
سلاح 2

اینم پارت 2))
شما هنو باید حدس بزنید بچه کیه؟ بلT^T
و اینکه تو این پارت امکان ریزش پشماتون هست پس حواستون باشع^-^
###
از زبان جادوگر دارن:
با رز جادویی تو دستم به سمت اشپزخونه قصر رفتم و وارد اشپزخونه شدم.به محض وارد شدنم همه تعظیم کردن.
رز جادویی رو به آنا(پ.ن :آنا سرآشپز قصر هست) دادم و گفتم:همونی که خودت میدونیه زود انجامش بده.
آنا:چشم قربان
و دست بکار شد.کاسه مخصوص ملکه رو آورد گذاشت رو میز و گلبرگ های رز جادویی رو کند و ریختشون تو کاسه.بعدش تو کاسه کمی اب ریخت و همش زد.گلبرگ ها کمی تو اب حل شده بودن.
بعد کاسه رو به من داد.
آنا:بفرمایید جناب دارن
من:ممنون
(پ.ن:یچیزی هست دیدم لازمه بگم..اینجا آنا خواهر بزرگتر دارن عه و آنا هم مثل دارن یه جادوگره..اینا کلا خانوادگی جادوگرن و تا الان کمک های زیادی تو سلطنت کردن)
کاسه رو از آنا گرفتم و به سمت اتاق ملکه راه افتادم.
بعد چند ثانیه به اتاق ملکه رسیدم و ملکه و پادشاه رو دیدم که دوتایی دراما راه انداخته بودن..سعی کردم جلوی خندمو بگیرم و با حالت پوکر همیشگیم رفتم جلو و تعظیم کوتاهی کردم..
من:بانوی من..شاه من..رز جادویی رو آوردم.
شاه کارن: خوش اومدی.اونو بده من.
رفتم سمت شاه کارن و کاسه رو بهش دادم. نگاهی به داخل کاسه انداخت و لبخند کمرنگی زد. زیر لب چیزی رو گفت ولی من نفهمیدم چی گفت.و ازش هم نپرسیدم.شاه کارن سمت ملکه رفت و اروم کنارش رو تخت نشست.
شاه کارن:بیا اینجا دارن.
بدون هیچ حرفی سمت تخت ملکه رفتم و به ملکه کمک کردم رو تخت بشینه. ملکه کاسه رو از شاه کارن گرفت و اروم شروع کرد به خوردن مخلوط اب و رز جادویی . بعد از اینکه کل مخلوط و خورد
(آر اف:چیه میخواستین نصفشو بخوره بعد بگه دیگه نمیخورم؟ نخیر دوستان تو داستان من چیزی به نام تعارف وجود نداره🗿✌)
کاسه رو داد به من و دوباره رو تخت دراز کشید.
شاه کارن پتو رو بیشتر رو ملکه کشید و گفت:حالا بخواب..قول میدم بهتر میشی.
ملکه چشماش رو بست و کم کم بخواب رفت.شاه کارن به من نگا کرد گفت:بیا بریم..کارت دارم.
من:چشم قربان
و پشت سر شاه کارن راه افتادم و از اتاق ملکه بیرون رفتیم..
از زبون گابریل:
عصبی از اینکه رز جادویی رو اون نوشخوار
(پ.ن:جنبه داشته باشید دوستان..تو این داستان فحش زیاده..سعی میکنم سانسور کنم بد اموزی نشه) کرده مشت محکمی رو میز زدم.
من:لعنتی...صد بار بهت گفتم بجنب بجنب دیر میشه اخر رز جادویی رو دادن اون کوفت کرد.
پ.ل(آر اف:دوستان این مخفف پدر لایلا هست راستش چیزی به ذهنم نمیرسه اسم بابای لایلا رو چی بذارم•~•):آروم باش گابریل با اعصبانیت چیزی حل نمیشه.
پ.ای(آر اف:اینم مخفف پدر ایزابل هست):آها باشه میتونم برم اونو بدزدم بیارمش اینجا و بدمش ب گابریل تا رز جادویی رو از حلقومش بکشه بیرون.
من:احمق رز جادویی تا الان تو اسید معده اش حل شده رفته چی چیو بکشم بیرون (آر اف(نویسنده اصلی):علوم من ضعیفه غذا تو اسید معده حل میشد؟•~•)
پ.ل:صبر کن..یکار بهتر میتونیم بکنیم و چیزی که تو ذهنش داشت رو برامون گفت..
من:داری میگی اون شایعه حقیقت داره؟
پ.ل:آره حقیقت داره.با چشمای خودم دیدم که میگم.
خنده ای کردم و گفتم:پس موقعی ک اون کوچولو بدنیا بیاد تو میری قصر و میدزدیش و میاریش اینجا. دیدم داره پوکر نگام میکنه.
من:چیه؟ پیشنهاد خودت بود خودتم انجامش میدی.
پ.ل:گیری کردم از دست تو..پس لایلا رو هم میدم همراه اون تو بزرگ کنی
پ.ای:اصلا به کس دیگه ای میتونی بگی بچمو میدم تو بزرگ کن عقل کل؟ معلومه گابریل باید بچه هامونو بزرگ کنه.
من:اصلا چه امیدی هست من زنده بمونم؟
پ.ای:تو اکسیر جاودانگی داری حالا حالا ها نمیمیری.
پ.ل:اینو موافقم.
من:دو دقه خفه شین ببینم.اگه قراره ایزابل و لایلا و اونو من بزرگ کنم پس یه اتاق بزرگ باید برای سه نفرشون اماده کنم..ارتاااااااا کیوووووو
همون لحظه ارتا و کیو اومدن تو.
ارتا و کیو:بله؟
من:همین حالا گمشین برین یه اتاق سه نفره بزرگ اماده کنین.قراره سه نفر بیان با من زندگی کنن
ارتا و کیو:چشم
و بعدش فوری رفتن که اتاقو اماده کنن.
اینم از این.اون بچه که بدنیا بیاد..جوری بزرگش میکنم که بشه کابوس شاهان هر دو دنیا.با فکر شومی که به ذهنم رسیده بود خنده شرورانه ای کردم.و این پ.ل و پ.ای بودن که با وجود ای کیو بالاشون بازم نمیفهمیدن خنده هام از چیه و پوکر نگام میکردن.(پ.ن:بچه هاشونم قراره مثل خودشون باشن گابریل جان•~•گابریل:چی؟؟نههههه آر اف و پ.ن:*خنده شیطانی*)
*فردا*
از زبان ملکه سافایر:
بعد اینکه اون مخلوط رو خوردم حالم خیلی بهتر شده بود. تبم پایین اومده بود و سرحال شده بودم و بالاخره میتونستم از تخت بیام بیرون. از تخت بیرون اومدم.
لباسامو با کمک ندیمه هام پوشیدم و رفتم تو باغ قصر کمی هواخوری..نفس عمیقی کشیدم.چند وقت بود مریض بودم؟یه ماه؟دو ماه؟بیشتر؟ کمتر؟نمیدونم..حساب روزا از دستم در رفته..تو باغ اروم قدم میزدم و گل هارو لمس میکردم..لمس گلهای تو باغ ارامش خاصی رو بهم میداد.. کمی جلوتر که رفتم صدای دو تا بچه رو شنیدم.
؟؟؟:من بردمممم.
؟؟؟:نخیر من بردم.
؟؟؟:عههه انصاف نیست من بردم بخدااا T^T
؟؟؟:رو حرف بزرگترت حرف نزن.
؟؟؟:حالا چون تو بزرگتری یعنی من باختم؟:/
؟؟؟:کاملا درست فهمیدی!
از دعواشون خندم گرفت.این دوتا خیلی کیوتن~~
کمی بهشون نزدیک تر شدم که اونی که کوچولو تر بود متوجه من شد و با خوشحالی بلند گفت:مادرررر!!
و اومد سمتم.اون یکی هم که پشتش به من بود برگشت سمتم و با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم.
من:سلام کوچولو های من~~
جفتشون:سلام مادر جان.
گونه های جفتشون رو تو دستم گرفتم و نوازششون کردم.
رو به اونی که بزرگتر بود کردم و گفتم:هنوزم داری همجا بزرگتر بودنتو بهونه میکنی لوکا؟
مرینت دید بهترین فرصته فوری با حالت مظلومی گفت:مادر جان لوکا همش میگه من چون بزرگترم یعنی من برندم این انصاف نیست من همش دارم میبازممم این یه بار که بردم میگه من بزرگترم پس من بردم T^T
لوکا:خیلیم منطقی حرف میزنم دلتم بخواد!
(پ.ن این وسط: وات:-:)
من:دعوا نکنین بچه ها..اشکالی نداره مرینت..لوکا هنوز بچس~
مرینت:اما اون ازم بزرگترهT^T
من:از نظر عقلی به نظرم تو بزرگتری!
لوکا:مادرررررر!!!
مرینت:آخ جوننن من بزرگترممممم!!
خنده ای کردم و موهاشون رو نوازش کردم.همون لحظه با سوالی که لوکا پرسید خیلی جا خوردم!
لوکا : مادر جان چرا اینقد شکمتون جلو اومده؟چقد غذا خوردین مگه؟•~•
خب.چی باید میگفتم؟در حال حاضر تنها کسانی که خبردار بودن من حامله ام دارن و شاه کارن و دکتر شخصی و ندیمه شخصیم بودن..قرار بود این که من یه بچه دیگه قراره بدنیا بیارم یه سوپرایز باشه!
من:اممم..خب..خیلی زیاد غذا خوردم•~•بخاطر یه چیزی خیلی زیاد خوردم..گفتن باید بیام پیاده روی تا شکمم بره تو..آره
لوکا:عاااا..باشه°^°اگه اجازه هست من و مرینت بریم ادامه بازی•~•
من:برین کوچولوها و لوکا و مرینت رفتن اونور باغ تا به ادامه بازیشون برسن..با لبخند به رفتنشون نگا کردم. این دوتا خیلی کیوت بودن~~
(لوکا:من اصلا هم کیوت نیستم. آر اف:وقتی یه بچه ۶ ساله باشی تو داستان معلومه کیوتی لوکا:آخه.. آر اف:سکوت کن برگرد سرجات نویسنده منم حرف حرف منه•~•🔪)
بعد رفتنشون احساس کردم بچه داره لگد میزنه..تازه یادم افتاد نه ماه کامل شده و وقتشه بچه بدنیا بیاد..سمت ندیمه شخصیم رفتم و اروم جوری که فقط خودمون بشنویم گفتم:وقتشه..زود باش بریم
ندیمه:چشم
###
تموم خب اینم پارت ۲
من خودم سرش هربار جرر میخورم و اینکه من بعضی جاهای داستان اصلی رو کلا تغییر میدم یا ویرایش میکنم پس تعجب نکنید که چرا شخصیت گابی اینجوره یا حتی مری و لوک^
کامنت و لایک یادتون نره^^
بای