پارت آخر نیست 🥲ولی واقعا این وب اصلا ظرفیت رمان رو نداره
که هرچی منحرفی یا عاشقانه تر طرفدار بیشتر
که حتی نویسنده به خودش زحمت نمیده درست بنویسه 🙄 با یه « + و-» حرف کاراکترارو تموم میکنه میره
بعدم مگه اینجا رینگ مسابقهس؟
از داخل راهرو به سمت سالن خروجی رفتم
سالن آرام بود و به سکوت فرو رفته بود
صدای هیاهو و فریاد کشیدن هایی از سمت دالان گیتاریست ها می آمد ، چیز ععجیبی نبود ، با وجود رالف ، هر روز در بخشی از مجتمع دعوا و بحث بود
رالف پسر آتشینی بود ، به خاطر ثروت و شهرت پدرش ، کسی جرات نداشت اون رو اخراج کنه ، صدای جیغ های دخترانه و قدم هایی از داخل راهرو خارج میشد
دختری با ظاهری آشفته سریع از دالان ها به سمت من میدوید ، موهایش آشفته بود و چهره اش هراسیده ،
بنظر بار اولی بود که کلاس گیتاریست هارا دیده بود
و با سرعت به این طرف فرار میکرد
وقتی به بیرون از تاریکیِ راهرو رسید ، روبه روی من خم شد و زانو هایش را گرفت ، با صدای بلند نفس میکشید و میلرزید
موهایش آبی بلورین بود و پوستی سفید داشت
امکان نداشت !!
مرینت !!
او مرینت بود !!
«مرینت!! حالت خوبه؟»
مرینت !! او مرینت بود ، دختر آقای توماس
نگرانش شدم ، پوست صورتش رنگ پریده و بنظر نگران بود
چشمان آبی مهربانش پر از نگرانی بود و دست هایش میلرزید « مرینت حالت خوبه؟»
مرینت جوابی نداد ، احساس سرمای شدیدی در دلم احساس کردم ، انگار عزیزی دارد جلوی چشمم جان میدهد
همان حسی که در یه هفته نبود مادرم قبل از مرگش داشتم
حس میکردم دارم اورا از دست میدهم
تازه متوجه ی حضور من شده بود ، آرام سرش را بالا آورد و با تعجب به چشمانم زل زد ، چشمانش به رنگ آسمان مهتابی بود و ععجیب در عمق چشمانم زل زده بود
طوری خیره نگاه میکرد انگار احساسات را از عمق چشمانم بیرون میکشید ، درحالی که نگاهش خالی از احساس ، ترسناک و سرد بود
انگار اینجا بود و انگار اینجا نبود
حس ععجیبی از دلتنگی و دیدن کسی که نیست به من دست داد
مرینت دست از زانو هایش برداشت و صاف ایستاد ، همچنان بدون هیچ احساسی ، ماتم زده به من خیره بود
«مرینت ؟»
ناگهان چشمان مرینت پر از اشک شد ، انگار از ماتمی بزرگ بیرون آمده بود ،شروع کرد به خندیدن ، قاهقاه دیوانه وار میخندید و دستش را روی شکمش گذاشت ، موهای پریشناش روی صورتش ریخته بود ، انگار واقعا دیوانه شده بود
همچنان جواب من را نمی داد و فقط میخندید
نگران و عصبانی شدم ،
آنقدری نگران که دلم میخواست برم و هرکسی که اینکار را کرده با خاک یکسان کنم
محکم کف دست هایم را روی گونه هایش گذاشتم و صورتش را نگه داشتم ، سعی کرد سرش را در میان دستانم بچرخاند و از حصار دستانم بیرون برود ، اما آنقدری محکم نگهاش داشته بودم که خنده ی دیوانه وارش را تمام کرد
رنجوده نامش را فریاد زدم « مرینت !!»
پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم ، درحالی که نفس هایش بر روی گردن من میرقصید