پارت ۲ تو به ارواح اعتقاد داری؟

R.m R.m R.m · 1401/08/09 15:36 · خواندن 3 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب ~

مرینت 
رفتم خونه 
داشتم لباشام رو در میاوردم که یه گیره توی جیبم دیدم 
با دقت بهش نگاه کردم مال من نبود 
گذاشتمش جلوی اینه و خوابیدم 
___
برای اولین باز به موقع از خواب بیدار شدم 
لباس هام رو پوشیدم امدم جلوی اینه موهامو درست کنم که  متوجه اون گیره شدم 
برش داشتم و زدمش به موهای کوتاه و بنفشم که تا دور گردنم بود  
یه لبخند زدم و گفتم : بهم میاد
یه صدای اشنا شنیدم که گفت : به نظر منم بهت میاد 
سری برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که باز اون پسر با اون لباس های عجیبش رو دیدم 
من : تو چطور اومدی اینجا!
پسره : خودت منو اوردی 
یادت نیست ؟
من : یعنی چی؟
بهم نظدیک شد یه لبخند زد و دستش رو گذاشت روی گیره رو سرم و گفت : استفاده از این گیره یعنی من 
من : تو؟
پسره : ای بابا تو چقدر گیجی 
من روحم وقتی از این استفاده کنی میتونی منو ببینی 
حالا به عنوان جایزه میتونی یه ارزو کنی که براورده کنم 
من : تو نمیتونی ارزوی منو براورده کنی!
پسره : میتونی امتحان کنی 
به ساعت نگاه کردم وای نه بازم دیر کردم !
چی میشه یه باز به موقع برسم ؟
کیفم رو براشتم و بدو بدو رفتم سمت مدرسه 
در کلاس رو باز کردم و گفتم : ببخ.....
حرفم رو ادامه ندادم چون معلم تو کلاس نبود !
خیلی تعجب کردم 
به پشت سرم نگاه کردم که باز اون پسره بود 
پسره : ارزو براورده شد 
با تعجب بهش نگاه کردم 
یعنی واقعا او این کارو کرده بود؟

 

________________

بهش نگاه کردم و گفتم ....... اسمت چیه؟

پسره : میتونی اجوشی صدام کنی 

من : چرا ؟

اجوشی : چون دوست دارم 

من : باشه حالا هرچی 

واقعا تو امروز اون کارو کردی ؟

اجوشی داشت برگ های گل توی دستش رو ازش جدا میکرد و گفت : کدوم کار؟

من : من امروز زود رسیدم مدرسه

اجوشی : اهان اره منکه گفتم میتونم هرکاری بگی بکنم 

من : مگه تو کی هستی؟

اجوشی : اینم قبلا گفتم روح 

من : باور نمیکنم 

یه برگ دیگه از گل جدا کرد روبه روم گرفت یه بشکن زد و گلبرگ تبدیل به دستمال شد 

من : ااا چطور این کارو کردی ؟

اجوشی : حالا باور کردی ؟

من : نه 

اجوشی : خب یه ارزو کن اگر براورده شد هرچی خاستی بگو 

من : خب..... من میخام همیشه به موقع برسم مدرسه 

اجوشی : باشه اینکه کاری نداره 

یه گلبرگ دیگه روبه روم گرفت و گفت : بخورش

من : این کثیفه!

یه بشکن زد و تبدیل به سیب شد 

من : من سیب دوست ندارم 

یه بشکن دیگه زد و تبدیل به شکلات شد 

ازش گرفتمش و گفتم : حالا چکار کنم ؟

اجوشی : با من تکرار کن 

ساعت ! همیشه به موقع زنگ بزن 

من : ساعت همیشه به موقع زنگ بزن 

اجوشی : معلم همیشه دیر بیا

من : معلم همیشه دیر بیا 

اجوشی : حالا بخورش 

شکلات رو خوردم 

این جادو از پس فدا اثر میکنه 

من : پس فردا دیر میرسم؟

بهم نگاه کرد و گفت: خودم یه کاریش میکنم