عشق جهنم پارت ۶۶

Marl Marl Marl · 1401/08/05 19:11 · خواندن 8 دقیقه

☺ بفرماید ادامه مطلب

من: و حالا تو میخوای چطوری با این مشکل برخورد کنی؟

_ امشب همه چیز مشخص میشه . میخوام پیش پادشاه شده برم و این جریان رو با کمک وزیر اعظم و پدرم حل کنم . دیگه نمیزارم اونها هرکاری دلشون میخواد رو انجام بدن! نمیزارم یک بار دیگه به عزیزانم اسیبی برسونن .

دیوید نفسش رو آه مانند بیرون میده و با پشیمانی میگه: هنوز هم از دست من ناراحت هستی؟

من: نباید باشم؟!

_ نه ! چون من دلیل رفتام رو بهت توضیح دادم !

من: درسته توضیح دادی اما من هنوز قانع نشدم !متوجه شدم که مجبور شدی بکی که قراره با الیس ازدواج کنی. اما دلیل بقیه رفتار و حرف هایی که بهم زدی رو متوجه نمیشم! جلوی همه تحقیرم کردی و گفتی که به پاک بودن من شک داری! درسته الکساندرا مجبورت کرده بود که بگی با دخترش ازدواج میکتی اما دلیل حرف هایی که بهم زدی رو نتوجه نمیشم . چه نیازی بود اون حرف ها رو به من بزنی و به من توهین کنی!

_ مجبور بودم!

من : چی تورو مجبور به این کار کرده؟

_ علاوه بر مادرش الیس هم برای من شرط گذاشت . اون گفت به شرطی کاری با تو نداره که من باهاش ازدواج کنم و شخصیت تورو جلو همه پایین بیارم

من: این دختر واقعا دیوانه هست؟!چرا انقدر دلش میخواد که به من جلوی بقیه توهین بشه و تحقیرم کنن .!؟

_ از بچگی عادت الیس این بوده که وقتی چیزی رو میخواد اما نمیتونه به دست بیاره از این روش ها برای نابود کردن اون شخص استفاده میکنه .

من: اما من فکر نمیکنم الیس علاقه ای به تو داشته و بخواد تورو به دست بیاره .

_ درسته علاقه ای نداره اما چون از بچگی مدام توی گوشش میخوندن که اون قراره ملکه اینده بشه اون قراره با شاهزاده ازدواج کنه. اون وارث سلطنتی رو به دنیا میاره و خیلی چیزهای دیگه ..اون رو مجبور کردن همچین رویایی داشته باشه و حالا الیس فکر میکنه تو با گرفتن من از اون داری تمام ارزوهاش رو برباد میدی ! برای همین وارد همچین بازی کثیفی شده تا به خواسته ای که میخواد برسه .

من: یعنی اون خودش هیچ ارزو و رویایی نداره؟ دلش نمیخواد با کسی که دوستش داره ازدواج کنه ؟ اصلا به این فکر کرده که بعدش چی میشه؟ با تو ازدواج کنه و بعدش وارث سلطنتی رو به دنیا بیاره تمام ارزوی اون دختر همینه! بعد از اینکه به این ارزو رسید میخواد چیکار کنه؟! پوچ میشه ! تهی میشه! اون با این کار داره خودش رو نابود میکنه .

دیوید به سمتم میاد و من رو محکم در اغوش میگیره . سرم رو روی سینش میزاره و در حالی که موهام رو نوازش میکنه میگه : برام مهم نیست که چه بلایی میخواد سرش بیاد و یا میخواد چیکار بکنه! تنها چیزی که برلی من مهمه تو هستی ! نمیخوام هیچ وقت دیگه تورو توی اون وضعیت ببینم . نمیخوام شاهد این باشم که داری کم میاری و دست به کارهایی که قلب ادم رو به درد میاره بزنی !

از بغلش خارج میشم و دلخور میگم : مقصر همه این ها خودتی ! وقتی بعد از چند روز حتی سراغمم نگرفتی و وقتی بعد از مدت ها تورو تو زندان دیدم اونجوری باهام رفتار کردی وقتی اون حرف ها رو بهم زدی انتظار داری من باز هم خوب باشم ؟! دیوید تو من رو.. قلب من رو شکستی!

_ هیچ وقت نخواستم به قلب کوچولوت اسیبی بزنم . اما در اون شرایط چاره ای نداشتم برای لحظه ای فکر کردم این بهترین کار برای نجات دادن جون تو و خانوادت هست و نسنجیده عمل کردم . اما دیگه هیچ وقت همچین کاری نمیکنم . من با الیس ازدواج نمیکنم و نمیزارم به خانوادت اسیبی بزنه .

من: چطوری مطمئن باشم که همچین کاری رو میکنی؟

دیوید اخمی میکنه و با جدیدت میگه: تو به من اطمینان نداری؟!

نگاهم رو میدزدم و میگم: چرا دارم . اما با اتفاقی که چند ساعت پیش افتاد میترسم! دیوید درکم کن ! من میترسم بانو الکساندرا و یا دخترش دوباره بخوان تو رو مجبور به انجام کاری بکنن ! اون موقت چی؟!

دیوید شونه هامی ظریفم رو توی دست های مردونش میگیره و با همون جدیت میگه : من هیچ وقت زیر حرفم نمیزنم ! وقتی بهت میگم یک کاری رو انجام نمیدم دیگه کسی نمیتونه من رو مجبور به انجام اون کار بکنه! بهت قول میدم دیگه هیچ وقت عجولانه تصمیمی نگیرم

چند لحظه خیر نگاهش میکنم . میخواستم صداقت حرف هایی که میزنع رو از تو چشم هاش بخونم . از کاری که رده بود پشیمون بود و همین برای من کافی بود .

سری تکون میدم و “باشه” کوتاهی زیر لب زمزمه میکنم. دیوید مردد نگاهم میکنه و میگه : هنوز من رو نبخشیدی؟

من: بخشیدمت اما هنوز دلخورم . اتفاقی نبود که به این راحتی بتونم به خودم مسلط بشم و فراموشش کنم . میدونم همه توی زندگیشون اشتباه میکنن چه خواسته و یا ناخواسته ! اما من نمیتونم به همین راحتی همه چیز رو فراموش کنم .

دیوید میخواد حرفی بزنه که در اتاق به صدا در میاد . کلافه دستی داخل موهاش میکشه و رو به اون شخصی که پشت در قرار داشته میگه : الان نه! بعدا بیا و کارت رو بگو نمیخوام کسی مزاحمم بشه تا خودم بگم!

ندیمه با صدای لرزون و ترسیده ای میگه: س..سرورم من رو ببخشید که بدون اجازه حرف میزنم اما پادشاه دستور دادن هرچه سریع تر به ملاقاتشون برید .

دیوید نفس عمیقی میکشه و کلافه میگه : بسیار خب تو میتونی بری خودم بعدا به دیدنشون میرم .

دیوید بلند میشه و به سمت کمدش میره . همینجوری که داشت دونه دونه لباس های تنش رو عوض میکرد رو به من میگه : من مدتی به دیدن پدرم میرم . در این مدت خوب فکر کن چون وقتی برگشتم میخوام که دیگه از دست من دلخور نباشی!

از این همه زورگو بودنش حیرت زده میشم میخوام حرفی بزنم اما با بوسه ای که روی پیشونیم میزنه ساکت میشم .بعد از بوسه اجازه هیچ حرف دیگه ای رو بهم نمیده و سریع از اتاق خارج میشه .

نفس عمیقی میکشم و دستم رو روی جایی که بوسیده بود میزارم . هنوز جای لب های داغش رو روی پیشونیم احساس میکردم .

به سمت تختش میرم و خودم رو روش پرت میکنم . چشم هام رو میبندم و به چند ساعت پیش فکر میکنم . باورم نمیشد که داشتم همچین حماقتی رو میکردم .

نباید به خاطره هیچکس به خودم اسیبی برسونم . باید انقدر قوی باشم که بتونم جلوی مشکلاتم کوتاه نیام و حلشون کنم. واقعا از خودم توقع همچین کاری رو نداشتم .!

به کاری که الکساندرا و دخترش میخواستن انجام بدن فکر میکنم .دلم برای الیس میسوخت ! از بچگی رویای دیگران توی سرش بوده و هیچ وقت فرصت اینکه به ارزوهای خودش فکر کنه رو نداشته .

ادمی که هدفی برای زندگیش نداشته باشه کم کم به مرور زمان از درون تهی میشه و تبدیل به ادمی میشه که پر از خلع های فکری و روحی هست . شاید اگه الیس جدا از این افکار بزرگ میشد دختر دوست داشتنی و خوبی میشد اما اون تبدیل شده به وسیله ای که دیگران با کمک اون به خواسته هاشون برسن .

وقتی خودت برای رسیدن به رویاهات تلاش نکنی دیگران از تو برای رسیدن به رویاهاشون استفاده میکنن . وقتی روی بلندی ایستاده بودم برای اولین بار ترس رو توی چهره دیوید دیدم.

تا به حال هیچ وقت اون رو انقدر نگران و ترسیده ندیده بودم .انگار با تمام وجودم داشت سعی میکرد من رو از انجام اون کار منصرف کنه .

من بخشیده بودم چون شاید اگر من هم جای دیوید بودم توی اون لحظه نمیدونستم باید چیکارکنم و من هم واکنش اون رو نشون میدادم . اما هنوز از حرف هایی که بهم زده بود ناراحت بودم

هنوز هم هضم اون حرف های برای من خیلی سخت و سنگین بود. امروز از لحظه ورودم به قصر اتفاقات زیادی رخ داده بود .

از داخل جیب لباسم سنگ هایی که به خاطر اونها به قصر امده بودم رو بیرون میارم . با طرحی که روشون کار شده بود زیبا تر از قبل به نظر میرسیدن .

لبخند محوی روی صورتم میشینه . امروز دیگه توان خندیدن رو نداشتم. سنگ ها رو داخل لباسم میزارم و از روی تخت بلند میشم .

دیگه دوست نداشتم داخل اتاق بمونم .برای همین از اتاق خارج میشم تا گشت کوچیکی داخل محوطه اقامتگاه بزنم .

چند دقیقه ای میگذره غرق در افکار خودم بودم که با صدای ندیمه ای رشته افکارم پاره میشه .

_ بانوی من دوک دنیل دنبال شما میگردن و از من خواستن تا شما رو همراهی کنم .

من: ایشون از کجا میدونستن که من داخل اقامتگاه شاهزاده هستم؟

_ نمیدونم بانوی من ..من فقط حامل پیام ایشون برای شما هستم .

من: بسیار خب ..بریم .

همراه به ندیمه حرکت میکنم . دنیل با دیدن من شتاب زده به سمتم میاد و من رو محکم در آغوش میگیره. چند لحظه ای متعجب در همون حالت میمونم .

از لحظه ای که دنیل متوجه شده که من خواهرش هستم این اولین باری هست که من رو در آغوش میگیره برای همین شوکه شده بودم .

دنیل من رو از خودش جدا میکنه و با نگرانی میگه: خوبی؟ اسیب دیدی؟ جاییت که درد نمیکنه ؟

رفتار مهربونش بیشتر باعث شوکه شدنم میشه با لحن متعجبی میگم: من خوبم ! اما ..اما تو خوب به نظر نمیایی . اتفاقی افتاده؟

با این حرفم اخمی روی صورت دنیل میشینه و میگه: تازه میگی اتفاقی افتاده؟! میدونی وقتی شنیدم خواهرم سعی داشته خودش رو از بالای برج پایین بندازه چه حالی شدم؟! هزار بار به خودم لعنت فرستادم که تورو به قصر اوردم !

من: اما ..تو از کجا میدونی که من میخواستم همچین کاری بکنم برادر؟