عشق پری فراری پارت 5

DiZi DiZi DiZi · 1401/09/24 22:34 · خواندن 6 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب

آدری:تو همیشه در حال گشت و گذاری مگه من رو میبری که الان میخوای با ما بیای.

 آدرین :تو هنوز سنت کمه .

 آدری :من 20 سالمه و مری؟

 مری :220 سال پری ها که تو دنیای شما میشه 22 سال .

 آدری: بای .

مری :خداحافظ آدرین .

آدرین :بای

 و مرینت و ادریانا میرن  خرید و آدرین که میبینه تنهاس به لوکا زنگ میزند:الو سلام لوکی 

–سلام آدرین چند دفعه بگم من رو اینجوری صدا نزن 

– باشه بابا چرا داغ میکنی حالا میای بریم بیرون ؟

- آره

 – فعلا 

لوکا میاد دنبال آدرین و با هم میرن سینما.  

شب مرینت و ادریانا از خرید برمیگردن چراغا خاموش بودن ادریانا تو خونه سرک میکشه با عصبانیت که باعث شده بود خیلی ناز بشه میگه :پسره کله پوک رفته بیرون 

مرینت از لحن ادریانا خندش گرفته بود و نمیتونست خودش رو کنترل کنه و شروع به قهقه زدن میکنه  که باعث میشه ادریانا با تعجب زل بزنه بهش . 

ادریانا : بیا بریم تو 

مری:بااااشه

مرینت با جادوش خرید ها رو میبره و در اتاقا میزاره و خودشون هم میرن بالا تا لباس هاشون رو عوض کنن . وقتی که  لباس هاشون رو عوض میکنن و میرن طبقه پایین مرینت میبینه که آدرین به همراه یه پسر با موهای مشکی و لباس های اسپرت تو پذیرایین .مری نت و آدریانا :سلام 

– سلام .

مرینت :معرفی نمیکنید . 

آدریانا: این پسرخالم لوکاعه تقریبا همسن آدرینه. 

مری :خوشبختم .

 لوکا :شما؟ 

مرینت هر چیزی که به آدریانا و آدرین گفته بود رو به لوکا میگه چون از آدریانا شنیده بود که لوکا خیلی رازداره پس بهش اعتماد کرد 

 . لوکا :جالبه .

 آدریانا: آدرین بلندشو غذا سفارش بده . 

آدرین :به من چه تو گرسنه ای .

آدریانا چشماشو مظلوم میکنه  اما آدرین میگه:نوچ .

 لوکا : من سفارش میدم 

آدری: مرسی لاکی .

 لوکا:اسم من لوکاست لاکی اسم دختره 

 لوکا به سمت موبایلش میره

 ... بعد غذا ... 

آدرین :میری خونه تون یا اینجا میمونی ؟

لوکا :اینجا میمونم.

 آدرین :پس برو اتاقت و شب بخیر

آدرین و لوکا به سمت اتاقاشون رفتن . مرینت و آدریانا تصمیم داشتن شب  رو بیدار بمونن برای همین میرن اتاق آدریانا

مری : تا حالا شده کسی اذیتت کنه و بخوای انتقام بگیری ؟ 

آدریانا :آره یه روز خونه مامان بزرگم بودیم. همه بودن خاله م دایی م و... و ما بچه ها تو حیاط میخواستیم از درخت سیب بچینیم ما دخترا رفتیم رو کول داداشامون. من رفتم رو کول آدرین و آدرینا رو کول آرین و جولیکا هم رو کول لوکا بودن وقتی رو شونه های آدرین وایستادم آدرین بی شعور شروع به دویدن کرد و من فقط جیغ میزدمبا سر و صدا من  مامان و بابام اومدن و آدرین رو دعوا کردن 

آدرین گفت :تلافی میکنم

مرینت :خب .

 آدری :شب وقتی مامان و بابام خواب بودن اومد اتاقم و شروع به قلقک دادن کرد و گفت :گفتم تلافی میکنم .

 مری :انتقام گرفتی ؟

آدری :هنوز نه .

 مری : من یه فکری دارم و نقشه رو برای آدریانا توضیح میده .

 آدری: سکته نکنه بمیره ؟

مری :نه نمی میره نگران نباش

.....

یه نگاه به خودمون تو آینه انداختیم واقعا ترسناک شده بودیم آروم وارد اتاق آدرین شدیم اول صداهای ترسناک پخش کردم بعد چند دقیقه آدرین بیدار شد با وحشت به دور و بر نگاه می کرد تا نگاهش به ما افتاد بیشتر از قبل ترسیده بود که آدریانا گفت :اومدیم برای انتقام 

بیچاره میخواست سکته کنه آدرین شروع به جیغ زدن کرد و من و آدریانا زدیم زیر خنده.

 لوکا با ترس وارد اتاق شد و گفت: اینجا چه خبره؟

 وقتی نگاهش به من و آدریانا افتاد جیغ زد که من خودم وآدریانا رو به حالت عادی برگردوندیم اونها با تعجب به ما نگاه میکردن

آدرین گفت :انتقام چی؟

 آدریانا :انتقام اون روز که با لوکا و آرین و آدریانا و جولیکا تو حیاط خونه مامان بزرگ بودیم بعد ما رو کول تو بودم و تو شروع به دویدن کردی و من جیغ میزدم و مامان بابا رسیدن و تو رو دعوا کردن وتو گفتی : تلافی میکنی و شب اومدی و شروع به قلقک دادنم کردی. 

آدرین :باشه حالا من یه کاری کردم تو باید اینجوری تلافی کنی 

لوکا :حالا که بیدار شدیم چیکار کنیم؟ 

آدریانا :خاطره تعریف کنیم. 

مرینت با دو تا پتو اومد 

آدرین:مرسی. مرینت :برای خودم و آدری آوردم نه شما. 

آدرین :باشه و رفت دو تا پتو آورد .

 نشستیم و لوکا گفت :اول کی خاطره تعریف میکنه. 

مرینت ‌:من. - باشه مری : من یه شب تو اتاقم خوابیده بودم که دیدم صداهای ترسناک میاد بلندشدم به سمت بیرون رفتم به اتاق مامان بابام رفتم با دیدن اینکه اونا خوابن بیشتر ترسیدم به سمت صدا رفتم صدا از باغ قصر می‌آمد وقتی به باغ رسیدم با دیدن تاریکی بیشتر ترسیدم (مرینت 50 سالشه که برابر با 5 سال تو دنیای آدماس) هر قدم که برمیداشتم ترس تو وجودم بیشتر میشد تا اینکه یه پری لا به لای درختها دیدم به سمتش رفتم که بعد یه دردی تو سرم حس کردم و هیچی یادم نمیاد وقتی به هوش اومدم دیدم تو یه جای نا آشنا هستم که در باز شد و چند تا پری وارد اتاق شدن یکی شون گفت : به هوش اومدی

 – نه پس هنوز بیهوشم فقط چشمام بازه و حرف میزنم . 

یکی دیگه :درست صحبت کن وگرنه ...


 خب تموم شد 

7 نظر 7000کاراکتر