عاشقانه ای مخفیp۲

Dian;> Dian;> Dian;> · 1402/01/14 21:18 · خواندن 3 دقیقه

اومممم....قبل از اینکه پارت رو بدم...یکم خودمو معرفی کنم؟

من دیانا ربیعی نیک هستم...

۱ ساله نویسنده ام و در روبیکا چنل داشتم و تو واتساپ هم چنل داشتم(ولی الان ندارم دیگه

)خلاصه که داستانای زیادی نوشتم و در اخر جستجوم در سایت های مختلف به اینجا رسیدم...

متولد سال ۱۳۹۰ هستم و الان ۱۱_۱۲ سال سن دارم...

خلاصه که بریم سراغ داستان

این زندگی منهp2
مظلومیت چشمام اتیشم میزد اما من باید میرفتم لبخند تلخی زدم و گفتم:بهت زنگ میزنم.
و بی حرف به طرف طبقه بالا رفتم و از شیرینی پزی خارج شدم اونم رفت....اینو از صدای در شنیدم خیلی اروم از پله ها بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم همه چیز مثل قبل بود...
تلخندی زدم و اتاق خوشگلمو که مامان.....نه من دیگه سابینو مامان صدا نمیزنم....اون زنـ*ـبابـ*ـای منه!!!!!
اون مجبور شد...فقط مجبور شد من رو بزرگ کنه...همین🙂
یه چمدون گذاشتم رو تختم و وسایل مورد نیاز و ضروریم رو گذاشتم داخلش...و پس انداز هام که تو قلک صورتیم بود رو ریختم بیرون و قلکم رو برای یادگاری و پولاشو برای نیاز برداشتم ساعتو نگاه کردم.....شده بود ۱۱ تا برسم به فرودگاه میشه ۱۲ شب چون با خونه فاصله زیادی داشت...چمدون رو برداشتم که چشمم به کاغذ و خودکار روی میز افتاد لبخند تلخی زدم و به سمتش رفتم روان نویس رو روی کاغذ حرکت دادم.(در اینده میفهمین چی نوشته فکر کردین به زودی کل موضوع رو لو میدم؟عمرا😈😂)اشک هام که وسط نامه نوشتن شروع به ریختن کردن و روی کاغذ هک شدن رو پاک کردم و کاغذ رو تا کردم امیدوار بودم به اتاقم دست نزنه...
کاغذ رو گذاشتم تو کشوی میزم....همیشه وقتی قهر میکردم نامه هایی که مینوشتم رو اونجا میزاشتم و تو تراس اتاقم قایم میشدم...بابا هم همیشه همونجا رو میدید...اشکام رو که دوباره ریختن پاک کردم چمدون رو برداشتم و رفتم....
یه اسنپ گرفتم و ۴۵ دقیقه بعد توی فرودگاه بودم....پول رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم و سمت هواپیما شخصی ای که اونجا بودم رفتم ادرین اونجا وایساده بود و افرادی داشتن چندین چمدون رو داخل هواپیما میزاشتن ادری با دیدن من سمتم اومد و گفت:خیلی عالیه که اومدی(رو به افراد)این چمدون رو هم ببرید(دوباره رو به مرینت)قول میدم با هنر تو زود تر از چیزی که فکرش رو میکنی معروف بشی...
یه مرد اومد و چمدونم رو گرفت و برد سمت هواپیما....ادری هم دستمو گرفت و تو هواپیما برد...توی هواپیما که جا گرفتیم رو به ادری که یه صندلی با من فاصله داشت گفتم:چرا کمکم میکنی؟
ادری_این واسه شهرت خودم هم خیلی سود داره....خلاصه که هنر تو هم خراب نمیشه....
مرینت_چقدر طول میکشه موفق بشم و تو جامعه جا بیوفتم؟
ادری_بیشترین زمان ۲ ساله با طرحای دوست داشتنی تو و کمترین زمان ۱ ساله.....حالا از اینا گذشته...چرا چشمات قرمزه و یهو تصمیمت عوض شد؟
مرینت_اوم....طولانیه....شاید یه روز بهتون گفتم.
ادری_اها...اوکی ولی این طرز لباس پوشیدن اصلا مناسب یه طراح نیستش....باید خیلی چیزا رو یادت بدم.
سرم رو به تایید تکون دادم و دیگه چیزی نگفتیم!