عشق جهنم پارت ۴۲
شروع
_ باشه تو اینجا بشین خودم برات دستمال خیس میارم .
باشه ارومی میگم و سرم رو پایین میندازم . سر پرست از اتاقم خارج میشه و بعد از چند دقیقه با چند تا پارچه و یک ظرف اب به اتاقم برمیگرده .
_ این رو بگیرید بانو . من باید برم شاهزاده بهم دستور دادن تا به اتاقشون برم .
من: باشه بزارش روی این میز خودم انجام میدم .
سر پرست بعد از انجام کاری که بهش گفتم اتاقم رو ترک میکنه . با دست های لرزون یکی از پارچه ها رو برمیدارم و داخل ظرف اب میکنم .
بعد از اینکه خیس شد از اب درش میارم و اون رو روی ساق پام میزارم .با قرار گرفتن پارچه خیس روی پام سوزش شدیدی رو احساس میکنم .
جیغی خفیفی میکشم و پارچه رو سریع از روی پام برمیدارم . چند لحظه ای میگذره اما هنوز هم پام میسوخت .
چاره ای نداشتم باید دستمال رو روی پام میذاشتم . این دفعه دستمال دیگه ای برمیدارم و اون رو کمی خیس میکنم .
با هر بار گذاشتن پارچه روی پام قطره اشک هام روی صورتم جاری میشدن . تا جایی که بتونم سعی میکنم که جلوی دیگران گریه نکنم .
اما تو تنهایی و خلوت خودم اجازه میدادم اشک هام به راحتی جاری بشن . دستی به صورت خیس شده از اشکم میکشم .
بالاخره تمیز کردن پاهام تموم شد . دستمالی که دستم رو کف زمین پرت میکنم و به پاهای سرخم نگاه میکنم .
میدونستم تا چتد ساعت دیگه این قرمزی های پاهام کبود میشن و درد جای این سوزش رو میگیره .
میخواستم برم حمام تا پاهام رو داخل اب داغ بزارم تا بلکه از دردی که در اینده قراره بکشم کاسته بشه.
اما همین که میخوام از روی تخت بلند بشم پاهام شروع به لرزیدن میکنه و نمیتونه وزنم رو تحمل کنه .
دستم به تاج تختم میگیرم تا از افتادنم جلوگیری کنم . به اهستگی روی تخت میشینم نفسم رو با بغض و آه بیرون میدم .
اینجوری نمیشه بهتره کمی استراحت کنم و وقتی بهتر شدم به حمام برم . روی تختم میخوابم . نمیدونم چقدر میگذره که به خاطره گریه زیاد و سوزشی داشتم به خواب میرم .
با صدای در زدن کسی از خواب بیدار میشم . برای چند لحظه گیج و منگ به اطراف نگاه میکنم . با صدای در زدن دوباره کسی میخوام از روی تختم بلند بشم که درد شدیدی تا مغز استخون پام میپیچه .
لبم رو گاز میگیرم تا از درد جیغ نکشم . برای بار سوم صدای در زدن میاد . چند تا نفس عمیق میکشم تا به خودم مسلط بشم .
با صدای تحلیل رفته ای میگم:
من: کی هستی؟ چیکار داری؟
_ بانو من یکی ندیمه های اینجا هستم . چیزی براتون اوردم . لطفا اجازه بدید داخل بشم .
دستی به موهام میکشم و لباسم رو کمی مرتب میکنم . با همون صدای ضعیف میگم:
_ میتونی بیای داخل .
ندیمه همراه با سینی که روی اون پوشیده شده بود وارد اتاقم میشه . سعی میکنم عادی برخورد کنم تا متوجه حال بدم نشه .
_ برای چی میخواستب من رو ببینی؟ چی برام اوردی؟
ندیمه نگاهی به صورتم میکنه و با لحن نگرانی میگه:
_ بانو شما حالتون خوبه؟ لب هاتون سفید شده! رنگتون هم پریده!
من: اره خوبم . شاید چون خواب بودم قیافم اینجوری شده . خب نگفتی ! برای چی به دیدن من امدی؟
ندیمه قدمی جلو میاد و سینی رو ، رو به من میگیره و میگه:
_ بانو این سینی رو لطفا از من بگیرید .
سینی رو میگیرم و با کنجکاوی میگم:
من: داخل این سینی چی هست؟
_ نمیدونم بانو .
من: نمیدونی؟! مگه میشه؟!
_ شخصی که این سینی رو به من دادن تا برای شما بیارم نگفتن که محتوای داخل سینی چی هست.
من: چه کسی این سینی رو به تو داده؟!
_ من رو ببخشید بانو ..اما نمیتونم این رو به شما بگم!
من: یعنی چی؟! من نباید بدونم چیزی که برای من فرستاده شده از طرف چه کسی هست؟!
_ باورکنید که من نمیتونم بگم .. اگر بهتون بگم چه کسی این سینی رو برای شما فرستاده من رو به سختی مجازات میکنن .
نفسم رو کلافه و با عصبانیت بیرون میدم . این دختر تقصیری نداره نباید عصبانیتم رو سر اون خالی کنم .
به هر حال اون هم یک ندیمس و باید تابع قوانین باشه .نگاهی به سینی میکنم و میگم:
_ باشه نگو این سینی از طرف چه کسی هست .. اما این میتونی بگی که اون شخص چه مقامی داره؟!
ندیمه کمی مکث میکنه و با استرس میگه:
_ نه بانو نمیتونم بگم ..چون اگه بگم شما میفهمید که اون چه کسی بوده .
نفسم رو پر حرص بیرون میدم و میگم:
_ خیلی خب باشه ..میتونی بری .
ندیمه بعد از تعظیم کوتاهی اتاقم رو ترک میکنه . پارچه ای که روی سینی بود رو برمیدارم و نگاهی به محتوای داخلش میندازم .
چند تا باند و یک مرهم و یک جوشونده گیاهی . ظرف جوشونده رو برمیدارم. به سمت بینیم میبرم و بوش میکنم .
از بوش مشخص بود که خیلی تلخ هست .میخوام ظرف رو سر جاش بزارم که برگه ای رو زیرش میبینم .
ظرف جوشونده رو روی میزم میزارم و با کنجکاوی برگه رو برمیدارم و شروع به خوندن میکنم .
_ جوشونده رو بخور ..اون مرهم رو هم روی جای زخم هات بزن و روشون رو با باند ببند .
همین! هیچ چیز دیگه ای داخل کاغذ نوشته نشده بود! یعنی از طرف چه کسی هست ؟! به احتمال زیاد از طرف سرپرست ندیمه ها هست .
فکر کنم چون حال بدم رو دیده رفته پیش دکتر و خواسته که برای من دارو بنویسه . با این فکر لبخندی روی لب هام میشینه .
اما اگه این کار سرپرست ندیمه ها بوده پس چرا انقدر لحن نامه ای که نوشته دستوری هست؟!
یعنی خب منظورم اینه که اون با من خیلی مودبانه حرف میرنه و من رو بانو خطاب میکنه . اما این نامه یکم زیادی لحنش دستوری هست!
انقدر پاهام درد میکردن که حتی حوصله این رو نداشتم که بشینم فکر کنم ببینم چرا سرپرست ندیمه ها همچین نامه ای با همچین لحنی نوشته .
با درد کمی پاهام رو تکون میدم تا بتونم از اون مرهم روی پاهام بزنم . دامنم رو بالا میزنم و با چیزی که میبینم خشکم میزنه .
جای تک تک اون ضربه ها کبود شده بود! وای خدا میدونستم اینجوری میشه! نگاه کن سر پاهای عزیزم چه بلایی امده.
با درد و بغض شروع به زدن مرهم روی پاهام میکنم. بعد از چند دقیقه بالاخره کارم تموم میشه اما از درد پاهام کاسته نشده بود.
نگاهی به سینی میکنم . هنوز هم کمی باند و مرهم مونده بود . اونها رو میزارم و فردا دوباره روی پاهام میزنم .ظرف جوشونده ای داخل سینی بود رو برمیدارم و یک نفس میخورمش .
از تلخیش صورتم جمع میشه .خداروشکر بعد از این ماجرا دیوید دیگه باهام کاری نداشت . وگرنه با این وضعیت پایی که من دارم عمراً میتونستم راه برم .
تا فردا که روز جشن بود نتونستم از اتاقم به خاطره درد پام بیرون بیام .امروز روز جشنی هست که ملکه برای دیوید ترتیب داده .
هوف چقدر نقشه کشیده بودم برای این جشن . ولی اخرش به هیچ تبدیل شد چون به خاطره وضعیت پام نمیتونم توی مهمون حضور داشته باشم .
نفسم رو آه مانند بیرون میدم و به لباسی که برای جشن اماده کرده بودم نگاه میکنم . چقدر ذوق داشتم برای پوشیدنش!
تقریباً نزدیک های غروب بود که در اتاقم به صدا درمیاد . درد پام به خاطره مرهمی که روی اون گذاشته بودم کمی بهتر شده بود و میتونستم روی پام به ایستم .
اما اگه مدت زیادی روی پام نمیتونستم بمونم چون بهش فشار می امد و دوباره شروع به درد گرفتن میکرد .
دستم رو روی دیوار میزارم و به سمت در میرم . با باز کردن در سه ندیمه رو میبینم که هر کدوم جعبه ای تو دستشون بود .
با تعجب و سوالی به هر سه ندیمه نگاه میکنم . هر سه تعظیمی میکنن و یکی از اونها میگه:
_ بانو ما برای اماده کردن شما برای جشن امدیم .
من: اما من نمیتونم داخل جشن حضور داشته باشم .
_ نمیشه بانو …شاهزاده دستور دادن که شما حتما باید به این جشن بیایید .
من: اما وضعیت جسمانی من جوری نیست که توانایی حضور در جشن رو داشته باشم .
_ شاهزاده گفتن بهتون بگم حتما باید به جشن بیایید وگرنه دوباره تنبیه میشید .
از عصبانیت سرخ میشم . بعد از اون کاری که باهام کرد چطور انتظار داره که به جشن بیام؟!
به ندیمه های که منتظر به من چشم دوخته بودن نگاه میکنم . از جلوی در کنار میرم و میگم:
_ بسیار خب بیایید داخل .
هر سه ندیمه بعد از تعظیم کوتاهی وارد اتاقم میشن و شروع به اماده کردن من میکنن . بعد از گذشت دو ساعت بالاخره کارشون تموم میشه .
نگاهی به خودم میکنم . خیلی خوب شده بودم به سمت لباسم میرم و میپوشمش . اما قبلش باند پاهام رو تعویض میکنم و از اون مرهم روی پاهام میزنم .
با قدم های خیلی اهسته از اتاقم خارج میشم . حدود سی دقیقه ای میشد که مهمونی شروع شده بود . وارد قصر اصلی میشم که با جمعیت کثیری رو به رو میشم .
چقدر زیادن ! اینها کِی به قصر وارد شدن که من متوجه نشدم ؟! با چشم هام دنبال کسی که اشنا به نظرم بیاد میگردم اما کسی رو پیدا نمیکنم.
به گوشه ای از سالن میرم. روی یکی از صندلی ها میشینم و به اشراف زاده هایی که تا به حال اونها رو ندیده بودم نگاه میکنم .
محو تماشای تماشای افراد داخل مهمونی بودم که به صدای شتاب زده کسی به خودم میام .
_ ایزابلا تو اینجایی؟! میدونی چقدر دنبالت گشتم دختر!
به سمت صدا برمیگردم که با چهره دنیل رو به رو میشم .
من: چرا دنبال من میگشتی؟
_ زود باش ..پاشو ..باید بری پیش شاهزاده !
من: چرا؟! تو که گفتی تو این مهمونی ازادم و لازم نیست کاری انجام بدم!
_ هنوز هم همین رو میگم ..اما دیوید الان میخواد وارد مهمونی بشه و حضورش رو اعلام کنن تو هم باید اونجا باشی . بعد از اینکه دیوید بهت اجازه داد میتونی بقیه جشن رو برای خودت باشی .
همینجوری که از روی صندلی بلند میشدم رو به دنیل میگم :
من: این دیگه چه کار مسخره ایه؟! حالا اگه من کنارش نباشم نمیتونه وارد مهمونی بشه؟! ایش.
_ بدو دختر دیر شد! انقدر غر نزن!
همراه دنیل از مهمونی خارج میشیم. از پله ها بالا میریم و وارد اتاقی میشیم که دیوید داخل اون بود .
_ سرورم اوردمش .
دیوید به سمتم برمیگرده و با اخم میگه:
_ کجا بودی تا حالا ؟! میدونی از کِی منتظر تو هستم؟!
من: خب من نمیدونستم وقتی میخوای وارد مهمونی بشی من هم باید کنارت حضور داشته باشم !
دیوید نفسش رو کلافه بیرون میده و میگه :
_ بسیار خب دنبالم بیا .
همراه دیوید به راه می افتم . حدود چند ساعتی از مهمونی میگذره . پاهام دیگه توانایی این رو نداشتم که ایستاده بودم .
هوف چرا کارهای دیوید تموم نمیشه که بزاره من بشینم!؟ کل این چند ساعت رو همش از این طرف سالن به اون سمت سالن حرکت کردم.
اینجوری نمیشه . بهتره برم باهاش صحبت کنم.
_ شاهزاده ؟ چند لحظه میتونم وقتتون رو بگیرم؟
دیوید که مشغول صحبت کردن با یکی از اشراف بود به سمتم برمیگرده و میگه:
_ بگو میشنوم .
کمی بهش نزدیک میشم و میگم:
من: اگه دیگه با من کاری ندارید من میتونم از حضورتون مرخص بشم ..حال جسمانیم اصلا مساعد نیست!
_ باشه میتونی بری . اما همین نزدیکی ها باش تا اگه کارت داشتم فوراً پیشم بیایی.
باشه ارمی میگم و به سمت نزدیک ترین صندلی که اونجا بود میرم و روش میشینم . دستی به پاهام میکشم و شروع به ماساژ دادن پاهام میکنم.
حدود نیم ساعتی میگذره . حوصلم واقعا سر رفته بود . نگاهی به دیوید میکنم که هر چند دقیقه یک بار با یکی از دختران اشراف شروع به رقصیدن میکرد.
نفسم رو پر حرص بیرون میدم و نگاهم رو ازش میگیرم . هر چقدر بیشتر نگاه کنم خودم بیشتر اذیت میشم پس بهتره تا جایی که میتونم نگاه نکنم .
خوبه خودش میگفت از این مهمونیا خوشش نمیاد ولی الان هر دقیقه یک دختر تو بغلشه و داره باهاش میرقصه!
یکی از ندیمه ها سینی پر از نوشیدنی رو به سمتم میگیره . اب البالویی برمیدارم و کمی ازش میخورم . ای کاش میتونستم از اینجا برم .
تو همین فکر ها بودم که با خیس شدن روی پام به خودم میام . با اخم و عصبانیت از جام بلند میشم و میگم:
_وای مگه کوری؟! نگاه کن چیکار کردی؟!
پسر دستپاچه پارچه ای از روی میز برمیداره و با شرمندگی میگه:
_ اوه خانوم من خیلی متاسفم . من نمیخواستم اینطوری بشه . الان براتون تمیزش میکنم.
من: نمیخواد ..خودم این کار رو انجام میدم .
_ باز هم متاسفم . داشتم پیش شما می امدم که یک نفر بهم خورد و همه شربتی که دستم بود روی شما ریخت .
من: برای چی میخواستید پیش من بیایید؟
پسر با خجالت دستی به موهای بورش میکشه و میگه:
_ خب دیدم که از مدتی هست که اینجا تنها نشستید گفتم اگه تمایل داشته باشید بیایید و با من برقصید .
فکر بدی نبود . دیوید که الان داره برای خودش خوش میگذرونه و حواسش به من نیست . من هم که حوصلم سر رفته .
پیشنهاد خوبی بود اما با این خیسی لباس و پام نمیشد !
_ ولی من نمیتونم با این کاری که شما کردید باهاتون برقصم !
این رو میگم و به اون قسمت لباسم که خیس شده بود اشاره میکنم . پسر مودبانه و با شیطنت میگه :
_ یعنی شما به خاطره لباستون نمیخواید با من برقصید ؟!
سرم رو به نشونه تایید تکون میدم . پسر لبخندی میزنه که دوتا چال گونه هاش مشخص میشه . نگاهی به لباسم میکنه و میگه:
_ خب لباستون چون رنگش تیرس زیاد مشخص نیست ! حیفه بانویی مثل شما اینجا تنها بشینه و نرقصه!
نگاهی به لباسم میکنم . راست میگفت زیاد مشخص نبود . به هر حال امشب برای من خیلی خسته کننده بود . شاید اگه کمی برقصم از این حالت در بیام .
با پشنهاد پسر موافقت میکنم و همراهش به وسط سالن میرم و شروع به رقصیدن میکنم . چون پام اسیب دیده بود سعی میکردم زیاد تکون نخورم .
چند دقیقه ای میگذره که یک دفعه چراغ های سالن خاموش میشه و فقط تعداد انگشت شماری از اونها کنار جایی که ملکه و پادشاه ایستاده بودن روشن میمونه .
من: چرا چراغ ها رو خاموش کردن؟
_نمیدونم ..شاید خراب شدن .
من: خب اگه خراب شده باشن باید همشون خراب بشن نه اینکه چراغ های کنار جایی که ملکه و پادشاه روشن بمونه .
پسر کمی تو فکر فرو میره و میگه:
_ اره راست میگی ..صبرکن الان میرم میپرسم که چیشده .
” باشه” ارومی میگم و به رفتنش نگاه میکنم . همون لحظه دستم توسط کسی کشیده میشه . میخوام جیغ بزنم که یکی از دست هاش رو میزاره جلوی دهنم و مانع این کار میشه .
_ هیس ! دختر نترس منم دنیل !
این رو میگه و دستش رو از جلوی دهنم برمیداره . نفس عمیقی میکشم و به سمتش برمیگردم .
من: چرا یک دفعه اینجوری کنار ادم ظاهر میشی! قلبم از ترس هنوز داره تند تند میزنه .
_ متاسفم نمیخواستم بترسونمت .. بیا باید بریم پیش شاهزاده . اینجا امن نیست!
من: چرا؟ چیشده؟
_ نمیدونم به طور ناگهانی چراغ ها خاموش شده و این مشکوکه ..بیا باید بریم پیش شاهزاده تا حواسمون باشه اتفاقی برای ایشون نیوفته .
سری تکون میدم و همراه دنیل حرکت میکنم . دیوید روی صندلی نشسته بود و اطرافش چندین محافظ قرار داشت .
از بین محافظ ها رد میشیم و پیش دیوید میریم .دنیل کنی نزدیک تر میشه و میگه:
_ سرورم شما خوبید؟ اتفاقی که براتون نیوفتاده؟
_ من خوبم .متوجه شدی دلیل این خاموشی چیه؟
دنیل سری تکون میده و میگه:
_ نه سرورم ولی افرادمون دارن برسیش میکنن .
همون لحظه حس کردم سایه ای داره از پشت سر به دیوید نزدیک میشه . چند قدم جلوتر میرم تا ببینم درست دیدم یا نه .
سایه داشت به دیوید نزدیک و نزدیک تر میشد . به سرعت به سمت دیوید میرم و فریاد میزنم :
_ مراقب باش پشت …
با ضربه ای که به سرم میخوره حرفم نصفه میمونه . چشم هام داشت کم کم بسته میشد . اخرین چیزی که دیدم چشم های متعجب دیوید و دنیل بود که داشتن به من نگاه میکرد .
بعد از اون چشم هام بسته میشه و بیهوش میشم . با درد شدیدی توی سرم چشم هام رو باز میکنم . نور افتاب مستقیم داشت میخورد توی چشم هام .
توی تخت جا به جا میشم و پشتم رو به افتاب میکنم . چشم هام رو میبندم و شروع به ماساژ دادن سرم میکنم .
همه خاطراتم برای چند لحظه مثل یک فیلم از جلوی چشمم میگذره . تو همون حالت خشکم میزنه . باور لینکه این خاطرات مال من باشه برام غیرقابل باور بود!
هر چقدر که بیشتر میگذشت خاطرات برام واضح تر میشدن و چیزهای بیشتری یادم می امد . با اینکه سر دردم هر لحظه بیشتر میشد اما نمیخواستم از جایی که هستم تکون بخورم .
نمیخواستم چشم هام رو باز کنم و کسی رو صدا بزنم چون میترسیدم اگر چشم هام رو باز کنم باز دوباره خاطراتم رو فراموش کنم!
چند دقیقه ای تو همون حالت میمونم . با باز و بسته شدن در میفهمم کسی وارد اتاق شده . بعد از چند لحظه صدای مکالمه دو نفر رو میشنوم .
_ چقدر طول میکشه تا بهوش بیاد دکتر؟
_اصلا مشخص نیست ..شاید یک ساعت دیگه شاید یک روز دیگه و یا حتی یک ماه دیگه .
_ حالش بعد از اینکه بهوش بیاد چطوره؟ مشکلی براش پیش نمیاد؟
_ اصلا معلوم نیست جانب دوک دنیل .ضربه خیلی محکمی به سرش وارد شده تا بهوش نیاد نمیتونم عوارض جانبیش رو بگم .
برای چند لحظه سکوتی داخل اتاق حکم فرما میشه . دکتر رو به دنیل میگه:
_ زخم شما چطوره سرورم .راه رفتن براتون سخت نیست؟
_ بهترم .. فقط موقع راه رفتن کمی لنگ میزنم .
_ خب این طبیعیه .با اون زخم شمشیری که من روی پای شما دیدم و اون شدت خون ریزی این لنگ زدن یک چیز طبیعیه .
با اینکه بهوش امده بودم اما هنوز هم تو شوک خاطراتی بودم که به یاد اوردم .به هیچ عنوان نمیتونستم هیچ واکنشی از خودم نشون بدم .
یعنی تمام این مدت دنیل برادر من بوده؟!یعنی دختر گمشده وزیر اعظم هستم؟! هضم این همه خاطرات برام خیلی سخت بود .
نمیدونم چقدر گذشته بود که متوجه میشم هیچکس داخل اتاق نیست . چشم هام رو باز میکنم و روی تخت میشینم .
سرم هنوز درد میکرد .از روی تخت بلند میشم اما همین که چند قدم راه میرم سرم گیج میره و روی زمین می افتم .
ناله ای از درد میکنم و چشم هام رو میبندم تا بلکه کمی از سر گیجم کم بشه . یک دفعه در اتاق به شدت باز میشه و دنیل ترسیده وارد میشه .
اولش متوجه من که روی زمین افتاده بودم نمیشه . توی چشم هاش نگرانی موج میزد . دور و اطراف اتاق رو نگاه میکنه تا اینکه چشمش به من می افته .
شتاب زده به سمتم میاد و با نگرانی میگه:
_ چیشده ایزابلا؟! چرا روی زمین افتادی؟!
به هیچ کدوم از سوال هاش نمیتونستم جواب بدم . فقط توی سکوت به صورتش خیره میشم .
دنیل انگار از این رفتار من کلافه میشه. هر دو شونه من رو توی دست هاش میگیره و من رو تکون میده و میگه:
_ حرف بزن دختر ! بگو چیشده؟! این صدای چی بود؟! کسی امده بود داخل اتاقت ؟!
اما جواب من فقط سکوت و سکوت بود . باورم نمیشد کسی که الان رو به روی من ایستاده و داره با نگرانی بهم نگاه میکنه برادر دوست داشتنی من هست .
با به یاد اوردن خاطرات دوران بچگیم قطره اشکی روی صورتم جاری میشه . نمیخواستم هیچ حرفی بزنم فقط دوست داشتم به برادرم نگاه کنم .
دنیل متحیر به اشک هایی که روی صورت من جاری میشه نگاه میکنه و نگران میگه:
_ جون به لبم کردی تو ! چرا داری گریه میکنی ؟ چیشده ؟ نکنه حالت خوب نیست اره؟!
نمیخواستم بیشتر از این دنیل رو نگران کنم برای همین اشک های صورتم رو پاک میکنم و با صدای لرزونی میگم:
_ چیزی نشده..حالم خوب نیست فقط .
دنیل نفسش رو کلافه بیرون میده و میگه:
_ هوع دختر از اول میگفتی ! صبر کن الان دکتر رو خبر میکنم .
سری تکون میدم و چیزی نمیگم . دنیل کمکم میکنه که از روی زمین بلند بشم و روی تخت بشینم . از اتاق خارج میشه و چند لحظه بعد با دکتر برمیگرده .