عشق جهنم پارت ۵۲

Marl Marl Marl · 1401/07/03 15:15 · خواندن 16 دقیقه

😄😄😄

دیوید این رو میگه و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف ما باشه وارد کتابخونه میشه و به همه افرادس که اونجا بودن دستور میده که کتابخونه رو ترک کنن.

بعد از رفتن همه افراد من و دنیل وارد کتابخونه میشیم . دنیل به دیوید نزدیک میشه و میگه:

_ سرورم بهتر نبود میرفتیم جایی که کسی نباشه تا اینکه همه افراد رو از اینجا بیرون کنیم؟

دیوید کلافه روی یکی از مبل های اونجا میشینه و میگه:

_ دنیل من امروز اصلا روز خوبی رو شروع نکردم پس بهتره دست از غر زدن برداری و پیغام خبرچین رو بخونی .

دنیلی سری تکون میده و برگه ای رو از جیبش بیرون میاره و برای خودش شروع به خوندن میکنه .

من: چرا نامه رو بلند نمیخونی؟

_ ما و خبرچین هامون یک سری حروف رمزی داریم که نامه ها با اون نوشته میشن برای اینکه اگر نامه به دست کسی افتاد متوجه محتوای نامه نشه . من این رو میخونم و بعدش برای شاهزاده توضیح میدم.

چیزی نمیگم و منتظر میشم تا دنیل نامه رو بخونه . بعد از چند دقیقه دنیل شروع به توضیح دادن محتوای نامه میکنه .

_ سرورم خبرچینمون از کشور همسایه خبر اورده که شاهزاده رونالد متوجه تقلبی بودن اون اسناد شده و چند روزه دیگه به سمت اینجا حرکت میکنه.

دیوید سری تکون میده و میگه : میدونم !

دنیل با چشم هایی که از تعجب گرد شده بودن به دیوید نگاه میکنه و میگه:

_ شما از کجا این اخبار رو میدونستید.؟

دیوید تمام اون چیزهایی که براش گفته بودم رو به دنیل میگه و میگه:

_ به احتمال زیاد الکساندرا نقشش رو موقع ای اجرا میکنه که رونالد به اینجا بیاد.پس تا اون موقع باید صبر کنیم ..ببینم خبر دیگه ای داخل نامه نبود؟

_یک خبر دیگه هم بود ..پدرم ماموریتش رو با موفقیت انجام داده و تا چند روز دیگه به قصر برمیگرده .

دیوید از جاش بلند میشه و میگه:

_ خوبه که پدرت داره برمیگرده ..خیلی وقته منتظرشم . قراره بعد از برگشتن پدرت اتفاقات جالبی توی قصر رخ بده .

_ چه اتفاقاتی سرورم ؟

– به زودی خواهی فهمید .

دیوید این رو میگه و به سمت خروجی حرکت میکنه .چند ساعتی از نوقع ای که با دنیل صحبت کرده بودیم میگذره و الان تقریبا وقت ناهار هست .

دیوید سر میزی که همگی حظور داشتن نشسته بود و منتظر امدن غذای اصلی بود که الکساندرا رو به ملکه میگه:

_ بانوی من برام خیلی عجیبه که شاهزاده جوان تا الان تنها هستن .

_ منظورتون رو از تنها بودن متوجه نشدم الکساندرای عزیزم .

الکساندرا خنده کوتاهی میکنه و میگه:منظورم این هست بانوی من که بهتر نیست شاهزاده شما رو هر چه زودتر صاحب نوه کنه تا هم خودش و هم شما از تنهایی دربیایید؟

_ اوه من که از خیلی دوست دارم که پسرم زودتر ازدواج کنه و من رو صاحب نوه های خوشگل و بامزه بکنه اما هرچی بهش میگم قبول نمیکنه .

_ شاید این دفعه نظرشون تغییر کرده باسه و بخوان که ازدواج کنن!!

ملکه با چشم های ریز شده به الکساندرا نگاه میکنه با لحن سوالی میگه:

_ چرا یک دفعه بحث ازدواج شاهزاده رو شروع کردید ؟ چرا میگید که ممکنه پسرم نظرش درمورد ازدواج عوض شده باشه؟ بانو الکساندرا شما از چیزی خبر دارید که من ندارم؟

الکساندرا نگاه موزیانه ای به دیوید میکنه و رو به ملکه میگه:

_ بانوی من همینطور که خودتون میدونید شاهزاده و دختر وزیر اعظم در بچگی خیلی باهم صمیمی بودن و بهم علاقه داشتن ..گفتم شاید حالا که دختر وزیر اعظم پیدا شده شاهزاده نظرشون درمورد ازدواج تغییر کرده باشه . شما اینطور فکر نمیکنید بانوی من؟

ملکه نگاه مرددی رو به دیوید میکنه و میگه:

_ در اینکه پسرم و دختر وزیر اعظم دوست های خوبی در دوران کودکی بودن شکی ندارم اما در این مورد باید نظر پسرم رو بدونم .

این حرف رو میزنه و به سمت دیوید برمیگرده و میگه: نظر خودت چیه پسرم؟

الکساندرا قبل از اینکه دیوید حرفی بزنه میگه: به نظرم شاهزاده و بانو ایزابل واقعا مناسب هم دیگه هستن .با این علاقه که بینشون هست به نظرم هر چه زودتر با هم ازدواج کنن و شما رو صاحب نوه کنن خیلی خوب میشه بانوی من .

ملکه لبخندی روی لب هاش میشینه و با خوشحالی به سمت دیوید برمیگرده . اما دیوید بی توجه به مادرش با نگاه به خون نشسته داشت الکساندرا رو نگاه میکرد و با چشم هاش برای الکساندرا و دخترش خط نشون میکشید .

ملکه با شادی که حتی توی صداش نمایان بود میگه: نظرت رو در این مورد نگفتی پسرم .

دیوید نگاهش رو از الکساندرا میگیره و میگه: من الان نمیخوام ازدواج کنم .

الکساندرا لبخندی میزنه و با بدجنسی میگه: چرا سرورم ؟ شما و بانو ایزابل هم رو دوست دارید . جایز نیست وقتی دونفر انقدر هم رو دوست دارن ازدواجشون رو به عقب بندازن! چون ممکنه بعداً اتفاقاتی بین شما دونفر بی افته که درخور خانواده سلطنتی نیست!

دیوید به سختی خشم خودش رو مهار میکنه و با لحن سردی میگه:

_علاقه ای که بین من و دختر وزیر اعظم بوده مال دوران بچگی ما هست .این علاقه از سر دوستی و محبت بوده و نه چیز دیگه ای پس بهتر برداشت اشتباه خودتون رو به بقیه القا نکنید عمه جان!.. در ضمن من اگر کسی رو دوست داشته باشم مطمعن باشید خودم باهاش ازدواج میکنم ..نمیزارم کار به حاهای باریک بکشه که دامن خانواده سلطنتی لکه دار بشه!

_ ولی سرور من شما از وقت ازدواجتون گذشته بهتر نیست یک همسر برای خودتون اختیار کنید؟.. درسته شما به دختر وزیر اعظم الان علاقه ای ندارید اما چون دوستان خوبی در دوران کودکی بودید حتما میتونید زندگی خوبی رو باهم داشته باشید و هم رو بهتر از هر کسی درک کنید!

_ عمه جان فکر کنم من به طور واضح گفتم که نمیخوام الان ازدواج کنم !..درضمن ! هنوز مشخص نشده اون دختر واقعا فرزند گمشده وزیر اعظم باشه پس بهتره تا امدن شخص وزیر اعظم درمورد دخترش حرفی نزنیم بهتره .

_ سرورم شما هنوز به اون دختر شک دارید؟؟

_ من تا وزیر اعظم اون دختر رو تایید نکنن هیچ چیز رو قبول نمیکنم عمه جان!

_ اما اون دختر…

دیوید نمیزاره الکساندرا کامل بزنه و میگه: نمیخوام در این مورد دیگه چیزی بشنوم ..بهتره غذامون رو بخوریم تا سرد نشده !

بعد از این حرف دیوید کسی دیگه چیزی نمیگه و همه مشغول غذاشون میشن .اما من اصلا حواسم به اونها نبود و داشتم به حرف های دیوید فکر میکردم .

 

دیوید به طور واضح گفت که اون علاقه فقط مربوط به دوران کودکی ما بوده و الان هیچ حسی نسب به دختر وزیر اعظم نداره!

یعنی اون الان نسبت به من حسی نداره و اون احساسی که ما به هم داشتیم رو فراموش کرده یا این حرف رو زد تا الکساندرا دست از سوال پرسیدن هاش برداره و این موضوع تموم بشه؟

با حرف های دیوید خیلی گیج شده بودم و شکم نسبت به احساس دیوید به خودم بیشتر شده بود . یعنی تمام کارهایی که دیوید برای من انجام داده بود فقط به خاطره این هست که من دختر وزیر اعظمم یا از سر احساسیه که نسبت به من داره!

اما من تمام این مدت فکر میکردم که دیوید چون دوستم داره و این همه کارهاش از روی علاقه نسبت به من هست!

با ضربه ای که دیوید به پام میزنه به خودم میام و نگاهش میکنم . دیوید با سر به الکساندرا اشاره میکنه و میگه :

_ بانو الکساندرا ازت سوال پرسیدن .

تک سرفه ای میکنم و میگم: میشه یک بار دیگه سوالتون رو تکرار کنید بانو ..متوجه سوالتون نشدم .

_پرسیدم تو اهل کجا هستی؟ پدرت چه شغلی داره؟ به چه دلیل خدمتکار شاهزاده شدی؟

من:اهل دهکده ای دور از پایتخت هستم ..شاهزاده از من خواست تا خدمتکارش باشم من هم قبول کردم.

الکساندرا با چشم های ریز شده نگاهم میکنه و میگه: کدوم دهکده ؟ اسم پدر و مادرت چی هست؟

نمیخواستم بیشتر از این اطلاعاتی به الکساندرا بدم برای همین بدون ترس بهش نگاه میکنم و میگم:

_ من تمام اطلاعات خودم و خانوادم و محل زندگیم رو در اختیار شاهزاده گذاشتم و ایشون با اگاهی نسبت به وضعیت زندگیم من رو به عنوان خدمتکارشون انتخاب کردن .پس دلیلی نمیبینم بیشتر از برای کسی توضیح بدم .

الکساندرا قاشقی که دستش بود رو با عصبانیت داخل ظرف غذاش پرت میکنه و میگه:

_ دختر گستاخ چطور جرعت میکنی با من اینطوری صحبت کنی! معلوم نیست از چه خانواده ای هستی که دوست نداری درموردشون با کسی صحبت کنی!

من: مطمعن باشید اگه از خانواده خوبی نبودم شاهزاده من رو به عنوان خدمتکارشون انتخاب نمیکردن! شما بهتره نگران اصل و نسب خانواده من نباشید بانوی من!

دختری که الکساندرا با خودش به قصر اورده بود از جاش بلند میشه و سیلی محکمی توی گوشم میزنه و میگه:

_ دختر احمق! تو اگه تو خانواده درست حسابی بزرگ شده بودی میدونستی چطوری باید با مقام بالاتر از خودت حرف بزنی!

دستم رو روی جای سیلی که بهم زده بود میزارم و با عصبانیت به سمت اون دختر برمیگردم .دستم رو از خشم مشت میکنم تا کمی جلوی خشمم رو بگیرم .

با چشم های پر از نفرتم به اون دختر نگاه میکنم . وقتی اون دختر نگاهم رو میبینه با تعجب به این همه گستاخی و نفرتی که داشتم نگاه میکنه و میخواد سیلی دوباره بهم بزنه.

خودم رو برای سیلی دومش اماده کرده بودم که بین راه دستش توسط دیوید گرفته میشه . دیوید با نگاه سردش و اخم های توی هم کشیده میگه:

_ بانوی جوان بهتره یادت باشه کجا و پیش چه کسانی هستی! یک بانوی سلطنتی باید بدونه در حضور ملکه و پادشاه خشونت به خرج دادن و بلند کردن صدا اصلا درست نیست! پس بهتره مراقب رفتارت باشی!

 

دیوید این رو میگه و دست اون دختر رو رها میکنه و با پوزخند میگه:

_ اگر چه شک دارم که تو یک بانوی سلطنتی باشی !

دختر مچ دستش رو کمی ماساژ میده و با لحنی که ترس توی اون به خوبی اشکار بود میگه:

_ م..منظور ..حرفتون چی بود سرورم ! معلومه که من یک بانوی سلطنتی هستم ..فقط ..فقط به خاطر اینکه مدتی توی قصر نبودم ..یادم رفته چطوری باید رفتار کنم .

دیوید با چشم های یخ زدش به اون دختر نگاه میکنه و میگه: این اداب از دوران کودکی به بانوان سلطنتی اموزش داده میشه تا جزء عادت های رفتاری اونها بشه . این چیزی نیست که حتی با خارج بودن از قصر اون رو فراموش کنی!

پادشاه که تا اون لحظه ساکت بود تک سرفه ای میکنه و میگه: سلطنتی بودن ایزابل زمانی مشخص میشه که وزیر اعظم از سفرشون برگردن ..بهتره الان در این مورد بحثی نکنیم و غذامون رو بخوریم.

اون دختر و دیوید نگاهی به هم میکنن و سرجاشون میشینن .دلم میخواست با دست های خودم اون دختر رو خفه کنم اما فعلا هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم .

چند دقیقه ای میگذره.همگی غذاشون تموم شده بود و قصد ترک کردن سالن رو داشتن . دیوید از جاش بلند میشه . میخواد به سمت در بره که با صدای پادشاه متوقف میشه .

_.پسرم تو بمون ..بقیه میتونن اینجا رو ترک کنن.

با این حرف پادشاه همگی سالن رو ترک میکنن و فقط من و دیوید اونجا میمونیم . پادشاه برای خودش و دیوید کمی شربت میریزه و میگه:

_ امشب شاهزاده رونالد به اینجا برمیگرده . برای رو به رو شدن باهاش چه نقشه ای داری؟

_ منظورتون اینکه چه نقشه ای دارم چیه پدر؟

پادشاه ذره ای از شربتش میخوره و میگه: پسرم من پادشاه این کشورم! اگه ندونم دور و اطراف چه خبره و اطرافیانم دارن چیکار میکنن پس به چه دردی میخورن؟!

_ شما دقیقا از چه چیزی خبر دارید؟

_ از همه چی! .. از دلیل برگشن شاهزاده رونالد به اینجا و نقشه الکساندرا برای تو تا دزدیده شدن اسبت توسط این دختر و خدمتکار شدنش به خاطره پول اسبت!

پادشاه این رو میگه و لبخندی میزنه و در حالی که با لبه لیوان داخل دستش بازی میکرد رو به من میگه:

_ تو دختر جالبی هستی !.. این نترس بود و غرور توی نگاهت دقیقا به پدرت رفته !

من و دیوید نگاهی به هم میکنیم . توی نگاه اون هم مثل من تعجب و نگرانی موج میزد . نگاهم رو از دیوید میگیرم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه میگم:

_سرورم مگه شما پدر من رو میشناسید؟

پادشاه خنده بلندی میکنه و میگه: کیه که توی این کشور وزیر اعظم رو نشناسه دختر جوان!

با شنیدن کلمه وزیر اعظم از دهان پدر دیوید موهای بدنم سیخ میشن. باورم نمیشد پادشاه بدونه که من چه کسی هستم !

دیوید با لحنی که تعجب توی اون موج میزد رو به پدرش میگه: شما پدر!..شما چطوری از این موضوع با خبر شدید؟!

_ پسرم این رو یادت باشه . یک پادشاه باید همه جا و توی هر مکانی چشم و گوش های خودش رو داشته باشه و مراقب باشه کسی از اون چشم و گوش ها بویی نبره! اینجوری میتونه بفهمه اطرافش چه خبره و اطرافیانش چه نقشه ای براش دارن!

 

با پاهای لرزون قدمی به پادشاه نزدیک میشم و میگم: اما من وقتی این راز رو با شاهزاده درمیون گذاشتم کسی اون اطراف نبود.. شما ..شما چطوری باخبر شدید سرورم!

پادشاه سری به طرفین تکون میده و میگه: دخترم تو و شاهزاده خیلی جوان هستید و بی تجربه! وقتی سنتون کمی بیشتر شد متوجه میشید که حتی دیوارهای اتاق های خالی هم گوش های خودشون رو دارن! چه برسه اقامتگاه شاهزاده!

دیوید لبش رو کمی با زبونش تر میکنه و میگه: خب حالا ..حالا که این راز رو میدونید قصد دارید چیکار کنید ؟

_ هیچ کار!..من فقط این رو گفتم که تو حواست رو بیشتر جمع کنی!.. دوست ندارم اتفاقاتی مثل کاری که امروز داخل کتابخونه انجام دادی دوباره تکرار بشه! این کار یک بی احتیاطی بچه گانه بود .اینها رو بهت گفتم تا یادت باشه همیشه محتاط عمل کنی پسرم!

پادشاه این رو میگه و به سمت در خروجی حرکت میکنه امادقبل از اینکه از سالن خارج بشه رو به من میگه:

_ بانوی جوان این رو یادت باشه. وقتی وزیر اعظم به قصر برگرده ادای تو هم مثل اون دختری که بانو الکساندرا با خودش اورده برسی میشه و اگه درست نباشه اتفاقات خوبی در انتظارت نخواهد بود!

من: شک نکنید سرورم .بعد از برگشتن پدرم اتفاقات خوب زندگی من تازه شروع میشن!

_ خوبه که انقدر به خودت اطمینان داری دختر جوان!

پادشاه این رو میگه و از سالن خارج میشه .با رفتنش کم کم پاهام سست میشه و سرم گیج میره . به سمت نزدیک ترین صندلی که اونجا بود میرم و روش میشینم.

چشم هام رو میبندم و شروع به ماساژ دادن سرم میکنم .صدای قدم های دیوید رو میشنوم که داشت به سمتم می امد.

اروم چشم هام رو باز میکنم و بهش خیره میشم. دیوید کنارم میشینه و نفس عمیقی میکشه .

من: به چی فکر میکنی؟

_ به اینکه پادشاه بودن انقدرها هم که فکر میکردم آسون نیست. چون باید حواست به همه چیز باشه و خیلی با احتیاط و حساب شده عمل کنی!

من: ولی تو پادشاه خوبی میشی !

_ امیدوارم که اینطوری که تو میگی باشم!

برای پرسیدن سوالم خیلی دو دل بودم اما بالاخره شک و تردیدم رو کنار میزارم و با لحن محتاطی میگم:

_ من میتونم سوالی ازت بپرسم ؟

دیوید نگاهی بهم میکنه و میگه: تو هیچ وقت برای سوال پرسیدن از من اجازه نمیگیری و وقتی که الان از من اجازه گرفتی یعنی سوال مهمی داری که میخوای از من بپرسی . اینطور نیست؟

سری به نشانه تایید تکون میدم . دیوید نگاهش رو از من میگیره و از جاش بلند میشه . سوالی نگاهش میکنم که میگه:

_ بهتره سوالی به این مهمی رو جایی بپرسی که کسی نباشه . به قول پدرم دیوارها همیشه گوش های خودشون رو دارن و ما هم باید محتاط عمل کنیم .

لبخندی میزنم و “باشه ” ارومی میگم . همراه دیوید از سالن خارج میشم و به سمت باغ قصر حرکت می کنیم .

دیوید به همه سربازهایی که اطراف ما بودن دستور میده تا ده قدم از ما فاصله بگیرن. بعد از دور شدن سر بازها به سمتم برمیگرده و میگه:

_ خیلی خب من منتظرم ..سوالت رو بپرس.

نفس عمیقی میکشم و حرف هام رو با خودم مرور میکنم و قدمی به دیوید نزدیک میشم. تو چشم های نافذش خیره میشم و میگم:

من: چرا کمکم میکنی؟

_ سوالی که میخواستی بپرسی فقط همین بود؟

سری به نشونه تایید تکون میدم و منتظر نگاهش میکنم . دیوید چند لحظه ای بهم خیره میشه اما بعدش نگاهش رو از من میگیره و به نقطه نامعلومی خیره میشه و میگه:

_ چون تو دختر وزیر اعظمی !

من: وقتی تیر خورده بودی و بیهوش بودی تو با اون حالت من رو از سردخونه نجات دادی . وقتی حالم بد بود من رو از قصر بیرون بردی تا ناراحتیم از بین بره با اینکه میدونستی چقدر برات خطرناکه ! اون موقع که خواهر جورجیا من رو میخواست بکشه تو جونم رو نجات دادی . همه اینها فقط به خاطره این بود که میدونستی من دختر وزیر اعظمم؟!

_ اره دلیلش همین بود .

با این حرف بغض بدی به گلوم چنگ میزنه . با صدایی که سعی میکردم نلرزه میگم:

_ اگه ..اگه نمیدونستی من دختر وزیر اعظمم باز هم بهم کمک میکردی و باهام اینجوری رفتار میکردی؟

دیوید به چشم های لرزونم خیره میشه و چیزی نمیگه . از نگاهش هیچی نمیتونستم بفهمم و این من رو بیشتر از قبل میترسوند.

من: اصلا ..اصلا چرا ..چرا باور کردی من دختر وزیر اعظمم؟ چرا در مقابل شاهزاده رونالد و بانو الکساندرا از من دفاع میکنی و نمیزاری کسی بهم اسیب بزنه؟

_ دلیلش رو بهت گفتم!

من: یعنی باور کنم همه این کارهات برای این هست ؟

دیوید باز هم سکوت میکنه و چیزی نمیگه . از نگاه غمگینش و دست های مشت شدش متوجه میشم که میخواد چیزی بگه اما نمیتونه .

اشک داخل چشم هام حلقه میزنه اما اجازه نمیدم از چشم هام جاری بشن . لبخند بی جونی میزنم و با صدایی که دیگه کنترلی روی لرزشش نداشتم میگم:

_ پس من باید خیلی خوش شانس باشم که شما به من انقدر لطف دارید شاهزاده !

دیگه دیوید و یا تو خطابش نکردم . اگه من برای اون فقط دختر وزیر اعظمم و هیچ حسی نسبت به من نداره. پس دلیلی هم نداره دیگه اسمش رو صدا بزنم .

بعد از گفتن حرفم ازش فاصله میگیرم و میخوام از کنارش رد بشم که دستم رو میگیره و مانع از رفتنم میشه .

من: ببخشید سرورم اما من زیاد حالم خوب نیست . کمی که بهتر شدم باز هم پیشتون برمیگردم .

دیوید فشارش رو روی دستم بیشتر میکنه و از بین دندون های بهم قفل شدش با حرصی اشکار شمرده شمرده میگه :

_ با من رسمی حرف نزن!

من: چرا این کار رو نکنم؟

دیوید باز هم سکوت میکنه و تمام حرص و خشمش رو با فشار دادن دستم خالی میکنه .

_ من به عنوان شاهزاده بهت دستور میدم تا با من رسمی حرف نزنی!

من:چرا؟ چرا رسمی حرف نزنم!؟ چرا جواب هیچکدوم از سوال هام رو نمیدی؟! اگه من فقط برای تو دختر وزیر اعظم هستم و نه چیز دیگه ای پس دلیلی نداره باهات رسمی حرف نزنم!

_ تو حق نداری با من مثل بقیه رفتار کنی! هیچ وقت مثل بقیه با من رفتار نکردی پس از الان به بعد هم حق همچین کاری رو نداری!