وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

شوگا

شوگا

𝓐𝓷𝓪𝓫𝓮𝓵 𝓐𝓷𝓪𝓫𝓮𝓵 𝓐𝓷𝓪𝓫𝓮𝓵 · 1402/12/26 13:05 ·

میشه این پستم کامنتاشو به ۱۷۰/۲۰۰برسونین؟🥲،رو این بکوبین تا به پستم برین

قول میدم با پستام براتون جبران کنم 🥲❤️

راستی ،تو پست بعدیم کاور با موضوع های وب عکس کلیپ اینا چند تا از هرکدوم بسازم اگ خواستین بزارین کاورتون؟هزینه ای نداره کاور سفارش داشتید هم بگین اگ تعداد اره ها زیاد بود چندتا همینطوری درست میکنم تو پست بعدیم میزارم 

رمان جابه‌جایی پارت آخر

پارت آخر نیست 🥲ولی واقعا این وب اصلا ظرفیت رمان رو نداره

که هرچی منحرفی یا عاشقانه تر طرفدار بیشتر 

که حتی نویسنده به خودش زحمت نمی‌ده درست بنویسه 🙄 با یه « + و-» حرف کاراکترارو تموم می‌کنه می‌ره 

بعدم مگه اینجا رینگ مسابقه‌س؟


 از داخل راهرو به سمت سالن خروجی رفتم 
سالن آرام بود و به سکوت فرو رفته بود 
صدای هیاهو و فریاد کشیدن هایی از سمت دالان گیتاریست ها می آمد ، چیز ععجیبی نبود ، با وجود رالف ، هر روز در بخشی از مجتمع دعوا و بحث بود 
رالف پسر آتشینی بود ، به خاطر ثروت و شهرت پدرش ، کسی جرات نداشت اون رو اخراج کنه ، صدای جیغ های دخترانه و قدم هایی از داخل راهرو خارج میشد

دختری با ظاهری آشفته سریع از دالان ها به سمت من می‌دوید ، موهایش آشفته بود و چهره اش هراسیده ،
بنظر بار اولی بود که کلاس گیتاریست هارا دیده بود 
و با سرعت به این طرف فرار میکرد 
وقتی به بیرون از تاریکیِ راهرو رسید ، روبه روی من خم شد و زانو هایش را گرفت ، با صدای بلند نفس می‌کشید و می‌لرزید 
موهایش آبی بلورین بود و پوستی سفید داشت


امکان نداشت !!
مرینت !!
او مرینت بود !!
«مرینت!! حالت خوبه؟»
مرینت !! او مرینت بود ، دختر آقای توماس 
نگرانش شدم ، پوست صورتش رنگ پریده و بنظر نگران بود 
چشمان آبی مهربانش پر از نگرانی بود و دست هایش می‌لرزید « مرینت حالت خوبه؟»
مرینت جوابی نداد ، احساس سرمای شدیدی در دلم احساس کردم ، انگار عزیزی دارد جلوی چشمم جان میدهد 
همان حسی که در یه هفته نبود مادرم قبل از مرگش داشتم
حس میکردم دارم اورا از دست میدهم

تازه متوجه ی حضور من شده بود ، آرام سرش را بالا آورد و با تعجب به چشمانم زل زد ، چشمانش به رنگ آسمان مهتابی بود و ععجیب در عمق چشمانم زل زده بود 
طوری خیره نگاه میکرد انگار احساسات را از عمق چشمانم بیرون می‌کشید ، درحالی که نگاهش خالی از احساس ، ترسناک و سرد بود

انگار اینجا بود و انگار اینجا نبود 
حس ععجیبی از دلتنگی و دیدن کسی که نیست به من دست داد 
مرینت دست از زانو هایش برداشت و صاف ایستاد ، همچنان بدون هیچ احساسی ، ماتم زده به من خیره بود 
«مرینت ؟»


ناگهان چشمان مرینت پر از اشک شد ، انگار از ماتمی بزرگ بیرون آمده بود ،شروع کرد به خندیدن ، قاه‌قاه دیوانه وار می‌خندید و دستش را روی شکمش گذاشت ، موهای پریشناش روی صورتش ریخته بود ، انگار واقعا دیوانه شده بود 
همچنان جواب من را نمی داد و فقط می‌خندید 
نگران و عصبانی شدم ، 
آنقدری نگران که دلم میخواست برم و هرکسی که اینکار را کرده با خاک یکسان کنم

محکم کف دست هایم را روی گونه هایش گذاشتم و صورتش را نگه داشتم ، سعی کرد سرش را در میان دستانم بچرخاند و از حصار دستانم بیرون برود ، اما آنقدری محکم نگه‌اش داشته بودم که خنده ی دیوانه وارش را تمام کرد 
رنجوده نامش را فریاد زدم « مرینت !!»
پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم ، درحالی که نفس هایش بر روی گردن من می‌رقصید