عشق جهنم پارت ۱۹
عشق جهنم
شروع پارت ۱۹
من : خب ..خب داشتم موهام رو درست میکردم که..که اون تاج رو توی صندوقچه دیدم..میخواستم فقط روی سرم ببینمش..بعدش میخواستم بزارمش سر جاش که اون اتفاق افتاد .. باورکن نمیخواستم بدون اجازه بهگش دست بزنم .
دیوید بدون توجه به حرف هام فقط به اون تاج خیره شده بود . وا چرا اینجوری نگاه میکنه!
وقتی میبینم دیوید چیزی نمیگه دستم رو به سمت تاج میبرم تا از روی سرم برش دارم . که صدای دیوید مانع این کار میشه
_ نه درش نیار ..بزار روی سرت باشه .
چشم هام از تعجب گرد میشن. باور نمیشد دیوید همچین حرفی زده باشه . گفتم الان به خاطر اینکه بدون اجازه به تاج دست زدم مجازاتم میکنه.
اما در کمال تعجب گفت بزارم تاج روی سرم باشه !
_ چیه ؟ چرا انقدر با تعجب نگاهم میکنی؟!
من: خب اخه تعجب کردم . گفتم الان به خاطر اینکه بدون احازه به تاج دست زدم مجازاتم میکنید .
دیوید زیر لب برای خودش زمزمه میکنه :
_ اون برای خودته .. برای استفاده کردن از وسایل خودت نباید از من اجازه بگیری احمق جون !
من: چی ؟ چیزی گفتی؟!
_ نه چیزی نگفتم .. این دفعه استثناً کاریت ندارم چون سرم شلوغه و باید به اتفاقی که افتاده رسیدگی کنم ..اما دفعه بعد خواستی از چیزی استفاده کنی قبلش اجازه بگیر.
من: باشه .
_ من باید برم چون اگه زمان زیادی اینجا بمونم شک عمم بیشتر میشه . تو همینجا بمون و در رو هم قفل کن و تا وقتی هم خودم شخصاً سراغت نیومدم در رو به روی هیچکس باز نکن . متوجه شدی؟!
من: بله متوجه شدم.. اما میشه برق ها رو روشن بزارم .. اخه تاریکی رو دوست ندارم .
دیوید نیشخندی میزنه و میگه :
_تاریکی رو دوست نداری یا از تاریکی میترسی؟!
من : هردو .
دیوید سری تکون میده و دستی به گوشه لبش میکشه تا لبخندش رو پنهان کنه .
زیر لب برای خودم زمزمه میکنم :
من: یعنی ارزو به دلم موند یه بار مثل ادم خندت رو ببینم .
_ ارزو برای کوچولو ها عیب نیست .
من که یواش حرف زدم ! چجوری شنید؟ چه گوش های تیزی داره! سعی میکنم به روی خودم نیارم برای همین میگم :
من: کوچولو عمته!
وقتی این حرف از دهنم خارج میشه تازه میفهمم چه چیزی گفتم .دستم رو محکم میزارم روی دهنم و با چشم هایی که از تعجب گرد شده به دیوید نگاه میکنم .
خدایا خواهش میکنم دیوید من رو نخوره! غلطت کردم دیگه بدون فکر حرفی نمیزنم .
وای خدایا من رو به خاطر توهین به عمش مجازات نکنه . حتما الان دستور میده سربازهاش با قیچی کوچیک بیان من رو نصف کنن!
با دیدن لبخندی که داشت به خنده تبدیل میشد به خودم میام. دیگه این باور کردنی نبود برام. باورم نمیشد ! دیوید داشت میخندید !
دیوید وسط خندش میگه :
_ دختر مگه تو خوردنی که من تورو بخورم؟! مگه میشه کسی رو با قیچی نصف کرد؟
متحیر به چهره دیوید خیره میشم . چجوری فهمید من چی فکر میکنم؟!
من: فکر های من رو چجوری از توی ذهنم خوندی ؟!
دیوید چند بار پشت سر هم سرفه میکنه و سعی میکنه به خودش مسلط بشه.
_ ذهنت رو نخوندم .. داشتی بلند بلند فکر میکردی من هم شنیدم .
دوباره جلوی دیوید سوتی دادم! ترجیح میدم چیزی نگم تا دوباره پیش دیوید ضایع نشم .
_ این دفعه کاریت ندارم اما دفعه دیگه به خانواده سلطنتی توهین کنی مجازات میشی . حواست رو خوب جمع کن که رفتارت رو تکرار نکنی . من هر روز بخشنده نمیشم .
سر به زیر میشم و به تکون دادن سرم اکتفا میکنم
_ زبون که داری پس چرا سرت رو تکون میدی!
چشم هام رو با حرس میبندم و میگم:
من: باشه دیگه تکرار نمیشه
_ خوبه
این رو میگه و به سمت بیرون حرکت میکنه . وقتی به در میرسه کمی مکث میکنه و بدون اینکه برگرده میگه:
_ خوشحالم که دوباره میتونی حرف بزنی دختر کوچولو
بعد از زدن این حرف بدون اینکه منتظر صبر کنه از اتاق خارج میشه.بعد از رفتنش لبخندی روی لب هام میشینه .
از این حرفش خوشحال میشم .یعنی از اینکه من نمیتونستم حرف بزنم ناراحت بوده؟! یعنی حال من برای دیوید مهمه؟!
نه ایزابلا احمق نشو ! هیچی برای دیوید مهم نیست . اون فقط خودش رو مقصر این اتفاقی که برای من افتاده میدونه .
اون فقط الان برای این خوشحاله که حس عذاب وجدانی که نسبت به من داشته از بین میره چون من الان میتونم حرف بزنم .
دوست نداشتم در مورد هیچ چیز دیگه ای فک کنم. تمام خوشحالیم یک دفعه تموم شده بود .احساس میکردم اگه دوباره درمورد چیزی فکر کنم سرم میترکه .
بی حوصله روی تختم میشینم و سرم رو توی دست هام میگیرم .نیاز داشتم خودم رو با چیزی سرگرم کنم تا به فکار داخل ذهنم خاتمه بدم .
تنها گذینه ای که به ذهنم رسید گل هایی بود که چند وقت پیش از اماندا خواسته بودم اون ها رو برای من بیاره .
تا موقع تاریک شدن هوا به گل هام رسیدگی کردم و براشون حرف زدم .تقریبا هوا تاریک شده بود که از پیش گل هام بلند شدم و شروع به روشن کردن برق های اتاق کردم .
پوف خسته شدم از بس توی اتاق موندم پس چرا دیوید نمیاد؟! من تا کی باید توی این اتاق بمونم؟!
داخل دسشویی میرم تا دست هام رو بشورم .بعد. از شستن دست هام نگاهی به خودم داخل ایینه دسشویی میندازم.
هنوز هم اون تاج روی سرم بود. خب دیوید اجازه داده بود از تاج ایتفاده کنم پس چرا باید درش بیارم؟!
دست از نگاه کردن خودم داخل ایینه میکشم و از دسشویی بیرون میام .همون لحظه چند ظربه ای به در میخوره .
ترسیده به سمت در میرم و بهش تکیه میدم. یعنی کی میتونه باشه؟! دیوید گفت تا خودش به سراغم نیومده جواب هیچکس رو ندم .
از سوراخ در بیرون رو نگاه میکنم اما هیچکس رو نمیبینم . دوباره چند ضربه به در میخوره
_ ایزابلا منم شاهزاده در رو باز کن
با شنیدن صدای دیوید نفس حبس رو به شدت بیرون میدم . تکیه ام رو از در برمیدارم و در رو برای دیوید باز میکنم .
من: بانو الکساندرا رفتن؟
_ اره فرستادمش بره ..میتونی بیایی به بقیه کار هایی که داری رسیدگی کنی .
من: باشه
دیوید همینجوری که داره به سمت اتاقش میره رو به من میگه :
_ دنبالم بیا داخل اتاقم .
بدون حرف دنبالش میرم. دیوید اخل اتاقش میشه .روی صندلی چرمش میشینه و انجش رو به میز تکیه میده .
من: با من کاری داشتی که گفتی بیام توی اتاقت؟
دیوید سرش رو تکون میده و میگه :
_ اهل مقدمه چینی نیستم پس بهتر بشینی روی صندلی و خوب به حرف هام گوش کنی .
بدون اینکه چیزی بگم روی صندلی میشینم و منتظر میشم تا حرف بزنه . دیوید اخم ظریفی میکنه و با اون جذبه همیشگیش شروع به صبحت میکنه.
_ خب ایزابلا حالا که وضعیت جسمانیت خوب شده دیگه نباید از زیر کارهات شونه خالی کنی . توهم مثل بقیه ندیمه ها وظایف مخصوص خودت رو باید انجام بدی.
۷کامنت و ۱ لایک خواهشا سریع تر بدید چون وقت زیادی به مدارس نمونده و ممکنه دیر به دیر بدم ببخشید