عشق جهنم پارت ۶۵

Marl Marl Marl · 1401/08/03 22:14 · خواندن 13 دقیقه

بازم ببخشید مادرم نمیزاره

ایزابلا دستش رو روی شونه دختر میزاره و دلسوزانه میگه : برای من تعریف کن چه اتفاقی برات افتاده ..شاید اینجوری کمی ارام شدی .

دختر از شدت گریه بریده بریده شروع به حرف زدن میکنه : از ..از وقتی که ..چشم هام رو باز کردم داخل یتیم خونه بودم . بهم گفته بودن پدر و مادرم برده بودن و به علت نداشتن پول کافی برای نگهداری از من یک شب سرد زمستونی دختر کوچیکشون رو پشت در یتیم خونه ای که زیر نظر خانواده سلطنتی بود رها میکنن .

دختر دستی به صورت خیس از اشکش میکشه و در حالی که سعی میکرد دیگه گریه نکنه و تا حالش کمی بهتر بشه ادامه میده .

_ کسی حتی اسمم هم نمیدونست تا اینکه مدیر یتیم خونه اسمی رو برای من انتخاب کرد . لورا! از این به بعد همه من رو به این اسم میشناختن . مدیر یتیم خونه من رو مثل بچه خودش بزرگ کرد و بچه های اونجا برای من مثل خواهر و برادرهایی که هنوز نمیدونم دارم یا نه بودن . اما تفاوت من با بقیه افرادی که اونجا بودن این بود که من بسیار جاه طلب بودم مثل همه بچه های هم سن و سال خودم ارزوه و رویاهایی داشتم و باهاشون زندگی میکردم.

به اینجا که میرسه نفس عمیقی میکشه و ادامه میده .

_ اما راه رسیدن به ارزوهایی که داشتم رو بلد نبودم . فکر میکردم برای رسیدن به خواسته ها ادن باید به هر ریسمانی چنگ بندازه اما غافل از اینکه اون ریسمان پوسیده بود و من رو در منجلابی انداخت که هیچ راه بازگشتی درش وجود نداره . هرماه پیکی از خانواده سلطنتی به یتیم خونه می امد و به عنوان کمک مالی پولی رو به ما میداد تا خرج اونجا بکنیم. یک روز به جای اینکه پیک از طرف قصر به یتیم خونه بیاد شخصی از خانواده سلطنتی به اونجا میاد . باورم نمیشد که دارم یکی از مقامات عالی رتبه رو از نزدیک میبینم .

پوزخندی میزنه و میگه: نمیدونستم چه اتفاقی قراره برای من رخ بده . نمیدونستم وارد چه لجن زاری قرار بشم ای اکاش همون لحظه لال میشدم و پیشنهاد بانو الکساندرا رو قبول نمیکردم

با شنیدن اسمم عمم از زبان لورا نفس توی سینم حبث میشه. انتظار داشتم که بانو الکساندرا در این ماجرا نقش داشته باشن. اما شنیدنش از زبان شخص دیگه ای اون هم انقدر واضح برام کمی ناراحتت کننده و ناراحت کننده بود .

ایزابلا تک صرفه ای میکنه و میگه: بانو الکساندرا به تو چه پیشنهادی داد ؟ چرا از بین اون همه ادمی که اونجا بود فقط به تو پیشنهاد داد؟ تو رو از کجا میشناخت؟

_ اون من رو نمیشناخت و به من هم هیچ پیشنهادی نداده بود . من خودم به طمت بانو الکساندرا رفتم.

_ یعنی چی لورا من متوجه نمیشم . میشه کمی واضح تر توضیح بدی ؟!

_ بانو الکساندرا برای استخدام ندیمه به اونجا امده بودن تا چندتا از دخترا رو برای ندیمه شدن انتخاب کنه و به اونها تعلیم بده . وقتی فهمیدم من جزء افراد منتخب بانو الکساندرا نیستم خودم به سمتش رفتم و التماسش کردم تا من رو هم انتخاب کنه . بهش گفتم در عوضش حاضرم براش هر کاری انجام بدم .

_ و بانو الکساندرا هم پیشنهادت رو قبول کرد و مجبورت کرد که این کار رو بکنی؟

_ ن ..نه ! ایشون اول به هیچ عنوان به حرف های من گوش ندادن و دستور دادن تا سربازها من رو به اتاقم برگردونن .بعد از اینکه بانو الکساندرا من رک قبول نکردن به شدت ناراحت شدم و یک جورایی افسردگی گرفتم . چون فکر میکردم ارزوهام رد برای همیشه از دست دادم .این روند تا چند روز ادامه داشت تا اینکه پیک که لباس مشکی به تن داشت به یتیم خونه امد. از من درخواست کرد تا همراهیش کنم و به قصر برم .

_ و تو هم همراهش رفتی؟

دختر سری به نشانه تایید تکون میده و میگه: انقدر خوشحال شده بودنم که بدون لحظه ای تردید همراه با پیک اونجا رو ترک کردم . انقدر احمق بودم که فکر رفتن به قصر من رو کور کرده بود که حتی با بچه هایی که اونجا مثل خواهرها و برادرهای خودم میدونستم خداحافظی نکردم .فکر میکردم بعد از اینکه به یک ندیمه تبدیل شدم میتونم به ملاقاتشون بیام و بابت رفتارم از اونها عذرخواهی کنم . اما افسوس که اینطور نشد و اون ملاقات قراره به اخرین ملاقات من و خواهر و برادرهام تبدیل بشه.

_ وقتی بانو الکساندرا پیشنهاد این کار رو به تو داد چیکار کردی ؟

_ وقتی به قصر امدم انقدر زیبایشش من رو محسور خودش کرده که احساس کردم دیگه یک لحظه هم نمیتونم از این همه جلال و زیبایی دل بکنم . برای همین وقتی بانو اون پیشنهاد رو به من داد بدون فکر کردن به عواقبش و کارهایی که باید انجام بدم قبول کردم . اوایل همه چیز حوب بود اما وقتی بیشتر وارد این نقش شدم ترسم هم بیشتر شد . دیگه نمیخواستم نقش بازی کنم و دیگران رو فریب بدنم اما وقتی بانو الکساندرا و دخترش این رو فهمیدن شروع به تهدید کردن من کردن . گفتن تمام افرادی که داخل یتیم خونه هستن رو میکشیم .

_ و تو هم از ترس اینکه اسیبی به اونها وارد نشه قبول کردی تا این نقش رو ادامه بدی!.

_ چاره دیگه ای نداشتم ! اونجا چندین هزار بچه کوچیک وجود داشت که مثل بچه های خودم بودن! من با ادم های اونجا بزرگ شده بودم و مثل خواهر و برادرم دوستشون داشتم . من هیچکس رو بجز اونها ندارم ! برای همین ترجیح دادم خودم رو قربانی کنم تا اونها در امان باشم .

_ تو بدون هیچ هیچ فکری تصمیم گرفتی تو این باتلاقی که گیرافتادی بمونی و به نجات خودت فکرنکنی تا بقیه در امان باشن ؟!

_ راه دیگه ای بجز این نداشتم بانوی من !

_ کسی میتونه این حرف رو بزنه که تمام تلاشش رو برای حل کردن مشکلش کرده باشه ! نه کسی که وقتی دید مشکلاتش از خودش بزرگ ترن تصمیم گرفت هیچ کاری نکنه و بزاره زیر فشار اون سختی ها خورد بشه ! کسی که قوی باشه همچین کاری نمیکنه!

_ بانو شما خارج از میدون ایستادید و دارید این حرف رو میزنید ! شما جای من نبودید تا بفهمید من چه رنجی رو تحمل میکنم ! اصلا ..اصلا ..اگه جای من بودید چیکار میکردید ؟ ادم های قوی چه کاری انجام میدن که میتونن از پس مشکلاتشون بر بیان؟! این ها همش یک مشت شعاره !

_ افراد موفق اشخاصی هستن که به این حرف ها عمل کردن . اگه میخواستی نجات پیدا کنی راه های زیادی برای این کار وجود داشت . اما تو بزدلانه ترین راه رو برای نجات جون افرادی که دوستشون داری انتخاب کردی

_ چه راهی وجود داشت ؟ از نظر من این بهترین راه حل این مشکل بود . با مرگ من دیگه همه چیز تموم میشه و بانو الکساندرا دیگه کاری به اون بچه های یتیم نداره .

_ چون تو الان زنده هستی کاری به بچه های یتیم خونخ نداره ! به محض اینکه حکمت اجرا بشه اون شروع به کشیدن نقشه های جدید میکنه و برای این کار از بچه های یتیم خونه استفاده میکنه !

لورا جیغ بلندی میکشه و با خشم و گریه میگه: اون همچین کاری نمیکنه ! بانو الکساندرا به من قول داد که بعد از مرگم دیکه کاری به اون بچه ها نداشته باشه!

_ به نظرت کسی که به برادر زاده خودش رحم نکنه و بخواد اون رو بکشه روی قولی که به تو داده میمونه ؟!

لورا وسط هق هق گریه هاش دست های ایزابلا رو میگیره و میگه : خواهش میکنم ..التماستون میکنم ..نزارید برای اونها اتفاقی بیوفته ..نجاتشون بدید.

_ تا وقتی که تو از جای اونها چیزی به من نگی چطور میتونم از اونها محافظت کنم؟

_ اگه بهتون بگم قول میدید از اونها محافظت کنید و نزارید که بانو الکساندرا کوچک ترین اسیبی به اونها بزنه ؟

_ تا اونجا که بتونم ازشون محافظت میکنم.

ایزابلا مکث کوتاهی میکنه و با تردید ادامه میده : تو نمیخوای هنوز هم چیزی بگی؟ شاید هنوز راهی برای نجاتت وجود داشته باشه.

_ نمیتونم چیزی بگم بانو ..میدونم کار احمقانه ای هست اما تا از سلامت جون بچه های یتیم خونه مطمئن نشم نمیتونم چیزی بگم ..اونها الان هم به خاطره من توی این موقعیت خطرناک گیر افتادن .

_ بسیار خب جای اونها رو به من بگو تا ببینم چه کاری از دستم براشون برمیاد .

لورا ادرس دقیق یتیم خونه و تعداد بچه ها و کارکنان اونجا رو به ایزابلا میگه . چند دقیقه ای مشغول صحبت کردن میشن . خوشحالم بودم که ایزابلا کارم رو راحت کرده بود و دیگه نیاز نبود خودم شخصاً با لورا حرف بزنم .

وقتی صحبت هاشون تموم شد ایزابلا با چهره در هم زندان رو ترک میکنه . از صورت میشد فهمید که تا چقدر توی افکارش غرق شده .

از فرصت استفاده میکنم و به سمتش میرم . از پشت بهش نزدیک میشم و برای اینکه سر و صدایی ایجاد نکنه دستم رو جلوی دهنش میگیرم و به یک جای خلوت میبرمش .

از تقلا کردنش معلوم بود تا چه حد ترسیده . لبخند محوی روی صورتم میشینه . محکم در آغوشش میگیرم و سرم رو کنار گوشش میرم .

نفس عمیقی میکشم و عطر تنش رو بو میکشم . چقدر دلم برای این بو تنگ شده بود! لب هام رو روی گوشش میچسبونم و زمزمه وار میگم : به به ببین کیی اینجاست! دختر یکی یک دونه وزیر اعظم راهشو گم کرده که به قصر برگشته؟

انگار با شنیدن صدام متوجه میشه من چه کسی هستم چون دست از تقلا کردن برمیدار و کم کم نفس هاش منظم میشه .

کمی ازش فاصله میگیرم و اروم میگم : دستم رو برمیدارم اما اگه داد و فریاد بزنی یه جور دیگه ساکتت میکنم .

سرش رو به معنی “باشه” تکون میده و چشم هاش رو میبنده . با احتیاط دستم رو از جلوی دهنش برمیدارم که یک دفعه به سمتم برمیگرده و همینجوری که مشت های کوچولوش رو به سینم میکوبید میگه : این چه طرز اعلام حضور کردنه ؟ نمیگی من میترسم؟ چرا مثل دزدا یک دفعه جلوی ادم رو میگیری؟ اصلا بگو ببینم تو این مدت کجا بودی؟ چرا خبری ازت نبود؟ نمیگی یکی از نبودت داره دق میکنه ؟ نمیگی یکی نگرانته ؟ نمیگی ..

نمیزارم حرف هاش رو ادامه بده . دست هاش رو میگیرم وکمی اخم میکنم و میگم : چقدر غر میزنی تو دختر! اینجا جای مناسبی برای زدن این حرف ها و کارها نیست!

با چشم هایی که از تعجب گرد شده بودن مظلومانه نگاهم میکنه . تو چشم هاش پر از اشک بود . میدونم نباید اینجوری باهاش رفتار میکردم اما اینجا نمیتونستم کاری انجام بدم !

درسته مخفی شده بودیم اما هر لحظه امکان داشت که جاسوس های رونالد و یا عمم ما رو با هم ببینن! اون موقع جون ایزابلا به خطر می افتاد و من این رو نمیخواستم !

با همون اخم نگاهش میکنم و جدی میگم : تا یک ساعت دیگه توی اتاقم باش. دقت کن کسی متوجه نشه که تو به دیدنم امدی ! نمیخوام کسی ما دوتا رو با هم ببینه .

این رو میگم و سریع اونجا رو ترک میکنم . چهره ایزابلا لحظه ای از جلوی چشمم دور نمیشد . من این دختر رو دوباره با حرف ها و کارهام رنجوندم ! عصبی و کلافه دستی به موهام میکشم و به اقامتگاهم میرم .
….
از زبان ایزابلا:

چقدر سرد بود ! تو چشم هاش بجز خشم چیز دیگه ای نبود! یعنی دیدن من داخل قصر باعث عصبانیتش شده ؟ از رفتارش ناراحت بودم . بعد از مدت ها دوری انتظار همچین رفتار سردی رو نداشتم !

با قدم های لرزون به سمت اقامتگاهش حرکت میکنم . چرا نمیخواست کسی ما دونفر رو با هم ببینه ؟ چرا هیچ نشانه از عشق و یا دلتنگی توی رفتارش ندیدم؟

اشک داخل چشم هام رو پس میزنم و سرعت قدم هام رو بیشتر میکنم یک بار هم که شده برای همیشه باید تکلیفم رو مشخص کنم اینجوری نمیشه!

همینطور که دیوید خواسته بود بدون اینکه کسی بفهمه و کسی من رو ببینه به سمت اقامتگاهش میرم . میخوام وارد اتاقش بشم که صدای حرف زدن دو نفر توجهم رو جلب میکنه .

کمی نزدیک تر میشم. و از لای در داخل اتاق رو نگاه میکنم. الیس رو میبینم که رو به روی دیوید ایستاده بود و داشت با لحن اغواگرانه ای باهاش صحبت میکرد .

حضور یک شخص دیگه ای رو داخل اتاق حس میکردم اما نمیتونستم ببینم اون چه کسی هست. اما چون الیس داخل اتاق بود احتمال میدادم که اون شخص بانو الکساندرا باشه .

الیس قدمی به دیوید نزدیک میشه و پر از عشوه میگه :اون شرط مادرم بود ! شرط من فرق میکنه !

دیوید با اخم غلیظی میگه: تو که شرطت رو گفتی دیگه چی میخوای؟!

_ اره گفتم اما تو موافقتت رو اعلام نکردی! میدونی که اگه مخالفت کنید سرورم اون میمیره! شما که این رو نمیخواید؟

_ شما جرعت این کار رو ندارید!

صدای الکساندرا رو میشنوم که رو به دیوید میگه : همینطور که تونستیم اون رو چندین سال از قصر دور نگه داریم میتونیم و کاری کنیم که حتی با اینکه اینجا حضور داره نتونی باهاش ملاقاتی داشته باشی پس میتونیم به راحتی به زندگیش خاتمه بدیم ! بهتره به خوبی فکرهات رو بکنی!

_ پس نقشه شما بود؟! شما باعث اون اتفاق بودید !

_ این فقط یک هشداره! در صورت جدی نگرفته شدن این هشدار عواقبش پای شماست شاهزاده!

_ تهدیدم میکنید؟! من اگه بخوام میتونم همین الان دستور بازداشت شما رو صادر کنم !

_ درسته سرورم شما میتونید اما پدرتون این اجازه رو به شما نمیده ! شما تا مدرک قابل ارائه ای نتونید به ایشون نشون بدید هیچ کاری از دستتون ساخته نیست !

با شنیدن صدای پا شخصی سریع از اتاق دیوید فاصله میگیرم و گوشه ای مخفی میشم . بانو الکساندرا از دیوید چی میخواست؟! الیس و مادرش چه شرط هایی رو برای دیوید گذاشته بودن؟

بیست دقیقه گذشت و من همچنان درگیر افکارم بودم تا اینکه بانو الکساندرا و دخترش از اتاق بیرون میان . نمیتونستم دیگه اونجا مخفی بمونم.

برای همین جوری که اونها نفهمن از مخفیگاهم بیرون میام و وانمود میکنم تازه دارم به سمت اتاق دیوید حرکت میکنم.

الیس با دیدن من لبخند بدجنسی میزنه و به ارومی چیزی به دیوید میگه که باعث میشه از عصبانیت سرخ بشه و به سمت من برگرده .

تو نگاهش خشم،ناراحتی و نگرانی دیده میشد . الیس دستش رو دور بازوی دیوید حلقه میکنه و پوزخندی میزنه . با دیدن این حرکت احساس کردم قلبم از درد مچاله شد !

منتظر بودم دیوید واکنشی از خودش نشون بده و دست الیس رو از دور بازوش باز کنه اما اون فقط نگاهش رو از من گرفت و هیچ کاری نکرد!

الیس به همراه دیوید چند قدم به سمتم حرکت میکنن . الیس وقیحانه به چشم هام نگاه میکنه و با لحن کنایه داری میگه : به به ببین چه کسی اینجاست! دختر فاسد وزیر اعظم راه گم کرده و سر از اینجا دراورده ؟! راستش رو بگو وقتی خارج از قصر زندگی میکردی با چند نفر بودی؟!

درسته حالم خوب نبود اما هرگز نمیذاشتم کسی مثل الیس به من توهین کنه ! سعی میکنم به خودم مسلط بشم و با لبخند لج دراری میگم : بانوی من شما هنوز یاد نگرفتید که القابی که به خودتون نسبت داده میشه و همه شما رو با این لقب میشناسن به کسی نسبت ندید؟!

الیس لحظه ای صورتش از شدت خشم رو به کبودی میزنه اما نمیدونم چه فکری به سرش میزنه که پوزخندی گوشه لبش میشینه و میگه : این ها همش شایعست ! تو خودت خوب میدونی دختری رو به همسری شاهزاده برمیگزینن که پاک باشه. اگه به پاک بودن من شکی وارد بود که من رو به عنوان همسر شاهزاده انتخاب نمیکردن !

برای لحظه ای احساس میکنم حتی نفس کشیدن هم برام سخت میشه . خشکم میزنه از شنیدن حرفی که انتظارش رو نداشتم .با لجنی که سعی میکنم احساساتم رو نشون نده میگم : فکر نکنم این رویا برای شما به واقعیت تبدیل بشه بانو !