پارت ۱۳ رمان من +تو =ما
بفرمایید ادامه مطلب~
____________
مرینت
در خونه کسانی که خانواده واقعیم بودن وایساده بودم
نمیدونستم باید چکار کنم دو روز بود که اونا رو میشناختم و روم نمیومد برم تو ولی جای دیگه ای نداشتم
همینطوری وایساده بودم که لوکا امد و از بغل دستم رد شد چند قدم که برداشت وایساد و به من نگاه کرد
لوکا : مرینت ؟ چرا اینجا وایسادی ؟ چرا نیومدی تو ؟
دستم رو گرفت و منو کشید توی خونه
فلیکس رو دیدم که روی پله نشسته بود
من : وایسا
لوکا : چیه
من : فلیکسادرین گفت که بهت بگم بری پیشش
فلیکس هم بلند شد و گفت : کجاس ؟
من : ادرس رو برات میفرستم
فلیکس : باشه
من : بریم
رفتیم توی خونه
مادر و پدرم خیلی ازم استقبال کردن که من راحت باشم به من گفتن که مامان و بابا صداشون کنم و اونا هم به من میگفتن دخترم لوکا هم کلی واسم خط و نشون کشید که باید بهش بگم برادر بزرگ تر و...... ولی اخر گفت که شوخی میکنه و هر جور راحتم میتونم صداش کنم
اونا بهم گفتن که دیگه از پاریس نمیرن و اینجا خونه خریدن
اونا قبلا توی شهر قبلی شون شیرینی فروشی داشتن و الان اینجا هم قراره شیرینی فروشی بزنن
لوکا میگه دستپختشون خیلی خوبه میگه انقدر با ادرین شیرینی میخردیم که میترکیدیم
بابام بهم گفته که میتونم توی شیرینی فروشی بهشون کمک کنم من قبلا هیچ کاری نکردم فقط توی خونه بودم و درس خوندم پدرم اصلا دوست نداشت کاری بکنم ولی الان آزادم و هر کاری که بخام میتونم بکنم
مامان و بابام وضع مالیشونزیاد خوب نیست ولی انقدر مهربونن که هیچ کمبودی احساس نمیکنی