قولی که زیرپا گذاشته شدp33
(داستان ها بالاخره به هم وصل میشوند/ دوستانت را رها نکن)
برید ادامه. بالاخره فهمیدم اسم استاد دیمین چی باشه. مهسا، برای داستان برچسب بزار.
(خونه آدرین)
آدرین پیام هایش را چک میکند و یک پیام از مرینت می بیند. که از او میخواهد به نانوایی دوپن چنگ بیاید.
آدرینا: به نظرم بهتره بریم اونجا.
آدرین: این به این دلیله که فکر می کنی اتفاق بدی برای مرینت افتاده؟
آدرینا: راستش رو بخوای میگم بریم اونجا چون شرط می بندم که اتفاقاتی که اونجا دارند رخ می دهند جالب تر از کلاس بعدی مونه.
آدرینا از عکاسی متنفره.
آدرین*موافق است*: بیا بریم اونجا.
آدرین و آدرینا می خواهند از در بیرون بروند که مادرشان جلوی آنها را می گیرد.
امیلی: کجا می روید؟
آدرین: مرینت از ما خواسته که به خونه اش بریم.
امیلی گوشی آدرین را می گیرد و نگاه میکند و زمانی که پیام ها را کامل چک می کند تنها یک چیز میگوید.
امیلی*با لحن جدی ای میگوید*: آدرین، آدرینا، من اینو برای خودتون میگم و دیگه تکرار نمی کنم... از ارواح و اتفاقات پیرامون آنها فاصله بگیرید. شما دوتا هنوز برای درگیر شدن با دنیای مردگان خیلی جوان هستند. شما دوتا هنوز برای اینکه درگیر نقشه های جین فوجیمارو و استفان الکساندر بشید خیلی جوان هستید.
امیلی ادامه می دهد.
امیلی: آدرین گوش کن؛ پسر استفان بچه خوبیه و من نمیخوام دوست هایش رو ازش بگیرم چون میدونم که تو و اون دوستای خوبی می شوید که بهم وفادار هستند. اما اون پسر بدون اون که بداند یکی از هزاران مهره برای پدر و استادش است و من نمی خوام بخاطر چنین موضوعی آسیب ببینی. و دختری که مرینت جان ازش اسم برده به اون پسر مربوطه. بچه ها لطفاً، لطفاً چشم و گوش ها تون رو نسبت به مسائل مربوط به اون پسر ببندید. میدونم که چون باهاش دوست هستید سخته اما من نمیخوام آسیب ببینید.
یا حالا یا هرگز. این چیزی بود که در ذهن دو آگرست بود.
آدرین*درحالی که از در بیرون می رود*: مامان، من میتونم مسائل مربوط به دیمین و ارواح رو نادیده بگیرم ام نه وقتی که پای مرینت هم توی این جور مسائل درگیره.
*دو آگرست از در بیرون می روند و امیلی را تنها می گذارند*
« جنگجویان واقعی آنهایی هستند که با وجود خطر باز هم به همرزمانشان کمک می کنند»