش دنبال قدرتای رز جادویی بود.اما رز جادویی رو به ملکه سافایر که شاهزاده سوم رو باردار بود دادن و خورد و بعدش قدرتای رز جادویی رفت تو رگای اون بچه. آدرین..اون حامل قدرتای رز جادوییه.گابریل از این فرصت استفاده کرد و آدرینو وقتی بدنیا اومد دزدید و جوری بزرگش کرد که تبدیل بشه به سلاحش..
(ببینین دارن چقد باهوشه همه چیو فوری فهمید^^ راستی الان دیگه بفهمید چرا اسم داستان سلاحه:-:)
باید آدرینو بیاری تو تیم خودت.دشمن واقعی گابریله..دشمن واقعی آدرین نیست.
من:اما..آدرین..اون هیچی نمیفهمه!!یه احمق به تمام معناست.جنس قلبش از سنگه.من چجوری اونو بیارم تو تیم خودم؟
دارن:با زور؟
من:نمیشه.
دارن:باید بشه..آدرین هرچقدم قوی باشه بازم نقطه ضعف داره..صبر کن!آدرین به قصد کشت مرینت دیشب اونو دزدید؟
من:اره گفتم..احتمالا امشب دوباره بخواد اونو بدزده.ولی من نمیذارم.
دارن:پس سریع برو اونجا پیش مرینت بمون.وقتی آدرین اومد با یچیزی بزن تو سرش بیهوشش کن.بعدش هم میدونی باید چیکار کنی.فقط..برگه ها پیش من میمونه.هیچ کس نباید چیزی بفهمه راجب اینکه آدرین شاهزاده سومه.باش؟
(مگه کشکه همینجوری بزنه تو سرش اونم بیهوش شه .. وادا فاک؟ :-:)
من:باش..پس من میرم.
دارن:فرشتگان اعظم تاریکی و روشنایی پشت و پناهت.
رفتم تو تراس.از تراس پریدم پایین و سمت قصر روشنایی پرواز کردم.هنوز نمیتونم باور کنم آدرین برادرمه...ولی خب سرنوشته دیگه.کسی نمیدونه چیکار میکنه.
رسیدم.از تراس پریدم تو اتاق. به شکل سایه دراومدم و رفتم پشت تخت مرینت قایم شدم.منتظر آدرین نشستم.
*یه ساعت بعد*
وایی..داره خوابم میگیره..پس چرا این زلیل مرده نمیاد..اه لش بیار اینجا دیگه..چشمام داشت رو هم میرفت که صدایی از تراس شنیدم.یکم از پشت تخت مری بیرون اومدم و بله..خودش بود.آدرین.اومده بود مریو بدزده.
آدرین : خوب تونستی فرار کنی با اون پسره احمق..هه..ولی ایندفعه از فرار خبری نیست!
مریو گذاشت رو کولش.همین که خواست از تراس بپره بره از پشت تخت بیرون اومدم و یه جادوی سیاه بیهوش کننده سمتش شلیک کردم.خداروشکر به موقع بهش خورد.بیهوش شد و افتاد. مرینتم روش افتاد.به شکل اصلیم برگشتم و نفس راحتی کشیدم.امیدوارم..بتونیم آدرینو راضی کنیم بیاد تو تیم ما..(اگه شما بتونین من میرم اسممو عوض میکنم از رافائلا میذارم اکبر خانم:/ .. پ.ن:منم میذارم کبرا خانوم:/)
*فردا صبح*
از خواب بیدار شدم.نگاهی به مری کردم.بیدار شده بود و داشت نگام میکرد.
مرینت:سلام داداش بزرگه^^
لبخندی زدم گفتم:سلام آبجی کوچیکه..بهتری؟کمرت بهتره؟
مری : اره..ممنون:>
من:خواهش میکنم..
بلند شدم کش و قوصی به بدنم دادم.
من:اگه بشنوی دیشب چیشد از خوشحالی بال درمیاری!
مری:چیشددد؟؟
من:آدرین اومد دوباره..ولی من زدم بیهوشش کردم زندانیش کردم^~^
مری : برگام واقعاا؟
من:بله واقعا؛>
مری:وای..میخوام ببینمششش
من:عجله نکن..باهم میریم
مری:باشهه
از تخت بیرون اومد.چون کمرش درد میکرد از قدرتش برای این ور اون ور رفتن استفاده کرد.دستشو گرفتم و رفتیم سمت زندان مخصوص.همونجایی که آدرین زندانی بود.
رسیدیم.آدرین به هوش اومده بود.دست و پاها و گردنش به زنجیر بسته شده بود و تو یه قفس پرنده بود.با شنیدن صدای کفشامون سرشو بالا اورد و نگامون کرد.
آدرین:براوو گند اخلاق!خوب تونستی منو بزنی!شگفت زده شدم!
هه؟این الان گند اخلاق میگه با منه؟گند اخلاق عمته بچه:/البته عمع منم هست..ولی بازم گند اخلاق عمته:/ (پ.ن: وات ته فاک لوکا ؟ @_@)
مری به قفس نزدیک شد و به آدرین نگا کرد.
مری:چرا اونکارو کردی با من؟
آدرین:من از هیچی خبر ندارم فقط طبق برنامه پیش میرم.گابریل بهم گفت مرینتو نکش.منم نکشتمت فقط زندانیت کردم.
پس حرفای دارن درست بود.. آدرین واقعا سلاحه گابریله . دلم سوخت..(منم🤧)
مرینت:گابریل کیه؟
آدرین:کسی که تو این بیست سال منو جوری تربیت کرد که برای نقشه هاش مفید باشم.اگه بخوام حقیقتو بگم..دقیقا همینه.من فقط بدنیا اومدم ک نقشه های گابریلو عملی کنم.نمیدونم چرا هنوز بهش میگم پدر.
تو چشمای آدرین وقتی اینارو میگفت..یه غم خاصی میشد دید..اگه واقعا برادرم باشه..میتونست یه زندگی پر از قشنگی داشته باشه..ولی شد این.سرنوشت..این چ غلطیه ک با آدرین کردی؟(در اصل باید بجای سرنوشت بگی نویسنده خیحیححیحیحی•~•)
*پایان این پارتتت*
خب دستام به چوخ رف🥴
کامنت و لایک کنید🥴:-: