سلاح 8

ary chan ary chan ary chan · 1402/01/22 00:44 · خواندن 9 دقیقه

اینم پارت ۸))

فقط دو پارت دیه از این میدم چون فصل اول این داستان ۱۸ پارته .. پس اول ۱۰ پارت میدم))

و چون دستام به چوخ میره و چشام پس بعدش استراحتمه و پارت نمیدم))

###

 

 

 

 

از زبان آدرین:

 

رفتم خونه پدر.بهم زنگ زده بود گفته بود یه کاری داره.خدا کنه باز سرم غر نزنه که حوصله ندارم.رفتم جلو دروازه و یه لگد محکم به در زدم.چند ثانیه منتظر شدم که کیو درو باز کرد. 

کیو:سلام ارباب جوان.خوش امدید. 

کیو رفت کنار.وارد خونه شدم.رو به کیو کردم و پرسیدم:ارباب بزرگ کجاست؟ 

کیو:ارباب بزرگ تو اتاق ممنوعه منتظرتون هستن.

 که اینطور...اتاق ممنوعه.ها؟خوبه خودش میدونه اتاق ممنوعه کابوسمه و منو اونجا میکشونه.

 من:اوکی. رفتم سمت اتاق ممنوعه.وقتی رسیدم با تردید دستمو رو دستگیره گذاشتم و درو باز کردم.وارد اتاق شدم و درو بستم. 

پدر:بالاخره اومدی. 

وا..صدا از همه جا میاد..هولوگرام کار گذاشته؟یا بخاطر بلند گو هاست؟ 

من:بله اومدم..کارتو بگو. 

پدر:هی..ادم با پدرش با بی احترامی صحبت میکنه؟

 من:ادم با پسرش با سردی تمام رفتار میکنه و اونو سیاه میکنه؟

 هه..ساکت شد.خوشم میاد هرچی میگه یچیزی برای جواب دادن دارم.حقیقتش.. گابریل پدرم بود.ولی انگار هیچ بویی از پدر بودن نبرده بود.اینکه الان من سنگدلم فقط بخاطر اونه که خرابم کرد.صبر کن گابریل...انتقام خودمو ازت میگیرم.یهو یه سوزش اشنایی رو رو کمرم حس کردم.برگشتم پشت سرمو دیدم.هه..همون شلاق خارداره.همیشه وقتی از خودم دفاع میکنم نتیجه اش میشه یه ضربه شلاق.

 پدر:برنامه عوض شده.باید امروز پرنسس مرینتو بدزدی.دزدیدیش میبریش خونه خودت.فردا پرنس لوکا رو میدزدی.فهمیدی؟(داریم به جایی که مری و لوک  میفهمن سونیک برادرشونه نزدیک میشیم^^)

 من:بله.. 

پدر:خوبه.پس برو پی کارت.

 من:چشم 

از اتاق ممنوعه زدم بیرون و زودتر از خونه پدر زدم بیرون.بودن تو اونجا حالمو خراب میکرد. 

 

از زبان مرینت : 

 

از وقتی که اون خوابو دیدم یه لحظه هم نتونستم چشم رو هم بذارم.اون پسر کی بود؟چرا از من خواست نجاتش بدم؟اصلا چرا منو آبجی صدا کرد؟؟چرا بدنش زخمی و خونی بود؟؟  هوف..سوالام تمومی ندارن. 

نینو:ببخشید..پرنسس مرینت

 برگشتم به نینو نگا کردم.  

من:چیشده نینو؟

نینو:من لنز دوربین دار درست کردم..میخواستم اگه میشه لنزو بذارین. 

من:چرا من؟

نینو : من ۷۰ درصد احتمال میدم هدف امروزشون شما باشین..برای همین گفتم.اگه لنزو بذاریم و شمارو بگیرن میتونیم بقیه مجرم هارو هم ببینیم.آدرین تنهایی کار نمیکنه. 

من:هوم..ایده ی خوبیه.لنزا کجان؟ 

نینو یه باکس کوچیک رو از جیبش دراورد و به من داد : لنزا تو اینن..شنود هم توشون گذاشتم.

باکسو باز کردم و نگاهی به لنزا کردم.لنز شفاف..خوبه. لنزا رو برداشتم و گذاشتمشون تو چشمام. 

نینو دستگاهشو نشونم داد. 

نینو : وقتی شما چیزی رو ببینین تو این دستگاه نشون میده.

نگاه دستگاه کردم.نه واقعا نشون میداد..برگام!

لبخندی زدم گفتم : نینو...تو یه نابغه ای. 

نینو لبخند ارومی زد. 

نینو:لطف دارید پرنسس.. 

 

*نیمه شب*

 

تو تختم بودم چشمامو بسته بودم.نمیتونستم بخوابم..هی اون پسری که تو خواب دیده بودم به فکرم میومد.تو فکر بودم که صداهایی رو از تراس اتاقم شنیدم . چشمامو باز کردم و به تراس نگا کردم.درش باز بود!! چرا؟ من که درو بسته بودم!کسی اومده تو اتاق؟

از تخت بیرون اومدم و رفتم تو تراس.دور و برو خوب نگا کردم.کسی نبود.وا..این دیگه چه مدلشه..خواستم برگردم برم تو تخت ولی نشد.یه نفر از پشت با یه دستش منو گرفت و اون یکی دستشو رو دهنم گذاشت.دستشو گرفتم و اول سعی کردم خودمو ازاد کنم.از قدرتم استفاده کردم و هرچی چیز سبک تو اتاق بود پرت کردم سمت اینی که منو گرفته بود.ولی تاثیر نداشت.انگار یه دیوار محافظ گذاشته باشه.بعد چند ثانیه حس کردم داره خوابم میگیره.چشمام رفت روهم و...تاریکی.

 

 *فردا صبح*

 

 از زبان امی:(شخصیت فرعی که خودم وارد کردم مثل ایزابل و اینم تو گروه کلو و رز و آلیاعه:-:)

 

با حس اینکه افتاب داره مستقیم میزنه تو چشمام بیدار شدم و چشمامو باز کردم.بلند شدم و چشمامو مالیدم.

اخیشش..عجب خوابی بودا..خمیازه ای کشیدم.از تخت بیرون اومدم و لباسامو پوشیدم.از اتاقم بیرون زدم و رفتم یکم تو قصر چرخ بزنم.بعد چند دقیقه آلیا خیلی نگران اومد پیشم. 

آلیا:ا..امیی..توروخدا کمکم کن

من:چیشده آل؟چرا اینقدر نگرانی؟

 آلیا:پ..پرنسس مرینت..نیست..پرنسس‌مرینتو..دزدیدن!!

 من:چییی؟؟چطور ممکنه؟ از کجا فهمیدی؟

 آل:نمیدونم..خواستم برم پیششون..دیدم اتاقشون بهم ریختش..در تراس اتاقشونم بازبود..با اینکه پرنسس مرینت همیشه شب در تراسشونو میبندن.

 من:به پرنس لوکا گفتی؟؟

آل : اره..با نینو..دارن پیگیری میکنن.. 

بازو های آلیارو گرفتم و اروم گفتم:چیزی نیست دختر..پرنسس  پیدا میشه..پیداش میکنیم..مطمئنم.حالا ام یه نفس عمیق بکش و سعی کن اروم باشی

آلیا یه نفس عمیق کشید.لبخند مضطربی زد و گفت:ممنون..بهتر شدم. 

من:خوبه.حالا بیا بریم پیش نینو و پرنس لوکا.

 دست آلی رو گرفتم و رفتیم پیش نینو و پرنس لوکا..نینو داشت به دستگاهش نگاه میکرد و پرنس لوکا ام داشت دور خودش میچرخید. 

من:سلام نینو چیشده؟ 

نینو:دیروز یه لنز ساختم که توش دوربین و شنود داره.اونو دادم پرنسس مرینت  و پرنسس لنزو زد.الان منتظرم پرنسس مرینت چشماشو باز کنه تا ببینیم کجاست. 

نگاهی به دستگاهه کردم.پس از این تو میتونه ببینه.یهو تاریکی ای که رو دستگاه بود تموم شد و عکس یه پایگاه رو دیدیم..پرنسس مرینت داشت به خودش نگا میکرد.دست و پاش به زنجیر بسته شده بودن. 

پرنس لوکا : نینو بدو ردیاب بگیر ببین کجاست.

نینو:دارم سعیمو میکنم.پیداش کردم میگم.

 

 از زبان مرینت:

 

اخخخ سرم..م..من کجام؟اینجا کجاست؟؟اخرین چیزایی که یادمه چیا بود..تراس.. اون پسر..هیی..من دزدیده شدممم؟؟(خسته نباشی تازه فهمیدی🙂🤣)به خودم نگاهی کردم.دست و پام با زنجیر بسته شدن.عالیه..یهو یه صدایی شنیدم.

 ؟؟؟:به به بلوبری بیدار شد. 

سرمو بالا بردم..آدرین..لعنتیییی. 

من:دستامو باز کن عوضی از من چی میخوای؟

آدرین شونشو بالا انداخت و گفت:نمیدونم.یعنی میدونی..این گابریل خیلی خله!نمیشه از کاراش سر در اورد. 

کمی بهم نزدیک شد و جلوم نشست رو زمین.

 آدرین : گفت فقط بدزدمت و بیارمت.ولی نگفت چیکارت کنم..ای بابا..خوشم نمیاد کارم معلوم نباشه..

 من:به من ربطی نداره اون نمیدونم چی چی ..‌  چی بهت گفته.منو ازاد کن برم عوضی تنه لش!!

آدرین : عوضی تنه لش؟بهم برخورد!

بعد یه کنترلی رو از کنارش برداشت و رو یه دکمه زد.همون لحظه یه سوزش خیلی زیادی رو کمرم حس کردم.داد بلندی کشیدم.صدای خنده های آدرین اومد. 

آدرین :وای..لذت میبرم از شنیدن صدای دادات.بیشتر داد بزن..بیشتر داد بزن. 

و بازم رو اون دکمه هه زد.همینجوری بیشتر و بیشتر شلاق میخوردم.با هر شلاق یه داد میکشیدم.کمرم زخم بود و بشدت میسوخت.خون از کمرم میریخت.نفس نفس میزدم.سرمو اوردم بالا و با چشمای نیمه بازم ب آدرین نگا کردم.با لذت و تنفر خاصی نگام میکرد. 

آدرین : اخیی~~بلوبری کمک میخواد؟؟ 

و بعد بلند خندید.ای رو اب بخندی..

 

 از زبان نویسنده: 

 

هیچ کدوم اطلاع نداشتن که اسپی که از قدرت نامرئی شدنش استفاده کرده و اون گوشه وایساده دستشو گرفته جلو دهنش و داره نگاشون میکنه .

 اسپی از دیشب تو کلاب بود تا اینکه دید پرنسس مرینت  بیهوش رو شونه ی آدرینه...بعد تا اینجا دنبالشون اومد.‌ 

ایا اسپی میتونه پرنسس رو نجات بده؟یا نمیتونه و اونم گرفتار میشه؟

یهو انا اومد تو سالن.چند تا برگه دستش بود.برگه هارو به آدرین داد.

انا:بگیر.اینم برگه ها.فقط..مطمئنی که باید راجب اون بچه سوم سرزمین تاریکی همه چیز رو بفهمیم؟

آدرین :اره مطمئنم.اون بچه دزدیده شده.باید پیداش کنم و بکشمش..قبل اینکه برام دردسر ایجاد کنه.

(آدری جان میخوای خودتو بکشی؟🗿نخوندم🗿)

 برگه هارو جلو مرینت انداخت رو زمین. 

آدرین : بعدا میخونمشون.الان خستم.میرم بخوابم.توهم برگرد برو پیش ویکتور.

انا:باش..فعلا. 

انا رفت..آدرین روشو کرد به مرینت و گفت:میخوای بخونشون یذره اطلاعات بگیر راجب داداش کوچیکت.شاید پیداش کردی!  .. و بعد پوزخند صدا داری زد و رفت.

مرینت و اسپی فقط مونده بودن اونجا.مرینت  از خون ریزی زیاد بیهوش شده بود. اسپی بالاخره ترس رو کنار گذاشت و رفت سمت مرینت . 

اون کنترل رو از رو زمین برداشت.اون دکمه ای که مربوط به باز شدن زنجیرا بود رو زد و زنجیرا باز شدن.اسپی مرینت رو کول کرد و برگه هارم برداشت.و بعدش از همون راه مخفی ای که باز کرده بود از خونه آدرین بیرون زد.  

اون راه مستقیم به سمت قصر باز میشد.اسپی رفت تو همون سالنی که لوکا و بقیه اونجا بودن و مرینت رو داد به لوکا .. از حالت نامرئی دراومد و گفت:م..من اونجا بودم..اتفاقی همه چیزو دیدم و شنیدم..وقتی اون رفت پرنسسو برداشتم و اومدم.

لوکا:افرین خوب کاری کردی اسپی..آدرینو میکشم..با دستای خودم. 

امی:پ..پرنس لطفا اروم باشین. 

لوکا:نمیتونم!اون به خواهرم صدمه زده.بهش صدمه میزنم.چه خوشش بیاد چه نیاد.

بله..لوکا تو سرش نقشه قتل آدرینو داشت میکشید.

 اما هیچ کدوم نفهمیده بودن که آدرین فهمیده بود اسپی اونجا داشته نگاشون میکرده و آدرین از قصد گذاشت اسپی با مرینت و برگه ها فرار کنه! 

 

###

 

*پایان پارت*

 

کامنت و لایک:-: