عشف جهنم پارت ۶۸

Marl Marl Marl · 1401/08/06 18:05 · خواندن 8 دقیقه

عشق جهنم

شروع پارت ۶۸

_ به طور اتفاقی وقتی چندتا از ندیمه ها و سربازها داشتن در این مورد صحبت میکردن شنیدم . اگه به موقع نمیرسیدم الان این خبر تو کل قصر پخش شده بود . شانس اوردی که من اونجا بودم و راضیشون کردم در عوض گرفتن چند سکه طلا از این ماجرا حرفی نزنن .

نفس اسوده ای میکشم و میگم : ممنونم لطف بزرگی بهم کردی

_ صورتت چیشده؟

دستم رو جای سیلی که دیوید بهم زده بود میزارم . نباید بزارم دنیل از این موضوع چیزی بفهمه چون نمیخواستم دوستی چند ساله بین این دونفر به خاطره کار اشتباه من به هم بخوره .

سعی میکنم ارامش خودم رو حفظ کنم و با چهره ای به ظاهر ارام میگم : اینکه چه بلایی سر صورت من امده فعلا مهم نیست اما مسئله ای هست که مدت ها ذهن من رو به خودش مشغول کرده .

_ چه مسئله ای ؟

من: از مقدمه چینی خوشم نمیاد برای همین حرفم رو بدون هیچ مقدمه ای میگم. چرا از وقتی که فهمیدی من خواهرت هستم رفتارت کاملا تغییر کرده .؟! احساس میکنم از اینکه بعد از مدت ها خواهر گمشدت پیدا شده خوشحال نیستی .

دنیل برای لحظه ای خیره نگاهم میکنه . چرا حس میکنم چشم هاش پر از غمه ؟ چی باعث شده دنیل انقدر توی خودش باشه ؟!

قدمی بهش نزدیک میشم و میگم : بهم بگو چیشده دنیل . دلیل این همه غمی که توی چشمت های تو میبینم چیه ؟

دنیل قدمی از من فاصله میگیره و ناراحت میگه: میخوای دلیلش رو بدونی؟! دلیلش شخصیه که رو به روم ایستاده ! دلیلش تویی ایزابلا!

از حرفش شوکه نمیشم چون انتظار شنیدن همچین چیزی رو داشتم . اما هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی لرزش صدام رو بگیرم . با صدای لرزون میگم: چرا من باعث غمگین شدنت شدم؟!

دنیل دستی به صورتش میکشه و میگه : از تو ناراحتم که چرا وقتی فهمیدی چه کسی هستی سکوت کردی و چیزی نگفتی ! از خودم ناراحتم که چرا داشتم به خواهرم حس پیدا میکردم . اگه دیوید من رو به خودم نمی اورد نمیدونستم الان باید چیکار میکردم . من الان فقط تو رو به چشم خواهرم میبینم اما به خاطره حس گذشتم از خودم و از تو خجالت میکشم . برای همین این مدت از تو دوری میکردم .

من: حسی بوده و تموم شده پس دیگه فکرنکنم لازم باشه برای چیزی که تموم شده غصه بخوری . همه ادم ها اشتباه میکنن اما نباید اون اشتباه رو تا اخر عمر تو سر خودشون بکوبن و خودشون رو سرزنش کنن . تضادهای زندگی ما فقط امدن به ما درس بدن و ما رو قوی تر کنن اگه بخوایم مدت زیادی توی گذشته بمونیم هیچ سودی برای ما نخواد داشت ..پس بهتره هرچی بوده فراموش کنی و توی لحظه زندگی کنی . اگه تو خودت خودت رو ببخشی دیگران هم تورو خواهند بخشید !

دنیل لبخند شرمنده ای میزنه و میگه : همیشه عاقل و مهربون بودی ..درست مثل دوران کودکیت .. فقط نمیدونم چرا خواستی اون کار وحشتناک رو انجام بدی !

من: من هم مثل همه ادم ها اشتباه میکنم ..رفتم به اون برج و کاری که میخواستم هم یک اشتباه احمقانه بود .

 

_ نمیخوای دلیل این کار احمقانه رو توضیح بدی؟

سخت بود توضیج دادن برای برادری که تازه برادر شده بود . از طرفی هم میدونستم که دیر یا زود تمام ماجرا رو متوجه میشه . اما الان واقعا در شرایطی نبودم که بخوام توضیحی بدم .

من: شاید در یک فرصت دیگه همه چیز رو برات توضیح دادم . اما الان شرایط گفتنش رو ندارم .

دنیل مردد نگاهم میکنه و با اخم ظریفی بین ابروهاش و صدای جدی میگه : زیاد اصرار نمیکنم اما منتظر میمونم تا به موقع همه چیز رو از زبان خودت بشنوم

لبخند کم جونی میزنم و میگم : ممنونم که بهم فرصت دادی تا هر وقت که بهتر شدم همه چیز رو برات تعریف کنم. راستش..

با کشیده شدن موهام از پشت جیغی میزنم و حرفم رو نیمه تمام رها میکنم .احساس میکردم که الان تمام موهام کنده میشه .

دنیل با دیدن این صحنه سریع به سمتم میاد و من رو از دست اون شخصی که داشت موهام رو میکشید ازاد میکنه . توی سرم احساس سوزش میکردم .

_ جلوی بانو رو بگیرید

هنوز تو شوک این اتفاق بودم که با صدای جدی دنیل به خودم میام. برمیگردم و با الیسی با سربازها محاصره شده بود رو به رو میشم .

الیس با جیغی که بیشتر شبیه فریاد بود رو به سربازها میگه : به چه جرعتی جلوی من رو میگیرید ! از سر راهم برید کنار تا دستور ندادم همتون رو اتیش بزنن !

اما سربازها حتی یک قدم هم از جاشون تکون نخوردن . الیس تقلا میکرد تا سربازها رو کنار بزنه اما نمیتونست. با حرص جیغی میکشه و قدمی عقب میره .

با خشم سرش رو بالا میاره و با نفرتی اشکار به من که یک دستم روی سرم بود و با تعجب داشتم به این صحنه نگاه میکردم خیره میشه و میگه: ازت متنفرم..متنفر!.. مطمئن باش یه روز انتقام تک تک درد و رنج هایی که کشیدم و تو باعثش بودی رو ازت میگیرم ! فقط منتظر باش و ببین چجوری جلوی چشمت کسایی رو که دوست داری رو نابود میکنم !

این رو میگه و به کبودی روی صورتش اشاره میکنه و با پوزخند میگه : این رو میبینی ؟! کاری میکنم که روزگارت مثل صورت من تیره و تار بشه ! تو باعث شدی کسی که دوستش داشتم روی من دست بلند کنه . حالا بشین و نگاه کن چجوری کاری میکنم تا تقاص کارت رو پس بدی!

تازه نگاهم به صورت الیس افتاده بود . جای سیلی دیوید روی صورتش کبود شده بود و خودنمایی میکرد . دلم برای الیس سوخت اما من مقصر حال بد اون نبودم !

خودش با کارهایی که انجام داده بود باعث این اتفاق بود . الیس برای اخرین بار نگاه پر نفرتش رو حواله من و سربازها میکنه و اونجا رو ترک میکنه .

سربازها بعد از رفتن الیس به من و دنیل تعظیمی میکنند و سر پست هاشون برمیگردن . هیچ وقت فکر نمیکردم الیس بخواد همچین واکنشی از خودش نشون بده !

همچین رفتاری مناسب یه دختر از خانواده سلطنتی نبود! دلیل نفرت الیس نسبت به خودم رو درک نمیکردم .وقتی شخصی بهت علاقه ای نداره خب نداره دیگه ! هر چقدر هم که تو اسرار کنی علاقه ای به وجود نمیاد وقتی دل اون شخص با یکی دیگه هست!

علاقه یک طرفه فقط خوده شخص رو نابود میکنه. با قرار گرفتن دست دنیل روی شونم به خودم میام و به سمتش برمیگردم .

اخم ریزی بین ابروهاش نشسته و خیلی جدی به نظر میرسید . با لحنی کنجکاو و لی در عین حال جدی میگه : قصد داری دلیل این ماجرا هم بعدا توضیح بدی ؟

 

من: نه نمیخوام چیزی رو از تو مخفی کنم ..اما اینجا نمیتونم چیزی بگم .قصر شده پر از جاسوس هایی که منتظرن تو کار اشتباهی بکنی تا سریع گزارشش بدن .

_ بسیار خب بعد از اینکه رسیدیدم خونه منتظرم تا حرف هات رو بشنوم .

بعد از اینکه دنیل کارهایی که داشت رو انجام داد باهم به سمت خونه حرکت کردیم . در بین راه تمام ماجرا رو برای دنیل تعریف کردم البته دلیل اصلی اینکه چرا من اون کار رو انجام دادم رو نگفتم.

دنیل عصبی به نظر میرسید اما هیچی نمیگفت توی سکوت به فکر فرو رفته بود .چشم هام رو میبندم و سرم رو به دیوار کالاسکه تکیه میدم .ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و بزارم کمی با خودش خلوت کنه .

با توقف کالاسکه رشته افکارم پاره میشه. به ارامی از کالاسکه پیاده میشم و به سمت داخل حرکت میکنم اما قتی وارد خونه میشم مادرم رو نمیبینم .

به خاطره تهدیدها و اتفاقات امروز ترسیده نگاهی به دور و اطراف میندازم. نکنه بلایی سر مادرم اورده باشن و یا اون رو دزدیده باشن !

از چندتا از ندیمه ها سوال میپرسم اما اونها هم نمیدونستن مادرم الان کجاست . دنیل وارد خونه میشه و با دیدن حال من به سمتم میاد.

_ چیشده ایزابلا؟ چرا انقدر رنگت پریده ؟

من: مامان !…مامان نیست دنیل ! ندیمه ها نمیدونن الان کجاست؟!

_ خب اینکه نگرانی نداره ! حتما رفته بیرون تا کمی خرید کنه و یا داخل کتابخونه ای که داخل باغ قرار داره هست . دلیل نگرانیت رو نمیفهمم ایزابلا!

آشفته نگاهی به دور و اطراف میکنم و سرم رو پایین میندازم . با صدای ارونی میگم : خب ..خب من فکر کردم ممکنه الیس و مادرش الان بخوان نقششون رو شروع کنن و …

_ و تو فکر کردی نکنه اونها مادر رو دزدیده باشن و بخوان از این طریق ما رو تحت فشار بزارن؟

با خجالت و زیر چشمی نگاهی به دنیل میندازم و سرم رو ارام تکون میدم و مظلوم میگم : میدونم خیلی بچگونه فکر کردم اما خب با اتفاقاتی که امروز پیش امده بود کمی ترسیدم و ذهنم اشفته شده و برای همین همچین فکرهایی به سرم زد.

دنیل لبخند برادرانه ای میزنه و با مهربونی میگه : دنبالم بیا میخوام چیزی رو بهت نشون بدم .

همراه دنیل به سمت بالاترین قسمت خونه حرکت میکنیم . به سمت اتاقک کوچیکی که روی سقف خونه قرار داشت میریم . با تعجب میبینم که دور تا دور اتاقک پر از محافظ هست .

محافظ ها با دیدن ما تعظیمی میکنن و از جلوی راه کنار میرن . با ورودم به داخل اتاقک شوکه میشم . اونجا پر از شمشیر و وسایل جنگی بود !

من : دنیل این همه وسیله جنگی به چه درد ما میخوره ؟!

دنیل من رو به سمت پنجره اتاقک میبره و میگه : خیلی خوب به بیرون نگاه کن ! چی میبینی ؟

من: وای باورم نمیشه از اینجا کل خونه و باغ رو میشه زیر نظر داشت ! .. هیچ وقت فکر نمیکردم که ما انقدر محافظ داشته باشیم ! حتی داخل درخت ها و دور ترین نقطه خونه هم محافظ هست!

_ درسته ..پدر بعد از گمشدن تو امنیت اینجا رو ده برابر کرده . برای همین هیچکس به راحتی نمیتونه وارد اینجا بشه . امنیت اینجا تقریبا مثل یک دژ نظامی میمونه. برای همین الیس و مادرش به راحتی نمیتونن وارد اینجا بشن و اسیبی به خانواده برسونن . نگران نباش پدر فکر همه جا رو کرده !

من: پس یعنی مامان حالش خوبه ؟