عشق جهنم پارت ۷۸
بفرمایدد ادامه
اب رو باز میکنم و شروع به شستن لب هام و صورتم میکنم. حس اینکه همچین ادم کثیفی لب های من رو بوسیده داشت دیونم میکرد. انقدر لب هام رو شسته بودم که زخم شده بودن.
کلافه از دستشویی بیرون میام. از لباس هایی که دست اون مرد بهشون خورده بود بیزار بودم . سریع به سمت کمد میرم و لباس هام رو عوض میکنم.
گوشه اتاقم کمی از خون جراحت اون مرد سیاهپوش ریخته شده بود. لباس هایی که در اورده بودم رو روی خون ها میندازم تا کمتر چشمم بهشون بخوره.
دیگه دوست نداشتم داخل این اتاق بمونم. اینجا من رو یاد اتفاقاتی که چند ساعت پیش افتاذه بود میندازه و حالم رو بدتر میکنه.
از اتاقم خارج میشم و به سمت پله ها حرکت میکنم. سربازهای پدرم داخل خونه امده بودن و داشتن گشت زنی و نگهبانی میکردن.
از دنیل و یا پدرم هیچ خبری نبود. به سمت یکی از سربازها میرم و میگم: شما میدونید پدر و برادرم الان کجا هستن؟
سرباز با دیدن من تعظیمی میکنه و میگه : بانوی من شما اینجا چیکار میکنید؟! لطفا داخل اتاقتون برگردید ما هنوز تمام خونه رو برسی نکردیم اینجا امن نیست .
من: نه دیگه نمیتونم داخل اون اتاق برگردم. میدونی پدر و برادرم کجا هستن؟!
_ بانوی من دوک دنیل همراه با شاهزاده رونالد ساعتی پیش به قصر رفتن و جناب وزیر اعظم هم همین الان به طرف قصر حرکت کردن .
من: مادرم چی؟! میدونی اون کجاست؟
_ بله بانوی من. وقتی جناب وزیر باخبر شدن افرادی وارد خونشون شدن دستور دادن مادرتون رو به همراه چندین نگهبان به یک جای امن ببرن.
من: میتونی من رو ببری پیش مادرم؟
_ بله بانو لطفا همراه من بیاید
سری تکون میدم و همراه اون سرباز حرکت میکنم. بعد از چند دقیقه له در کتابخونه که با بیش از بیست سرباز محافظت میشد میرسیم.
_ بانو مادرتون اینجا هستن لطفا وارد بشید.
از بین سربازها میگذرم و وارد کتابخدنه میشم. مادرم با دیدن من سریع به سمتم میاد. من رو در آغوش میگیره و شروع به گریه کردن میکنه.
_ خداروشکر که صحیح و سالمی دخترم . نمیدونی چقدر نگرانت بودم؟! میخواستم بیام پیشت اما سربازها اجازه خروج از اینجا رو به من نمیدادن. حالا بهم بگو ..حالت خوبه؟! جاییت که اسیب ندیده؟! ببینم کارز که باهات نکردن؟ صورتت رنگش پریده .. لب هات اینجوری شده ؟
من : نگران نباش مادر من حالم خوبه. لطفا دیگه گریه نکن.
مادرم از من جدا میشه و اشک هاش رو با پشت دست پاک میکنه و میگه : میدونم ترسیدی ..بیا..بیا بشین اینجا میگم الان برای هردومون کمی جوشونده ارامش بخش بیارن… تا جوشونده رو میارن بهم بگو چه اتفاقی اونجا افتاد؟!
تمام ماجرا رو سر بسته برای مادرم تعریف میکنم و میگم : مادر به نظرت پادشاه به خاطره این کار پدر اون رو مجازات میکنه؟!
_ نمیدونم دخترم همه چیز به نظر شاهزاده بستگی داره.
خیلی نگران پدرم و قضاوت پادشاه نسبت به رفتار پدرم بودم. از طرفی هم میخواستم ببینم که پادشاه چه حکمی درمورد کاری که رونالد انجام داده صادر میکنن برای همین رو به مادرم میگم: من باید به قصر برم .
_ چی ؟! برای جی میخوای به قصر بری دخترم؟
من: خیلی نگران پدرم نمیتونم تا برگشتن پدر صبرکنم به خاطره همین میخوام به قصر برم.
_ تو نمیتونی به قصر بری ..پدرت قبل رفتنش به من گفت به خاطره شرایطت به وجود امده فعلا نباید از خونه خارج بشیم. دلواپسیت رو درک میکنم دخترم من هم مثل تو نگران پدر و برادرت هستم اما بهتره تا امدن پدرت صبرکنیم .
من: اما من دیگه بچه نیستم خودم میتونم از خودم مراقبت کنم . به علاوه من تنها کسی هستم که از لحظه اون اتفاقاتی که افتاده با خبرم پس بهتره به قصر برم.
_ اگه تو به قصر بری اوضاع خیلی بدتر از چیزی که الان هست میشه .
من: چرا؟! مگه من میخوام اونجا چیکارکنم مادر؟! من فقط میخوام به پدر کمک کنم.
_ دختر عزیزم هنوز خیلی چیزها هست که تو اونها رو درک نمیکنی. با رفتنت به قصر ممکنه اونجا حرفی بزنی و وزرا از اون حرف بر علیه تو و پدرت استفاده بکنن و باعث به هم خوردن ازدواجت با شاهزاده بشن!
من: نگران نباش مادر من! دیوید هیچ وقت نمیزاره که همچین اتفاقی بیوفته. اون من رو دوست داره و به من اعتماد کامل داره اون هیچ وقت به سادگی تحت تاثیر حرف های پوچ و بیهوده وزرا قرار نمیگیره.
_ حرف های تو درسته دخترم اما این رو بدون سیاست هیچ وقت عشق و دوست داشتن سرش نمیشه! ممکنه شاهزاده واقعا تورو دوست داشته باشه اما همه وزرا دنبال بهانه ای هستن که مانع از ازدواج شما دو نفر بشن و تا دختران خودشون رو به همسری شاهزاده در بیارن و به قدرت بیشتری برسن. پس بهتره شرایط رو برای خودت و شاهزاده سخت تر نکنی و برای یک بار هم که شده به حرف پدرت گوش بدی و هیچ کاری انجام ندی!
آه پر از اندوهی میکشم و سرم رو روی شونه مادرم میزارم و میگم: کم کم داره از قصر و ادم هایی که اونجا کار میکنن میترسم. همیشه با خودم میگم من چطور قرار بین این همه ادم های تشنه به قدرتی که هر لحظه منتظر یک لغزش کوچیک هستن تا تورو از پا در بیارن زندگی بکنم؟!
مادرم نوازش وار دست های مهربونش رو روی سرم و صورتم میکشه و میگه: تو کسی رو داری که تورو ارزشمند میدونه. با تمام وجودش دوستت داره و هر کاری برای به دست اوردنت انجام میده! اون با تمام قدرتی که داره از تو محافطت میکنه. وقتی همچین ادمی رو داخل زندگیت داری نباید از زوزه کفتارهای اطرافت بترسی. اما این نترسیدن به این معنا نیست که میتونی هر کاری دلت خواست انجام بدی و به دشمنانت خنجری برای حمله کردن به خودت و افرادی که دوستشون داری بدی. متوجه منظورم میشی دختر عزیزم؟
من: بله مادر متوجه هستم. باید سعی کنم احساساتم رو کنترل کنم و عجولانه تصمیم نگیرم.
چند لحظه ای همینجوری در کنار مادرم میشینم و خودم رو دست نوازش های پر محبت مادرم میسپارم. به نظرم ادم هر چقدر هم که بزرگ بشه باز هم دوست داره بعضی وقت ها در کنار مادرش به آرامش برسه. با باز شدن در کتابخونه سرم رو از روی شونه های مادرم برمیدارم و به سربازی که داشت به سمت ما می آمد میگم: چیشده سرباز؟! چرا به اینجا آمدی؟
سرباز به من و مادرم تعظیم میکنه و با احترام میگه: بانوی من وظیفه خودم دونستم تا شرایط رو بهتون گزارش بدم.
من: بسیار خب میشنوم.
۔ تمام خونه و محوطه اطراف رو برسی کردیم و سربازهایی که برای نگهبانی گذاشته بودیم رو به دستورد وزیر اعظم دو برابر کردیم. مطمئن باشید دیگه خطری شما رو تهدید نمیکنه و شما در سلامت هستید. تنها فقط یک مشکل وجود داره؟!
من : چه مشکلی؟
یک بانو به همراه چند مرد ناشناس به اینجا آمدن و درخواست ملاقات با شما رو دارن بانوی من.
من: خودشون رو معرفی نکردن؟
– خیر بانو.. هر کاری کردیم هویت خودشون رو فاش نکردن. تنها گفتن از طرف شاهزاده فرستاده شدن و فورا باید شما رو ملاقات کنن.
نفسم رو پر فشار بیرون میدم و از جا بلند میشم. دستی به دامنم میکشم و اون رو مرتب میکنم و رو به سرباز میگم: بسیار خب الان به دیدنشون میرم بگو داخل بشن.
قدمی رو به جلو برمیدارم که مادرم با عجله دستم رو میگیره و میگه : صبرکن عجولانه تصمیم نگیر.
من: چرا؟ چیشده؟
_ اون زن گفته از طرف شاهزاده فرستاده شده اما نگفته کدوم شاهزاده!
من: منظورت چیه مادر؟!
_ اگه اون از طرف شاهزاده رونالد به اینجا فرستاده شده باشه چی؟!
من: این امکان نداره! شاهزاده رونالد توسط مدر دستگیر شده و الان داخل قصر پادشاه هست!
_ یکم فکر کن! یک دختر تنها بین چندتا مرد ناشناس مشکوک نیست؟! شاید شاهزاده رونالد از قبل این دستور رو داده باشه که اگر نقشش شکست خورد به اینجا بیان و به تو اسیبی برسونن اون وقت میخوای چیکار کنی؟! بهتره اونها رو به داخل خونه راه ندی دخترم.
من: اما نمیتونم کار نکنم شاید اونها حامل خبری برای من باشن. نگران نباش مادر به سربازها دستور اماده باش میدم و به کماندارها میگم تیرهاشون رو اماده کنن تا اگه خواستن اسیبی به من بزنن با تیر بزننشون.
_بسیار خب من هم همراه تو میام.
من: نه مادر خطرناکه شما باید اینجا بمونید و از خودتون محافظت کنید.
مادرم اخمی میکنه و با جدیت میگه: به من میگی خطرناکه بعد انتظار داری من دخترم رو بفرستم تو دل خطر و هیچ کاری نکنم؟!
من: مطمئن باشید هیچ اتفاقی برای من نمی افته. من شرایط سخت تر از این هم پشت سر گذاشتم قول میدم که نزارم اتفاقی برای من بی افته.
مادرم مردد نگاهم میکنه و “باشه” کوتاهی زیر لب زمزمه میکنه. لبخندی به صورت نگرانش میزنم و قبل از اینکه نظرش عوض بشه از کتابخونه خارج میشم.
نیمه های راه به سمت سرباز برمیگردم و میگم: چهره اون زن و یا افرادی که همراهش بودن رو به خاطر داری ؟؟
خیر بانوی من چهرهاشون رو پوشونده بودن .
من: بسیار خب به سربازها دستور آماده باش بده و حواست به همه چیز باشه.
_ اطاعت میشه بانو. ما از شما محافظت می کنیم.
تا رسیدن به اون افراد ناشناس سکوت میکنم. بعد از چند لحظه از دور میبینمشون. همشون شنل های مشکی پوشیده و پشت به من ایستاده بودن .
در فاصله سه قدمی از اونها می ایستم. کمی ترسیده بودم ولی جوری باید رفتار میکردم که این ترس رو نشون ندم تک سرفه کوتاهی میکنم و رو به اونها با صدای محکمی میگم: با من کاری داشتید؟!
با شنیدن صدای من به سمتم برمیگردن و تعظیم میکنن. زن قدمی به جلو میاد و با احترام میگه: بانوی من دا حامل پیام مهمی هستیم و باید به طور خصوصی با شما صحبت کنیم
باد شدیدی میوزه و قسمتی از شنل اون مردان رو کنار میزنه. با کنار رفتن شنل ها برجستگی های کوچکی رو کنار پای اون مردان احساس کردم.
مطمئن نبودم اما حدس میزدم اون برجستگی ها اسلحه باشن برای همین رو به اون دختر میگم: شنل هاتون رو در بیارید و اسلحه هاتون رو تحویل بدید.
_ اما بانو ما قبل از ورود به اینجا تمام سلاح هامون رو تحویل دادیم.
من: شما میخواید من بهتون اعتماد کنم و به طور خصوصی باهاتون صحبت کنم اما مثل اینکه شما چندان هم سعی در جلب اعتماد من نمیکنید. همینجوری که شما میخواید من بهتون اعتماد کنم شما هم به من اعتماد کنید و سلاح هاتون رو تحویل بدید. در غیر این صورت هیچ مکالمه ای بین ما صورت نمیگیره.
مردان همراه اون زن نگاهی به هم دیگه میکنن و سری برای هم دیگه تکون میدن. همون لحظه همشون خم میشن و خنجرهای کوچکی رو از کنار پاهاشون بیرون میارن و تحویل سربازها میدن.
زن با تعجب به خنجرها نگاه میکنه و رو به من میگه : باور کنید من از این خنجرها اطلاعی نداشتم.
من: چطور ممکنه؟! یعنی اون مردان از تو دستور نمیگیرن؟!
_ نه بانو…اونها فقط برای محافظت از من اینجا هستن.
من: یعنی تو اونها رو برای محافظت از خودت استخدام نکردی؟!
زن ترسیده به اطراف نگاهی میندازه و با صدای لرزونی میگه: بانو اینجا نمیتونم چیزی بگم اگه میشه بهتره بریم جایی که کسی نباشه. اونجا همه چیز رو براتون توضیح میدم.
من: ولی شما هنوز شنل هدتون رو در نیاوردید و خودتون رو معرفی نکردید!
زن چیزی نمیگه و شنلش رو بیشتر دور خودش میپیچونه و با استرس شروع به تکون دادن یکی از پاهاش میکنه. نمیدونم چرا اما حسی که به این افراد داشتم بد نبود. شاید چون صدای دختر کمی برای من آشنا بود.
از طرفی اگر این ادما از طرف رونالد فرستاده شده بودن تا الان باید من مرده بودم اما اون دختر ترسیده! کسی که برای کشتن فردی میاد نباید از چیزی بترسه اما نگرانی و ترس تو رفتار این دختر به خوبی معلومه .
شاید هم این جزئی از نقشش باشه تا من رو فریب بده! اما هر چه که بود من تصمیم گرفته بودم به اون دختر اعتماد کنم برای همین میگم: بسیار خب همراه من بیاید
این رو میگم و خودم زودتر از اونها شروع به حرکت میکنم. وارد خونه میشم و به سالن اصلی میرم. کماندارها رو میبینم که در طبقه بالا مخفی شدن و آماده پرتاب تیر هستن. با وجود کماندارها کمی احساس بهتری بهم دست داده بود.
بعد از چند لحظه اون زن به همراه محافظینش وارد سالن میشن. وقت رو تلف نمیکنم و میگم: خب ما اینجا تنهاییم! خودتون رو معرفی کنید و بگید برای چه کاری به دیدن من امدید؟!
زن نگاهی به اطراف میکنه و وقتی مطمئن شد کسی این اطراف نیست شنلش رو در میاره و قدمی به من نزدیک میشه. با دیدن چهره سارا برای چند لحظه ای خشکم میزنه.
– از دیدنم تعجب کردی؟!
من تو اینجا چیکار میکنی؟! مگه تو الان نباید. اخل مخفیگاه باشی؟! شاهزاده میدونه از اونجا بیرون آمدی؟!
_ بله ایشون از این موضوع با خبر هستن. خود شاهزاده به من دستور داد تا به اینجا بیام و این افراد هم برای محافظت از من همراهم فرستاد.
من: چرا شاهزاده تورو اینجا فرستاده؟!
_ از جاسوس ها خبر رسیده بود که افرادی قرار به اونجایی که من مخفی شده بودم حمله کنن اما شاهزاده از این موضوع با خبر میشه و روز قبل از حمله دستور ترک مخفیگاه رو به من میده.
من: خب چرا به اینجا امدی؟! اینجا برای تو خیلی خطرناکه! باید خودت رو فورا به شاهزاده برسونی تا ایشون تورو به یک جای امن ببره.
_ شاهزاده خودشون دستور دادن که من به اینجا بیام. به خاطره اینکه شب پیش شاهزاده رونالد دستگیر شدن قصر دیگه جای امنی نیست از طرفی هم کسی هیچ وقت فکر نمیکنه من در خونه کسی مخفی بشم که قصد کشتنش رو داشتم. برای همین شاهزاده طی نامه ای به من دستور دادن که به اینجا بیام.
برای اینکه از صحت حرف های سارا مطمئن بشم میگم: میخوام نامه ای که شاهزاد دیوید برای تو ارسال کرده رو ببینم.
سارا “باشه” کوتاهی میگه و از داخل کیف کوچکی که همراه خودش داشت نامه ای که دیوید برای اون فرستاده بود رو در میاره و به من میده. با دقت نامه رو شروع به خوندن میکنم.
دست خط و امضای خوده دیوید پایین نامه بود و این یعنی حرف های سارا کاملا درست بود. بعد از خوندن نامه اون رو به سارا تحویل میدم و میگم: چند لحظه اینجا منتظر باشید تا به خدمتکارها بگم محل اقامت تو و افرادت رو اماده کنه.
_ فقط قرار من اینجا بمونم..بقیه این افراد ی که همراهم هستن از اینجا میرن و یا فقط از دور مراقب من هستن.
من: بسیار خب پس دنبالم بیا تا اتاقت رو نشونت بدم. افرادت هم میتونن همین الان از اینجا برن.
دو روز از اون اتفاق گذشته بود ولی من هنوز خبری از پدر و برادرم دریافت نکرده بودم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم امروز دیگه باید خبری از قصر به دستم میرسید.
میدونستم مادرم مخالفه این هست که من به قصر برم برای همین مخفیانه و با لباس ندیمه ها از خونه خارج میشم و به طرف قصر حرکت میکنم. بعد از ورودم به قصر بدن هیچ مکثی به طرف اقامتگاه دیوید حرکت میکنم.
باید احتیاط میکردم و تا اونجایی که میتونستم بدون اینکه کسی من رو ببینه به دیدن دیوید میرفتم. وقتی وارد باغ اصلی اقامتگاه شدم دیوبد رو میبینم که با عصبانیت داشت دستور فلک کردن سه تا از خدمتکارها رو میداد.
اون هنوز هم خشن و بی رحم بود اما نه برای من! پشتم رو به این صحنه میکنم تا نقشه ای بکشم که بتونم بدون دیده شدن وارد اتاقش بشم که یک دفعه با صدای یکی از خدمتکارهای دیوید به خودم میام.
هی تو دختره گستاخ چطور جرعت میکنی وقتی عالیجناب اینجا هستن بهشون پشت کنی؟!
اوه لعنتی بد شد! نباید کسی من رو میدید؟ حالا باید چیکار کنم؟! تو همین فکرها بودم که دوباره صدای اون خدمتکار بلند میشه.
۔ مگه با تو نیستم! چطور جرعت میکنی که من رو نادیده بگیری ؟!نکنه تو هم مثل این خدمتکارها دلت فلک میخواد؟! زود برگرد به سمت عالیجناب و از ایشون تقاضای بخشش کن تا بلکه شاهزاده به خاطره گستاخی که کردی تورو ببخشن.
من: گستاخی؟! در مقام یک خدمتکار شما چطور جرعت میکنید که در حضور عالیجناب فریاد بزنید و به جای ایشون دستور بدید؟!
دیگه برام مهم نبود که اون دختر چه جوابی میخواد به من بده. فقط تو دلم دعا دعا میکنم که بلکه دیوید صدای من رو بشناسه و کمکم بکنه.
اون دختر همچنان داشت حرف میزد و از من میخواست که برگردم و صورتم رو نشون بدم. اما وقتی دید هیچ جوابی از طرف من دریافت نمیکنه رو به سربازها میگه: نگهبان ها اون خدمتکار گستاخ رو به اینجا بیارید و به فلک ببندید.
با صدای قدم های سربازها که به سمتم حرکت میکردن استرسم بیشتر میشه از ترس چشم هام رو میبندم و قسمتی از دامنم رو توی دستم مشت میکنم.
دست یکی از سربازها روی شونم قرار میگیره. دیگه مطمئن بودم که هویتم رو دیگه نمیتونم مخفی نگهدارم میخوام برگردم که یک دفعه با احساس اینکه در یک جای گرم و محکم هستم چشم هام رو با تعجب باز میکنم.
دیوید من رو محکم در اغوش کشیده بود و با بغلش صورت من رو پوشونده بود. با صدای محکم و جدیش میگه : محاکه اون سه خدمتکار فردا انجام میشه همگی اینجا رو ترک کنید و تا وقتی نگفتم به اقامتگاهم برنگردید.
میتونستم قیافه متعجب خدمتکارها و سربازها رو برای خودم تصور کنم. میدونم همشون از اینکه شاهزاده دیوید ولیعهد این سرزمین یک دختر خدمتکار رو اینجوری در آغوس کشیده متعجب شدن .
اما اون کسیه که وقتی اسمش میاد همه از خشمش میترسن و وقتی میبیننش تا کمر خم میشن و بهش احترام میزارن. چه کسی جرعت داره در مقابل حرف های همچین مردی مخالفتی از خودش نشون بده.
.....