P23 تو به ارواح اعتقاد داری؟
این رمانو تا شب یلدا تموم میکنم
پایان خوش یا بد ؟
مرینت
از خواب بلند شدم لباسام رو عوض کردم صبحانه خوردم و زدم بیرون که شاید بتونم یه کاری پیدا کنم
دوباره اون پسره لوکا رو دیدم
با دیدن من لبخند زد و گفت : بازم همو دیدیم
من : اتفاقی
لوکا : این اتفاقی نیست این سرنوشته که مارو به هم رسوند
من : شاید
لوکا : بیا منتظر اتفاق ها نباشیم و باهم دوست بشیم
من : باشه
لوکا : شمارتو بهم بده
شمارمو بهش دادم و بعد از هم خداحافظی کردیم و رفتم دنبال کار
تا ساع ۶ بعد از ظهر گشتم ولی پیدا نکردم نا امید به سمت خونه راه افتادم
صدای زنگ گوشیم رو شنیدم
به صفحش نگاه کردم ناشناس بود جواب دادم
من : الو ؟ شما ؟
صدای لوکا امد و گفت : لوکام مرینت
من : اهان تویی
لوکا : کجایی ؟
من : دارم میرم خونه
لوکا : من دارم میرم مهمونی تو هم با من میای ؟
من : اره ادرسو واسم بفرست
لوکا : باشه
رفتم خونه لباسمو عوض کردم و رفتم به ادرسی که لوکا فرستاده بود
ادرس یه خونه بود صدای اهنگم نمیاد شک کردم اونجا باشه
زنگو زدم
لوکا امد درو باز کرد
یه پیرهن تنش بود و دکمه هاش باز بود
من : فکر کردم ادرسو اشتباه امدم
لوکا : نه درست امدی بیا تو
از جلوی در کنار رفت و رفتم تو