عشق جهنم پارت ۴۰

Marl Marl Marl · 1401/06/23 23:53 · خواندن 17 دقیقه

ببخشید قبلی تکراری بود 

من: خب من که اقامتگاهم از تو جدا هست …اینجا رو هم که بلد نیستم..پس چجوری بفهمم تو کارم داری و یا چحوری راه رو پیدا کنم .

_ اقامتگاه تو از من جدا نیست ..همیشه خدمتکارهای شخصی داخل اقامتگاه کسی که براش کار میکنن اتاق جداگانه دارن تا وقتی بهشون نیاز بود فوراً در دسترس باشن .

سری به نشونه اینکه فهمیدم تکون میدم و میگم:

_رونالد هم اینجاست؟

با اوردن اسم رونالد اخمی روی صورت دیوید میشینه و میگه:

_ اره اینجاست ..داخل اقامتگاه مهمان های سلطنتی هست .

با دیدن اخم های دیوید چیزی نمیگم و تا رسیدن به اقامتگاهش سکوت میکنم . حدود بیست دقیقه بعد به جای مورد نظر میرسیم .

برعکس تصورم کلی خدمتکار اونجا بود که هرکدوم داشتن کارهای خوذشون رو انجام میدادن .دیوید داخل اقامتگاهش میره.

به از یکی از ندیمه ها دستور میده تا اتاق من رو بهم نشون بده . دنبال ندیمه میرم تا به اتاقم میرسم .

فاصله خیلی کوتاهی تا محل استراحت دیوید داشتم . نگاهی به در و دیوار اتلق میکنم . قشنگ تر از اون چیزی بود که انتظارش رو داشتم .

اونقدر خسته بودم که حال اینکه برم وسایل اتاقم رو ببینم نداشتم . با همون لباس هایی که تنم بود خودم رو روی تخت پرت میکنم .

مدتی نمیگذره که چشم هام گرم میشه و به خواب فرو میرم …با صدایی شبیه دلینگ دلینگ زنگوله ای چشم هام رو خوابالود باز میکنم .

هوف این دیگه چیه . نگاهی به دور و اطراف میندازم تا بالاخره منبع صدا رو پیدا میکنم . به سمت زنگوله طلایی رنگی که هنوز داشت تکون میخور و صدا میداد میرم .

این دیگه چیه ؟ چرا الکی داره صدا میده! از این که با صدای گوش خراش این از خواب بیدار شده بودم به شدت عصبانی بودم.

همون لحظه در اتاقم به صدا درمیاد . خوابالو به سمت در میرم و بازش میکنم ندیمه ریزه میزه ای رو پشت در میبینم .

_ خانوم شما صدای زنگوله رو نشنیدید؟

همینجوری که داشتم چشم هام رو می مالیدم میگم:

من: سلام ..چرا شنیدم اتفاقاً خواب بودم و با صدای این زنگوله بیدار شدم .قضیه این زنگوله چیه!؟

_ اوه انقدر عجله داشتم که یادم رفت سلام کنم ..سلام ..این زنگوله ای هست که وقتی شاهزاده با شما کار دارن به صدا درش میارن .

من: اهان یعنی من الان باید برم پیش شاهزاده ؟!

_ بله ..لطفا عجله کنید چون خیلی وقته منتظر شما هستن .

سری تکون میدم و بعد از رفتن ندیمه داخل اتاقم میرم. فوراً به سمت کمد میرم و نگاهی به لباس های داخلش میندازم .

لباس سبز رنگی رو برمیدارم و میپوشمش . بعد از شونه کردن موهام به سرعت به سمت اتاق دیوید میرم .

مکثی میکنم . در میزنم و منتظر اجازه ورود میشم .

_ بیا داخل .

به ارومی داخل اتاقش میشم . دیوید رو میبینم که جلوی ایینه قدی ایستاده و داره اخرین دکمه لباسش رو میبنده .

_ تا حالا کجا بودی؟ چرا انقدر دیر امدی ؟

من: من نمیدونستم صدای اون زنگوله یعنی اینکه تو با من کار داری برای همین دیر شد .

دیوید اخم ظریفی میکنه و میگه :

_ از این به بعد بیشتر حواست رو جمع کن.

من: باشه ..حالا برای چی من رو خواسته بودی؟

_ کلی کار دارم و باید به خیلی جاها سر بزنم و تو هم باید همراه من بیایی .

باشه ارومی زیر لب زمزمه میکنم و همراه دیوید از اتاق خارج میشم . بعد از کلی چرخ زدن داخل قصر و نشون دادن جاهای مختلف به من به سمت قصر اصلی حرکت میکنیم .

تقریبا هوا تاریک شده بود . داخل قصر اصلی میشیم . همه ندیمه ها در حال تکاپو بودن . قدمی به دیوید نزدیک میشم و میگم:

من: اتفاقی افتاده؟ چرا همه انقدر شتاب زده هستن .

_ تقریبا موقع شام هست برای همین همه مشغول به کار هستن .

سری تکون میدم و چیزی نمیگم. دیوید از یکی از ندیمه میپرسه که ملکه و پادشاه کجا حظور داره .

ندیمه ادرس جایی رو میده که من تا به حال اسمش رو هم نشنیده بودم .اما انگار دیوید میدونست . چون خیلی عادی سری تکون میده و مسیرش رو تغییر میده .

من:اون جایی که ندیمه گفت چه جاییه ؟

_ وقتی رسیدیم خودت میفهمی .

من: نمیشه الان بگی ؟

_ نه!

وقتی دیدم چیزی نمیخواد بگه سکوت میکنم و چیز دیگه ای ازش نمیپرسم . بعد از چند دقیقه به در بزرگ مشکی رنگی میرسیم .

سه ندیمه که لباس هاشون با بقیه ندیمه ها متفاوت بود پشت به در منتظر ایستاده بودن و سراسر سالن پر بود از سربازهایی که برای نگهبانی اونجا ایستاده بودن .

دیوید به سمت در میره و رو به سرباز میگه :

_ ورود من رو اعلام کن .

سربازی که اونجا بود تعظیمی میکنه و با صدای هشک و نظامیش میگه:

_ اطاعت میشه سرورم ولی ندیمه همراهتون اجازه ورود ندارن .

دیوید با همون ژست همیشگیش میگه:

_ چرا ندیمه من اجازه ورود نداره؟!

_ چون پادشاه و ملکه با شاهزاده رونالد در حال مذاکره درمورد تجارتشون هستن برای همین هیچ ندیمه و مقام دون پایه ای اجازه ورود رو نداره .

دیوید سری تکون میده و میگه:

_ بسیار خب متوجه شدم . حالا ورودم رو اعلام کن .

بعد از اعلام ورودش دیوید از اون در مشکی رنگ میگذره و وارد اونجا میشه . خیلی دلم میخواست ببینم اونجا چه خبر هست اما نمیشد .

پوف حالا من اینجا تنهایی چیکار کنم ! تازه نه هیچکس رو میشناسم و نه جایی رو بلدم. یعنی باید تا امدن دیوید اینجا منتظرش بمونم؟!!

خب حوصلم سر میره! نگاهی به اون سه ندیمه ای که اونجا بودن میکنم .چون جلسه بین پادشاه و ملکه و رونالد بود پس اونها هم حتما ندیمه های شخصیشون هستن .

هیچکدوم از ندیمه ها باهم حرف نمیزدن و فقط به یک نقطه خیره شده بودن . اه چقدر کسل و بی روحن!

دوست نداشتم با ادم های خشوی مثل اونها صحبت کنم برای همین ترجیح دادم من هم مثل اونها سکوت کنم و منتظر بمونم تا این جلسه تموم بشه .

حدود یک ساعتی میگذره .کم کم داشتم کلافه میشدم که در باز میشه و رونالد و بقیه افراد از داخل بیرون میان .

دیوید اخم وحشتناکی کرده بود اما روی صورت ملکه و پادشاه لبخند بود . ملکه با همون لبخند روی صورتش رو بع رونالد میگه:

_ الان وقت شام هست بهتره این مذاکره رو به زمان دیگه ای موکول کنیم و الان به سالن غذاخوری بریم .

همگی موافقت میکنن و به سمت سالن حرکت میکنن . رونالد وقتی میخواست از در خارج بشه نگاهش به من می افته .

می ایسته و به سمتم میاد و همینجوری که به چشم های من خیره شده بود رو به دیوید میگه :

_ فکر نمیکردم این عروسک کوچولو رو هم با خودت بیاری .

دیوید نگاهی به پدر و مادرش میکنه و رو به رونالد میگه:

_ چه دلیلی داره که خدمتکارم رو همراه خودم نیارم ؟

رونالد لبخند مرموزی میزنه و میگه:

_ اخه توی قصر خودت زیاد ازش مراقبت میشد ..برام جای تعجب داره که همچین بره ای رو اوردی تو دل این همه گرگ .

دیوید بی تفاوت شونه ای بالا میندازه و میگه:

_ اون بلده از خودش مراقبت کنه ..نیاز به مراقبت و یا نگرانی کسی نداره .

ملکه قدمی پیش میاد و رو به ما میگه:

_ شاهزاده رونالد تو این خدمتکار رو میشناسی .

رونالد با بدجنسی لبخندی میزنه و رو به ملکه میگه:

_ اوه البته که میشناسم .. من وقتی تازه به اینجا امدم از شاهزاده دیوید خواستم که این دختر رو تا زمانی که من اینجا هستم به من بده تا خدمتکارم باشه اما ایشون قبول نکردن .

ملکه سری تکون میده و میگه:

_ خب این یک امر طبیعیه ..نمیشه که پسرم خدمتکار شخصیش رو تو این مدتی که شما اینجا هستید بهتون بده .

رونالد با تعجب به سمت من و دیوید برمیگرده و میگه:

_ تو خدمتکار شخصی شاهزاده ای؟!

ترجیح میدم سکوت کنم و هیچ حرفی نزنم . وقتی ملکه سکوت ما رو میبینه رو به رونالد میگه:

_ شاهزاده مگه شما نمیدونستید که این دختر خدمتکار شخصی پسرم هست؟

_ میدونستم این دختر توی قصر یک خدمتکار هست اما نمیدونستم که اون خدمتکار شخصی شاهزاده دیوید هست.

ملکه مشکوک من و دیوید رو نگاه میکنه . ای خدا بالاخره رونالد زهر خودش رو ریخت و دید ملکه رو نسبت به من بد کرد .

نفسم رو کلافه بیرون میدم و توی دلم هرچی ناسزا بلد بودم نثار رونالد و خاندانش میکنم.

پادشاه که تا اون موقع داشت توی سکوت به حرف های ما گوش میداد قدمی پیش میزاره و میگه:

_ وقت برای این حرف ها زیاد هست .بعد از شام درمورد این موضوع صحبت میکنیم .

با این حرف پدر دیوید بحث ما خاتمه پیدا میکنه و همگی به سمت سالن غذاخوری حرکت میکنیم .

همگی پشت میز نشسته بودن و هر خدمتکاری داشت برای کسی که به اون خدمت میکرد غذا میکشید .

چند دقیقه ای میگذره تقریبا وسط غذاخوردنشون بود که ملکه رو به دیوید میگه:

_ قراره به مناسبت امدنت پس از مدت ها به اینجا یک مهمونی بزرگ تا چند روز دیگه ترتیب بدم . همه سران و اشراف و تجار هم حضور دارن .

دیوید دهنش رو با دستمال تمیز میکنه و میگه:

_ نیاز به این کار نیست . خودتون هم میدونید مادر من از این مهمونیا زیاد خوشم نمیاد .

_ نمیشه که پسرم تو هر دفعه که به اینجا میایی نمیزاری هیچ مهمونی و جشنی به مناسبت امدنت برگزار بشه .

_ خب اخه فایده این مهمونیا چی هست؟ سران و اشراف و تجاری که همیشه دارم میبینمشون رو چه دلیلی داره به بهانه جشن یک بار دیگه ببینم؟!

_ ادم برای خوشحال بودن و خوشحال زندگی کردن بهونه نمیخواد . این جشن ها هم یک نوع تفریحه که برای سر حال شدن و شاداب شدن روحیه خیلی مفیده . تو و پدرت همیشه سرتون شلوغه و مشغله کاری زیادی دارید . این جشن ها برای عوض شدن روحیتون خیلی مفیده .

دیوید نفسش رو کلافه بیرون میده و رو به مادرش میگه :

_ ولی من وقت این رو ندارم تا مقدمات مهمونی رو اماده کنم .

_ تو نگران اون نباش ..من خودم به همه کارها رسیدگی میکنم . تو فقط بیا و از جشن لذت ببر .

_ با اینکه زیاد از این جور مهمونیا خوشم نمیاد ولی به خاطره شما قبول میکنم .

ملکه دست هاش رو با اشتیاق به هم میکوبه و با خوشحالی میگه :

_ خیلی هم عالی..حالا که قبول کردی باید از همین الان به فکر جشن باشم . باید لیست وسایل جشن رو اماده کنم.اوه لیست مهمون ها و لباس ها برای جشن هم باید اماده کنم .

پدر دیوید خنده ای میکنه و رو به همسرش میگه:

_ خانوم چقدر عجله داری ! وقت هست برای این کارها.

_اخه بعد از مدت ها پسرم قبول کرده تو جشن های ما شرکت کنه . برای همین میخوام به بهترین نحوه ممکن این جشن انجام بشه .

_ مطمعن باش تو کاری رو بخوای انجام بدی به بهترین شکل ممکن انجامش میدی پس نگران نباش .

مادر دیوید با عشق نگاهی به پادشاه میکنه و لبخند خجولی میزنه . با تک سرفه دیوید دست از نگاه کردن به هم میکشن و مشغول غذاشون میشن .

بعد از تموم شدن غذا همگی به سمت همون سالنی میرن که توش قبل از شام جلسه گذاشته بودن.

حدود یک یا دو ساعتی میگذره . هوف پس چرا تموم نمیشه ؟! من تا کی باید اینجا سر پا منتظر اونها باشم .

نمیشد ادامه جلسشون رو فردا برقرار کنن؟ نگاهی یه ساعت میکنم تقریبا نزدیک یازده شب بود .

پاهام برای اینکه چند ساعت بود که اونجا منتظر ایستاده بودم درد میکرد . نگاهی به بقیه ندیمه ها میکنم . اونها انگار این منتظر موندن براشون عادی بود .

چون من هیچ نشونه ای از خستگی یا کلافگی روی صورتشون نمیدیدم . میخواستم روی زمین بشینم تا کمی خستگی پاهام برطرف بشه اما با خودم گفتم که شاید بقیه من رو برای این کارم مسخره کنن .

سی دقیقه دیگه هم میگذره اما اونها انگار قصد نداشتن که از اون اتاق خارج بشن . دیگه واقعا نمیتونستم سر پا منتظر اونها باشم.

به درک هرچقدر که میخوان پشت سرم حرف بزنن . من که نمیتونم به خاطره حرف اونها خودم رو داغون کنم .

با این فکر به سمت پنجره بزرگی که اونجا بود میرم و روی لبه اش میشینم . دستی به پاهام میکشم و شروع به ماساژ دادنشون میکنم .

اخیش بهتر شد! نگاه خیره ندیمه ها رو روی خودم حس میکردم اما ترجیح دادم سرم رو بالا نیارم و به کار خودم ادامه بدم .

یکی از ندیمه ها که لباس ابی تنش بود با تمسخر رو به من میگه :

_ تو مطمعنی که خدمتکار شاهزاده ؟! بیشتر به کلفت های رخت شور میخوری تا خدمتکار شخصی شاهزاده بودن! اصلا ببینم به تو اداب رفتار کردن رو یاد دادن ؟! برای چی رفتی روی اونجا نشستی؟!

خیلی بهم بر خورده بود . چطور به خودش اجازه میداد با من اینجوری صحبت کنه! من حتی به دیوید که مقامش از من خیلی بالاتر بود اجازه ندادم که بهم توهین کنه .

حالا این دختر که تازه مقام و رتبش از من کمتره به چه جرعتی با من اینجوری صحبت میکنه !

_ فکر نکنم تو در حدی باشی که بخوام برای کارهام توضیحی به تو بدم! تو اونجایی که من بودم به من یاد دادن با مقام بالاتر از خودم درست صحبت کنم نه اینکه القابی لیاقت خودت هست رو به کسی نسبت بدم .تو اول درست صحبت کردن رو یاد بگیر بعد بیا به اینجا اداب رفتار کردن رو گوشزد کن!

دختره میخواد حرفی بزنه که همون لحظه در باز میشه و دیوید با عصبانیت از اونجا خارج میشه .

با کلافگی دستی داخل موهاش میکشه و رو به من میگه:

_ بلند شو بریم .

این رو میگه و خودش زودتر از من اونجا رو ترک میکنه . سریع بدون توجه به اون ندیمه که باز میخواست نیش و کنایه بزنه از لبه پنجره بلند میشم .

سریع پشت سر دیوید از اونجا خارج میشم و پا تند میکنم بهش برسم . کنارش میرم و نگاهی به نیم رخ عصبانیش میکنم .

یعنی چیشده که دیوید انقدر عصبانیه و بهم ریخته! دیوید به سمت اقامتگاهش میره . میخواد وارد اتاقش بشه اما قبل از رفتن به سمتم برمیگرده و میگه:

_ بدون اینکه کسی بفهمه به دنیل و یا وزیر اعظم بگو بیاد داخل اتاق من .

من: اما من اونها رو این موقع شب کجا باید پیدا کنم؟

_ به احتمال زیاد وزیر اعظم الان باید داخل اتاق اسناد باشه .

من: اما اونجا قسمت ممنوعه قصر هست ! فکر نکنم اجازه بدن من داخل اونجا بشم !

دیوید کمی فکر میکنه و رو به من میگه:

_ بیا داخل اتاقم .

همراه دیوید وارد اتاقش میشم . دیوید به سمت میزش میره . جعبه طلایی رنگی رو بیرون میاره و درش رو با کلید باز میکنه .

از بین وسایل داخل جعبه نشان یشمی رو بیرون میاره و به سمت من میاد .

_ این نشان مخصوص من هست . بیا بگیرش .

نشان رو از دستش میگیرم و بهش نگاه میکنم و با تعجب میپرسم .

من: خب من با این نشان باید چیکار کنم ؟!

_ این رو بگیر و به بخش ثبت اسناد برو . اگر اجازه ورود بهت ندادن این رو بهشون نشون بده اون وقت میزارن که تو وارد بشی . ولی حواست رو خیلی جمع کن که رونالد و یا افراد تحت خدمت رونالد هیچکدوم تو رو نبینن . متوجه شدی؟!

من: بله متوجه شدم .

_ بسیار خب ..حواست رو خیلی جمع کن ..میتونی بری .

“باشه ای” میگم و از اتاقش خارج میشم . نشان یشم رو داخل لباسم مخفی میکنم و به سمت دفتر اسناد میرم .

امروز دیوید از کنار سالنی که دفتر اسناد داخلش قرار داشت رد شده بود و جاش رو نشونم داده بود . برای همین بلد بودم که خودم به تنهایی اونجا برم .

بعد از چند دقیقه به سالن دفتر اسناد میرسم . همینطور که حدس زده بودم اجازه ورود رو بهم ندادن. اما نشون دادن نشان اجازه دادن تا وارد بشم .

وارد اتاق اسناد میشم . اوه خدا بزرگ تر از اون چیزی بود که من فکر میکردم ! تقریباً میشه گفت حتی بزرگ تر از کتابخونه بزرگ قصر هست.

نگاهی به دور اطراف میکنم . حالا من چطوری وزیر اعظم و یا پسرش رو اینجا پیدا کنم ؟چند لحظه ای اونجا می ایستم .

کمی که دقت میکنم صدای حرف پچ پچ کردن دونفر با هم دیگه رو میشنوم . به ارومی به سمت صدا میرم .

داخل اتاق در دیگه ای بود که با رنگ دیوار های اونجا یکی بود و اگه من این صدای پچ پچ و نور کمی که از درز دری که باز مونده بود رو نمیدیدم هیچ وقت متوجه وجود این در نمیشدم .

خم میشم و از روزنه در نگاهی داخل اون اتاق میندازم تا ببینم این صدای حرف زدن مال چه کسی هست.

با دیدن دنیل اونجا نفس اسوده ای میکشم .اما نمیتونم نفر دوم رو اونجا ببینم . خیلی شک داشتم که وارد اتاق بشم یا نه .

چون نمیدونستم اون کسی که دنیل داره با اون صحبت میکنه چه کسی هست . همینجوری که مردد بودم از صدای قدم ها میفهمم که اون شخص دوم داره به سمت این در میاد .

فوراً خودم رو پشت یکی از قفسه ها مخفی میکنم . در باز میشه و قامت رونالد جلوی در نمایان میشه .

نفسم داخل سینم حبس میشه . اون اینجا چیکار میکنه؟ یعنی با دنیل چیکار داره؟!چطوری اجازه ورود به اینجا رو بهش دادن؟!

مقاماتی از کشورهای دیگه اجازه ورود به اتاق اسناد رو ندارن . رونالد خیلی اروم به نظر می رسید امد دنیل تعجب و خشم توی چهرش نمایان بود .

رونالد از اتاق خارج میشه و رو به دنیل میگه :

_ بهتره روی پیشنهادم فکر بکنی . شاید این یک فرصت باشه برای تو و خانوادت!

این رو میگه و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف دنیل باشه اونجا رو ترک میکنه . اروم از جایی که مخفی شده بودم بیرون میام .

دنیل عصبی دستی داخل موهاش میکشه و مشتش رو به دیوار میزنه. هنوز متوجه من نشده بود .

با قدم های اهسته به سمتش میرم . شوک عظیمی بهم وارد شده بود . باورم نمیشد که دنیل با رونالد گفت و گوی مخفیانه ای داشته باشن و بخوان باهام نقشه بکشن!

_ دنیل تو چیکار کردی!؟

دنیل با شنیدن صدام به سرعت به سمتم برمیگرد . اول با تعجب نگاهم میکنه اما کم کم خشم جای اون تعجب رو روی چهرش میگیره .

با صدای کنترل شده ای رو به من میگه:

_ تو اینجا چیکار میکنی؟! چه کسی به تو اجازه ورود به اینجا رو داده!؟

من: اینکه من اینجا چیکار میکنم مهم نیست ! مهم این هست که شاهزاده یک کشور دیگه تو اتاق ثبت اسناد با پسر وزیر اعظم چیکار میتونه داشته باشه !

دنیل نگاهش رو از من میگیره و با لحن ملایمی میگه:

_ فکر نکنم مجبور باشم چیزی رو برای تو توضیح بدم .

من: درسته هیچ دلیلی نداری که برای من چیزی رو توضیح بدی اما باید به شاهزاده توضیح بدی !

_ اونطور که تو فکر میکنی نیست!

من: پس چطوریه؟

دنیل نفسش رو آه مانند بیرون میده و میگه:

_ بیا بریم به اقامتگاه شاهزاده اونجا همه چیز رو توضیح میدم .

با تردید سری تکون میدم و همراه دنیل به سمت اقامتگاه دیوید حرکت میکنیم .بین راه هیچ حرفی بینمون زده نشد . دنیل همش تو خودش بود در حال فکر کردن بود .

بعد از چند دقیقه به اقامتگاه دیوید میرسیم بعد از اینکه ورود دنیل اعلام شد همراهش وارد اتاق دیوید میشم .

دیوید با دیدن دنیل از جاش بلند میشه و میگه :

_ دیر کردی ! منتظرت بودم .

دنیل متعجب نگاهی به دیوید و من میکنه . قدمی رو به جلو برمیدارم و میگم:

_ شاهزاده کارت داشت برای همین به دفتر اسناد امده بودم .

این رو میگن و نشان یشمی که دیوید بهم داده بود رو از اونجایی مخفیش کرده بودم درمیارم و به سمت دیوید میگیرمش .

دیوید نگاهی به نشان میکنه و رو به من میگه:

_ فعلا دستت باشه چون ممکنه بعداً بهش نیاز پیدا کنی .. اما تو چرا به دنیل نگفتی که من با اون کار داشتم ؟!

من: بهتره من چیزی نگم . خوده دنیل بهتون میگه .

این رو میگم و به دنیل خیره میشم .دنیل نفس عمیقی میکشه و رو به شاهزاده میگه :

_ سرورم بهتره روی صندلی بشینید چون این چیزی که میخوام بگم کمی طولانیه .

دیوید اخم ظریفی میکنه . به سمت مبل راحتی که اونجا بود میره و روش میشینه و میگه:

_ خیلی خب بگو میشنوم .