عاشقانه ای مخفیp8

Dian;> Dian;> Dian;> · 1402/01/20 18:09 · خواندن 3 دقیقه

 راستی بچه ها میدونستین این روان دو تا فصل داره؟

فصل اول تا اونجاییه که مرینت برمیگرده فرانسه...

بعدش میشه فصل دو....

این زندگی منهp8
(ادرین)
رو تختم خوابیده بودم و به مرینت فکر میکرد....دوست داشتم الان زنگ بزنه که گوشیم زنگ خورد با ذوق گوشیمو برداشتم و منتظر اسم"Smultronstallet"بودم رو صفحه بیاد که....
(Smultronstallet :
کلمه سوئدی به معنی یه جای خاصه که به قلب آدم نزدیکه که بقیه نمی تونن به راحتی بهش دست پیدا کنن ، جاییه که تنها با اون آدمی که دوستش داری خلوت می کنی و احساس راحتی می کنی💜3>)با دیدن اسم"کاگامی"حالم گرفته شد.
بی حال جواب دادم:بله کاگامی؟
کاگامی_سلام ادریننن....میشه در رو بزنی؟؟من جلوی در خونتونم....
ادرین_چیییی؟ب....ا...باش...ه.
گوشیو قطع کردم و بلند شدم به سمت ایفون رفتم و در رو زدم....که کاگامی با خوشحالی وارد شد به سمت در رفتم که اومد و چسبید بهم و بغلم کرد ولی از خدا خواهش میکردم الان جای کاگامی،مرینت تو بغلم میبود!
خلاضه که به سختی از خودم جداش کردم و با هم رفتیم به اتاقم رو تختم نشستم که کاگامی ام کنارم نشست و شرپع کرد حرف زدن همش حرف میزد و سر منو میخورد اخه خدا سر من رفت نفس این نرفت؟
بعد از یه ربع ناتالی با دو تا لیوان اب پرتغال اومد نفسم رو همراه با پوفی بیرون فرستادم که ناتالی اب میوه ها رو داد و رفت. کاگامی دوباره خواست حرف بزنه که یهو احساس خیسی و نوچی همزمان با تنم هجوم اورد و بعله اب پرتغال رو ریخت رو منه بدبخت و تیشرتم کثیف شد این تیشرت رو مرینت برام گرفته بود و من خیلی خیلییی روش حساس بودم و اگر لک میش هزاربار میمردم و زنده میشدم....من از این تیشرت خیلی خیلی مراقبت میکردم و حالا.....کاگامی تند بلند شد و از رو عسلی کنار تختم چند دستمال اورد خواست تیشرتم رو تمیز کنه که بدتر شد بلند شد و گفت:من واقعا متاسفم....من نمیخواستم اینجوری بشه ....
یهو بلند شدم جوری که خودمم گرخیدم و داد زدم:تاسف تو بدرد من نمیخوره.
از حرص و عصبانیت نفس نفس میزدم با همون حال و همون تیشرت به سمت حموم رفتم بعد از یه ربع برگشتم که دیدم کاگامی داره با گوشیم صحبت میکنه و خیلی خونسرد حرصم گرفت...همش داشت گند میزد بنابر این بدون اینکه کنترلی روی صدام داشته باشم گفتم:کاگامی...کی بهت اجازه داد تلفن من رو جواب بدی؟
زود تلفن رو پایین اورد و قطع کرد و ترسیده خیره ام شد نفس عمیق کشیدم و سعی کردم اروم باشم و با صدایی که به زور کنترلش میکردم بالا نره گفتم:ببین...من الان چشام رو میبندم....تا ده میشمرم...ده رو که کفتم چشامو باز میکنم کافیه جلوی چشمم باشی تا تیکه تیکه ات کنم...اوکی؟
سرش رو با ترس تکون داد چشمامو بستم.
ادرین_یک.....دو......سه....  چهار.....پنج.....شش....هفت...هشت...نه....ده.....
چشامو باز کردم که با اتاق خالی مواجه شدم انقدر عجله داشت که حتی در اتاقم نبست!
به سمت گوشیم رفتم و تکاسایی که داشتم و گرفته بودم رو چک کردم...اوهو....اونی که زنگ زده بود همونی بود که از صب انتظارش رو میکشیدم"مرینت"
بهش زنگ زدم و....