عشق جهنم پارت ۷۰

Marl Marl Marl · 1401/08/10 21:19 · خواندن 8 دقیقه

😘😘😘😘 فردا شاید چند پارت بزارم چون دبگه تا پارت اخر رو نوشتم 

دوست نداشتم زیاد وارد این بازی های سیاسی بشم و یا خودم رو به واسطه اسم پدرم معروف کنم اما میدونستم که چاره ای جز این ندارم .

برای سرکوب کردن نقشه های شوم اطرافیان و در امان موندن خودم و خانوادم مجبور بودم خلاف بر میل باطنیم این کار رو انجام بدم .

سری به نشانه تایید تکون میدم و رو به پدرم میگم : با اینکه زیاد از شهرت خوشم نمیاد اما میدونم این کار به سود من هست پس قبولش میکنم .. حالا این جشن قراره چه موقع برگذار بشه؟

_ خوشحالم که قبول کردی دخترم ..به احتمال زیاد جشن فردا شب برگذار میشه .

من: چی؟! فردا شب؟! چقدر سریع! تا فردا شب مقدمات جشن فراهم میشه؟!

_ اره دخترم..قبلا در این باره با شاهزاده و پادشاه صحبت کرده بودم فقط منتظر بودم تا تو نظرت رو درمورد این موضوع بگی تا پیکی به قصر بفرستم و بگم تدارکات جشن فردا رو اماده کنن.

من: مگه قراره جشن داخل قصر برگذار بشه؟

_ اره دخترم..شاهزاده پیشنهاد دادن برای امنیت بیشتر این جشن داخل قصر برقرار بشه.

من: اما من برای جشن اماده نیستم

مادرم لبخندی میرنه و میگه : نگران نباش دخترم . امشب پیکی برای طراح لباس خانوادگیمون میفرستم تا به اینجا بیاد. همه چیز برای معرفی دختر یکی یک دونه من اماده هست. به هیچ چیز فکر نکن من و پدرت همه چیز رو تا فردا اماده میکنیم تو فقط به اتفاقات خوبی فردا فکرکن .

دنیل در حالی که داشت کمی غذا داخل ظرفش میکشید به شوخی میگه: کم کم داره به ایزابلا حسودیم میشه. مادر من شما خیلی بیشتر از من به دخترت توجه میکنی ها حواست هست؟! اصلا با این کارت احساساتم جریحه دار کردی!

این رو میگه و به حالت قهر رو برمیگردونه. از حرکتش همه خندشون میگیره. دنیل با دیدن خنده ما حرصش میگیره و میگه : اره اره بخندید! وقتی سوگلیتون برگشته بایدم انقدر شاد باشید. کیی از یک پسر گنده دماغ مو فرفری خوشش میاد تا وقتی حوریه ای مثل دخترتون کنارتوته!

مثل دختر بچه های حسود داشت غر میزد. تا به حال این وجه از شخصیت دنیل رو ندیده بودم و برام جالب بود .

من: دنیل تو خودت خوب میدونی که چقدر برای مادر و پدر عزیزی و دوستت دارن. من چون مدت ها از خانواده دور بودم خب این رفتار طبیعی هست.

پدرم در حالی که دستی رو شونه دنیل میزاره میگه: هر دو شما بچه های دوست داشتنی من هستید و به یک اندازه دوستتون دارم. دیگه بهتره بحث کردن درمورد این موضوع رو کنار بزاریم و غذامون رو بخوریم .

بعد از اتمام غذا به اتاقم میرم. ذهنم درگیر مهمونی فردا شب بود. ادم های داخل اون مهمونی اصلا برای من مهم نبودن اما به خاطره اتفاقی که بین من و دیوید افتاده بود دوست نداشتم تا یک مدت باهاش رو به رو بشم .

اما چاره دیگه ای نبود. میدونستم بعد از معرفی شدنم به عنوان دختر وزیر اعظم دیگه اون ازادی های سابق رو ندارم. برای همین نمیدونستم باید چیکار کنم. من به لورا قول داده بودم تا بچه های یتیم خونه رو پیدا کنم و ازشون مراقبت کنم. اما با وضعی که فردا قراره به وجود بیاد نمیدونم میتونم به قولم عمل کنم یا نه .

 

نفسم رو آه مانند بیرون میدم. چی میشد اگه همه چیز به حالت عادی برمیگشت؟ یعنی من کِی دوباره قراره رنگ خوش زندگی رو به خودم ببینم؟با افکاری مغشوش به سمت تختم حرکت میکنم و طولی نمکشه که به خواب میرم.

با احساس خیسی صورتم ترسیده از خواب بیدار میشم. به اطرافم نگاه میکنم که با چهره خندون دنیل رو به رو میشم .

_ به به بالاخره بیدار شدی؟ میدونی ساعت چنده؟

سرم رو زیر پتو میکنم و خوابالود میگم : ولم کن دنیل بزار بخوابم

_ چی چی رو ولم کن دختر خوب؟ میدونی امروز چه روزیه ؟ تا سی دقیقه دیگه ارایشگر و طراح لباست به اینجا میرسن بعد تو هنوز خوابی؟! اگه الان بیدار نشی نمیتونی برای مهمونی شب اماده باشی!

با شنیدن اسم مهمونی سیخ روی تختم میشینم و میگم: الان ساعت چنده؟

_ هفت و سی و پنج دقیقه هست ..سی دقیقه وقت داری تا صبحونه بخوری و خودت رو امدن طراح و ارایشگر اماده کنی .

با شتاب از روی تختم بلند میشم و به سمت سرویس بهداشتی میرم. نگاهی به چهره خودم داخل آیینه میندازم . موهای ژولیده و چشم هایی که بر اثر خواب پف کرده بود!

یعنی واقعا من در مدت زمان سی دقیقه میتونم اماده بشم؟! فکر نکنم! بعد از انجام کارهای لازم به سمت اشپزخونه حرکت میکنم تا صبحانه بخورم.

هنوز اولین لقمم رو نخورده بودم که یکی از ندیمه ها سراسیمه به سمتم میاد و میگه : بانوی من طراحان به اینجا رسیدن..دوک دنیل گفتند بهتون بگم لطفا عجله کنید.

نگاهی به ساعت میکنم هنوز ده دقیقه وقت داشتم. نمیتونستم که به خاطره اونها از صبحونه خوردنم بزنم و تا اخر روز گرسنه باشم.

با ارامش گازی از لقمه داخل دستم میزنم و رو به ندیمه میگم : بسیار خب..بهشون بگو تا ده دقیقه دیگه میام

ندیمه مردد نگاهی به من میندازه و بعد از تعظیم کوتاهی اونجا رو ترک میکنه. بعد از رفتن ندیمه طولی نمیکشه که دنیل وارد اشپزخونه میشه و میگه: ایزابلا این ندیمه چی میگه؟!نمیخوای به اونجا بیایی؟!

همینجوری که لقمه دیگه ای برای خودم درست میکردم میگم: نگفتم به اونجا نمیام. بعد از خوردن صبحانه به دیدن طراحان میرم .

_ بعد از خوردن صبحانه؟. اما اونها الان اینجا هستن !

من: خب اینجا باشن! مگه چه اشکالی داره؟! من که نمیتونم به خاطره اینکه اونها ده دقیقه زودتر به اینجا رسیدن صبحانه نخورم و تا شب گرسنه بمونم!

دنیل نفس عمیقی میکشه و میگه : وای از دست تو دختر! خیلی خب سریع تر صبحانت رو بخور من هم تا امدن تو سرشون رو گرم میکنم. دیر نکنیا!

دنیل بعد از گفتن این حرف بدون اینکه منتظر پاسخی از طرف من باشه اونجا رو ترک میکنه. درسته عجله داشتم اما یاد گرفته بودم که هر چقدر که در انجام کاری تاخیر داشتم هیچ وقت عجله نکنم چون عاقبت خوبی نداره .

بعد از خوردن صبحانه پیش طراحان میرم و اونها هم بدون هیچ مکثی کارشون رو شروع میکنن. لباسی که برای من انتخاب کرده بودن به نظرم فوق العاده بود. بعد از انتخاب لباس نوبت به ارایشگرها میرسه .

بالاخره بعد از چندین ساعت کار ارایش و طراحی لباس من تموم میشه . خیلی مشتاق بودم تا ببینم چه شکلی شدم اما این اجازه رو به من نمیدادن. باید تا امدن تاجم صبر میکردم و در اخر کار خودم رو میدیدم .

تا رسیدن تاجم چند وقیقه ای وقت داشتم برای همین چشم هام رو میبندم و سعی میکنم کمی به خودم استراحت بدم. از بس ارایشگرها موهام ذو کشیده بودن سرم درد گرفته بود .

هیچ ذوق و اشتیاقی برای این مهمونی نداشتم. از اینکه خودم رو جلوی چشم های اشراف به نمایش بزارم خوشم نمی امد.دوست داشتم هر چه زودتر این مهمونی تموم بشه تا بتونم به زندگی عادی که داشتم برگردم .

اما بعید میدونستم با شناخته شدنم بتونم دوباره مثل یک ادم معمولی زندگی کنم. با صدای ارایشگر به خودم میام و چشم هام رو باز میکنم.

_ بانوی من تاجتون رو اوردن.

سری تکون میدم و صبر میکنم تا تاجم رو روی سرم بزارن. بعد از چند دقیقه ارایشگر میگه: کارم تموم شد بانوی من ..میتونید خودتون رو داخل آیینه ببینید.

بی ذوق به سمت آیینه حرکت میکنم و خودم رو داخلش میبینم. لباس طلایی رنگ بلندی به تن داشتم که با طور پشت لباسم هماهنگی خاصی داشت.

خوب شده بودم. لبخند کم جونی میزنم و از ارایشگر و طراح لباسم تشکر میکنم. بعد از صبحونه دیگه هیچی نخورده بودم برای همین به شدت گرسنم بود.

اما وقتی برای خوردن چیزی نداشتم تا چند لحظه دیگه کالاسکه میرسه و من رو به قصر میبره. اروم از پله ها پایین میرم. دنیل رو میبینم که جلوی در منتظر ایستاده.

با دیدن من به سمتم میاد و میگه : اوه بالاخره امدی؟ کالاسکه جلوی در منتظره بهتره بریم .

من: مامان و بابا همراه ما نمیان؟

_ نه چون اماده شدن تو طول کشید اونها زودتر از ما به قصر رفتن.. چقدر زیبا شدی!

لبخندی میزنم و زیر لب تشکر ازش تشکر میکنم. همراه دنیل به سمت قصر حرکت میکنیم. دنیل کمکم میکنه تا تور پشت لباسم رو جمع کنم تا کثیف نشه .

به سمت جایی که پدر و مادرم قرار داشتن حرکت میکنیم. پدرم با دیدنم به سمتم میاد و میگه: خیلی زیبا شدی دخترم.. اماده ای تا به همه معرفی بشی؟

من: اماده هستم فقط کمی دلشوره دارم.

_ نگران نباش همه چیز خوب پیش میره.

بعد از گفتن این حرف پدرم بازوش رو به سمتم میگیره. به ارومی دستم رو دور بازوش حلقه میکنم و به سمت سالن حرکت میکنیم.

قبل از ورودمون به سالن پدرم می ایسته و به سمت من برمیگرده و میگه : از اینجا به بعد رو باید خودت تنهایی بیایی دخترم. من زودتر از تو میرم و پیش پاپ منتظرت میمونم.

من: پاپ؟ رهبر پاپ مگه اینجا هست؟

_ اره دخترم. تو باید در پیشگاه پاپ قسم وفاداری به کشورت بخوری و خودت رو دختر من معرفی کنی. این یک رسم بیسار قدیمی در کشوره که علاوه بر وزرا خانواده و بچه هاشون هم باید این قسم رو به زبان بیارن. تو هم باید وقتی هجده سالت میشد این قسم رو میگفتی اما اون موقع تو اینجا نبودی دخترم پس الان باید این قسم رو یاد کنی.