
عاشقانه ای مخفیp5

سلام عجقا چطور مطورینن؟؟
این زندگی منهp5
هر چند من پولام به واحد پول فرانسه بود...فک نکنم میتونستم اینجا از اون پولا استفاده کنم!
خلاصه که رفتیم مغازه بعدی...اونجا کلی عینک و کلاه و....داشت.
ادری سمت عینکا رفت و چند تا انتخاب کرد و من امتحان کردم اونم پسند کرد بعد رفتیم سمت کلاه ها اونا هم چند تا لبه دار و چند تا افتابی برداشت و سلیقه اش واقعااا عالی بود...
خلاصه کهمغازه بعدی لوازم ارایشی میفروخت....بعد از انجام یه تست و گرفتن لوازم ارایش از اون مغازه هم خارج شدیم و بعد از ۳ ساعت برگشتیم خونه...
خسته خودمو پرت کردم رو تخت و به خواب عمیقی فرو رفتم....
وقتی بیدار شدم دقیقا تابلوی کلاه ادرین جلو چشمم اومد و یاد ادرین افتادم و بلند شدم قرار بود بهش زنگ بزنم با شماره جدید امریکاییم زنگ زدم بهش که بعد از یه دقیقه خواستم قطع کنم که جواب داد:بله؟
تمام ذوقمو ریختم تو صدام و گفتم:سلاااااام.
ادرین_مرینت خودتییی؟؟😃😃
مرینت_ارههه😃😃
ادرین_وای مری نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده...
یهو صداش غمگین شد و گفت:ولی تو خیلی بی معرفتی😞.
برای یه لحظه از خودم بدم اومد.
مرینت_ادرین بخدا قسم که دیگه نمیتونستم اون هوای خفه فرانسه رو تحمل کنم😞.
ادرین_ولی لعنتی تو هم تنها دلیل موندن من تو این شهری😭.
این دفعه صداش لرزون بود ولی با حرف بعدیش فهمیدم گریه کرده:میدونی؟من همیشه تو رو به عنوان دوستم میدیدم...تورو بهترین دوستم میدونستم و از پدرمم بیشتر به تو اعتماد داشتم و بخاطر همین از همه چیز زندگیم خبر داشتی....ولی تو رفتی...مثل همه که ادعا میکردن دوستم دارن و همش بخاطر شهرتم بود...فک میکردم تو با همه ی دنیا فرق داری و واقعا برام فرق داشتی اما تنهام گذاشتی....حتی حاضر نشدی حرفام رو بشنوی و رفتی....مثل همه...💔
دلم گرفت و فقط یه دل سیر زار زدن ارومم میکرد...
مرینت_عه عه...این چه حرفیه پسر جون؟بابا کی رفته؟من زودِ زود برمیگردم...تازه اگر برای همیشه میرفتم مگه اولین نفر به تو زنگ میزدم؟هوم؟
ادرین_مری؟
مری_بله؟
ادرین_میشه بدونم چی شده که رفتی؟
مرینت_اره...ولی یکم طولانیه...
ادرین_مشکی نیست.
مرینت_خب مامان من...
(تا مرینت داره ماجرا رو صح میکنهما هم یه فلش بک به ۱۸سال قبل از زبان سابین بریم.)
لباسم که یه پیراهن دامنی سفید بود پوشیده و کیفمو انداختم رو شونه ام و از خونه بیرون زدم و سوار ماشین ایلا شدم و با هم به سمت مهمونی رفتیم.
به اونجا که رسیدیم داخل رفتیم کلی نفر اونجا بودن و منم بهشون ملحق شدم ولی آیلا تو ماشینش موند تا من بیام.
رفتم جلو و چند تا عکس گرفتم.
ولی زود دوربینم رو جمع کردم...یهو یه مرد اومد و بهم پیشنهاد رقص داد چاره ای نداشتم و دستمو تو دستش گذاشتم با هم وسط رفتیم وسطای رقص بودیم که گفت:تو فکری؟اسمت چیه؟
سابین_چیزی نیست...اسمم سابینه.
مرد_واو...چه زیبا...منم تام هستم...از اشناییت خوشبختم سابین.
و چشمکی زد اروم لبخند زدم وسط رقص با هم کلی اشنا شدیم رقص که تموم شد خواستم ازش فاصله بگیرم ولی با کاری که کرد دهنم چهار متر باز موند...
جلوم زانو زده بود و با یه شاخه گل بهم پیشنهاد اشنا بیشتر داده بود.
سرمو خجالت زده دزدیدم که بلند شد و چونم رو گرفت و به سمت خودش چرخوند و ابرویی بالا انداخت.
که نفس عمیقی کشیدم و گفتم باشه...
اشنایی که چیزی نیس اگر ازش خوشم اومد با هم ازدواج میکنیم از ترشیدگی در میان اگر هم نه که شما رو به خیر و ما رو هم به سلامت اما این چیزا رو بهش نگفتم و تنها باشه ای گفتم.
****
الان یه ماهه داریم با هم حرف میزنیم پسر خوبیه و قراره بیاد خاستگاریم...و منم کلی ذوق دارم(ادمین:میدونم با چرت ترین وضع دارم تعریف میکنم ولی حوصله ندارمممم خو)
همون لحظه زنگ خورد منم رفتم جلوی در و درو باز کردم اونا هم داخل اومدن اول مامانش بعد باباش بعد خواهش و در اخر خودش...
لبخند زدم که اونم متقابلا لبخند زد و گل و شیرینی رو داد دستم...که لبخندم عمق گرفت رفتن نشستن من هم رفتم تو اشپز خونه گلا رو تو گلدون گذاشتم و شیرینی ها رو روی میز ناهار خوری....بعد به اندازه کافی قهوه ریختم و شیرینی هایی که اورده بودن رو توی ظرف گذاشتم و بردم و بینشون پخش کردم و در اخر کنار خواهرم نشستم.
بعد از حرف زدناشون مامان گفت:جوونا برن تو اتاق حرف بزنن.
که مامان تام گفت:اونا که قبلا حرف زدن.
و همه خندیدن و منم لپام گل انداخت.
(پایان فلش بک بعدا ادامشو میگم و زمان حال و از زبان مرینت)
مرینت_منم تصمیم گرفتم برم پیش ادری و الان اینجام.
با لحن ناباوری گفت:چی؟
نفس عمیقی کشیدم که تقه ای به در اتاقم خورد. دستم رو روی پایین گوشی گذاشتم و گفتم بله؟
خدمتکار داخل اومد و گفت خانوم بفرمایید عصرونه نوش جان کنید.
سرمو تکون دادم که رفت رو به ادرین از پشت گوشی گفتم:من دیده برم ادری خدافظ.
میتونستم لبخندش رو با لحن مهربونش مجسم کنم:باشه...مراقب خودت باش خداحافظ.
مری_توهم همینطور.
و قطع کردیم.