پارت ۱ تو به ارواح اتقاد داری؟
بفرمایید ادامه مطلب
مرینت
چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم
وای نه دوباره دیر کردم
سری پاشدم و یونیفرم مدرسه رو پوشیدم کیفم رو برداشتم و بدو بدو به سمت مدرسه رفتم
در کلاس رو باز کردم و رفتم تو
معلم سر کلاس بود
معلم : مرینت تو بازم دیر کردی ! برو دفتر نامه بگیر
من : چشم
از کلاس رفتم بیرون و رفتم دفتر
مدیر : بازم تویی بیا تو امروز دیگه چرا دیر کردی؟
من : خواب موندم
مدیر یه نامه برام نوشت و داد بهم
رفتم سر کلاس نامه رو دادم به معلم و رفتم نشستم سر جام
اون دختر پول داره کلویی بهم نگاه کرد و گفت : بدبخت بیچاره حتی پول نداره یه ساعت بگیره
همه بچه های کلاس بهم خندیدن
منم سرمو انداختم پایین
معلم : کافیه بچه ها
________________________________☆
بعد از یک روز خسته کننده درحال رفتن به خونه بودم
هوا تاریک بود و داشتم از یه کوچه تنهایی رد میشدم
یهو یکی از لامپ ها روشن شد
با ترس رفتم عقب و بهش نگاه کردم
یه پسر با لباس های عجیب و قریب زیر نور نشسته بود
سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد و گفت : تو
سرش رو کج کرد و گفت : به ارواح
بعد از یکم مکث دوباره گفت : اتقاد داری ؟
جیغ زدم و تا اونجایی که میتونستم دویدم