
عاشقانه ای مخفیp1

خب سلام...
من دیانا هستم...
میراکولر(طرفدار میراکلس)هستم...امم این رمان شخصیت هاش رو از روی میراکلس برداشتم(و یه چند تای دیگه هم هستن)ولی از معجزه گر استفاده نشده ....
در اخر توضیحات یه خلاصه از این داستان بگم:این رمان درباره یه دختر به اسم مرینته که یه زندگی خیلی خوب داره و عاشق ادرین اگرست هست یکی از این روز ها میفهمه مادر واقعیش کسیه که فکر میکرد تمام مدت خاله اشه...
در اخر پیشنهاد یک طراح مد رو قبول میکنه که اون طراح میبرتش امریکا_نیویورک و داستان از اینجا شروع میشه...
این زندگی منهp1
فقط میدوییدم و چیزی جلو دارم نبود قطرات اشک مثل ابر های بهاری که دلشون گرفته بود میبارید در اون بارون کسی متوجه غصه من نبود...بود؟
در اخر خودم رو جلوی هتل برژوا پیدا کردم....نفس عمیقی کشیدم اشک هام رو پاک میکنم و به داخل میرم و به سمت پذیرش میرم:خانوم برژوا هستن؟
زنه:همسر اقای شهردار یا دخترشون؟
مرینت:همسرشون...
زنه:بله هستند ...توی بخش اتاق هلی ویژه اتاق ۳۴۵ طبقه سوم.
سرمو به تایید تکون دادم و دویدم سمت بخش ویژه حوصله اسانسور نداشتم پس پله ها رو خیلی سریع رفتم و اتاق ۳۴۵ رو پیدا کردم و دو تقه به در زدم و عقب رفتم...
چند ثانیه بعد در اتاق باز شد که خانوم بورژوا با دیدن من متعجب و حیرت زده نکاهم کرد...فک کنم بخاطر وضعیتم بود.
من رو به داخل دعوت کرد که با قدم های اروم داخل رفتم...در اخر حوله ای اورد که موشکافانه نگاهش کردم و او بی توجه به نگاه من موهام رو باز کرد و موهامو خشک کرد و بعد خشکشون کرد ایتقدر وضعیتم بد بود در اخر نفس عمیقی کشید و گفت:بهتر شد.
بعد حوله اینا رو جمع کرد و کنارم نشست...
ادری_خب چیشده؟
بی مقدمه گفتم:هنوز پیشنهادت سر جاشه؟
متفکر گفت:کدوم پیشنهاد مارینت؟
مرینت_اینکه منو به معروف ترین طراح جهان تبدیل میکنی؟
ادری_اره بابا...
مری_من قبول میکنم....
ادری_باشه....من امشب ساعت دوازده حرکت میکنم به سمت نیویورک تو هم اماده باش بیا فرودگاه..
سرم رو به تایید تکون دادم و بلند شدم....
و بعد از خداحافظی کوتاهی رفتم
از هتل خارج شدم...
لباس هایم هنوز که هنوزه خیس از اب بود...
بی توجه به اطراف به سمت خانه روانه شدم...
ولی ارام ارام...قطرات اشک...به همراه بارانی که در صدم از ثانیه هزاران قطره اش به زمین برخورد میکرد....اری انگار دیوانه شده بودم....ادم از عشق و محبت مصلحتی پدر و مادرش دیوانه میشود...مگرنه؟
در اخر فقط و فقط پیاده روی کردم....بعضی با باریدن باران خوشحال بودند..و برخی اندوه گین...من هم روزی مثل ان دختر چشم ابرو مشکی که از باریدن باران ابراض شادی میکرد بودم!کاشکی ان که اندکه گین بود را میدیدم و شادش میکردم....
برخی هم نه اندوه داشتن نه شاد بودند بلکه با توجه به باران با قدم های سریع به خانه میرفت تا بیشتر از این خیس نشود برخی هم چتر داشتند و ارام ولی با قدم های کمی سریع و فرز به طرف خانه میرفتند.
۱۵ دقیقه بود که قدم میزدم و خیابان تقریبا خالی از جمعیت بود...
در همان دقایق ماشینی مشکی در کنار پاهایم ایستاد...ولی من بیتوجه به راهم ادامه میدادم من حتی حوصله نفس کشیدن هم نداشتم!
کمی بعد چتری بالای سرم قرار گرفت و ماشین مشکی به راه افتاد با تعجب برگشتم و به پشتم نگاه کردم که با ادرین چشم تو چشم شدم ..باید حدس میزدم!
تو این مدت زمان که من درد و رنج میکشیدم پدرش او را ازاد تر میکرد...خوشابحالش....
ادرین_مری این چه وضعیه مث موش اب کشیده شدی😳!
با تمام خستگی که در چشمانم هم هویدا بود ارام گفتم:مهم نیست.
و برگشتم که به راهم ادامه بدم که دنبالم راه افتاد و چتر رو بالای سرم گرفت و دوستانه و به شوخی گفت:من یه خاطر تو حاضر شدم این همه راه رو پیاده برم...حالا داری نـ*ـاز میکنی؟عجب!
و ارام خندید.لبخند خیلی بی جون و بب ذوق روی لـ*ـبـ*ـم نشست،که متعجب خیره ام شد برگشتم و ارام ارام قدم برداشتم.
ادرین هم دنبالم امد و سعی کرد از زیر زبانم حرفی بیرون بکشد.
ادرین_چیشده مری؟یه هفته اس دبیرستان نیومدی!
مرینت_من یه هفته اس از اتاقم هم بیرون نیومدم.(ادرین=+مرینت=_)
+چییییی؟مرینت باور کن میتونی همه چیز رو بهم بگی...اون موقع ها که پدرم خیلی سخت گیر بود تو خیلی به من کمک کردی و همیشه کنارم بودی من نمیدونم به چه زبونی ازت تشکر کنم و خودمو بهت مدیون میدونم...اگر کمکی خواستی ازت دریغ نمیکنم...هر کاری بتونم برات انجام میدم قسم میخورم.
و دستش رو روی قلبش گذاشت لبخند که سعی کردم ور انرژی باشه و بازم بی انرژی بود زدم و گفتم:واقعا ازت ممنونم....اما من دیگه نمیخوام فرانسه بمونم...همین امشب با ادرین برژوا،مادر کلویی میرم امریکا_نیویورک .....خواستم بهت بگم که نگران نشی....بهت زنگ میزنم....
با تموم شدن حرفم جلوی در خونه رسیدیم لبخندم رو تمدید کردم و وارد خونه شدم اما اون همونجا خشکش زده بود خواستم در رو ببندم که بسته نشد ادرین پاش رو لای در گذاشته بود و نمیذاشت بسته بشه چند ثانیه بعد در رو باز کرد و کمی داخل اومد رفتم عقب تا بیاد داخل تر وقتی بیرون بود فک کردم اب بارون رفته چشش یا یه همچین چیزی ولی الان میبینم واقعا اشک تو چشماشه و ملتمس به من خیره شده...
ادرین_میشه نری؟
همین جمله کافی بود تا دلم بلرزه مثل صداش که بر اثر بغض میلرزید.
خبب اینم از این پارت،چون پارتای اول خیلی بی انگیزه اس و هیجانی نداره تا شما دنبال پارت بعد برید تا پارت ۵ میزارم...
از اون به بعدش روزی یه دونه میزارم:)