مای نیم ایز وروجک پارت 19
پارت 19 مای نیم ایز وروجک تقدیم نگاهتون بفرمایید ادامه
برق دویست و بیست ولت بهم وصل می کردن، اون قدر شوکه نمی شدم که با نظر چیپ شهبازی
شدم .
این ادرین خر توی واقعیت که با کله از روم رد می شد، توی تتبیه هام هم باز نقش داشت و باید
توی مخم دلر می شد. نخیر افکار شهبازی فقط به درد این می خورد که ببرنش و باهاش فیلم
تخیلی بسازن!
-آقایون این جا جلسه ی محاکمه ی منه، چه ربطی به آقای اگرست داره؟
بیا یه ماه هم ما باهم دعوا نداریم و مثل دیوار از کنار هم رد می شیم، این ها ول کن نیستن !
قیافه ی همه راضی به نظر می رسید و طولی نکشید که موافقت خودشون رو اعلام کردن .
کلافه دستی به موهای آشفتم که از همه طرف مقنعم بیرون زده بود، کشیدم و در حالی که نفسم
رو بیرون می دادم گفتم:
اصلاکار چیه می خوام اخراج بشم ! -من خودم تنهایی کار می کنم،
اگرست- خانم دوپن تا زمانی که یه کتاب دار برای کتاب خونه ی ارواحی که شما ساختین نیاد،
شما اون جا کار می کنید !
دهنم باز مونده بود! فکر هم کالمی با رادمان هم من رو می کشت... حاال چه برسه به کــــــــار! با ته
مانده امیدم گفتم:
-تنها دیگه، نه؟
اگرست- نه! خوبه که این وسط یه گوش مالی هم به ادرین بدیم .
دوباره لبخند به لب های مندلیف برگشت، بی شعور اگه من حال تو رو نگرفتم !
-آقای اگرست شما که خودتون از ماجرا خبر دارید، ما حتی نمی تونیم به صورت عادی کنار هم
... وایستیم!
اصالا جول یا رز.. اصــلامن با لوکا میرم، اصـلا
هرچه قدر من عزوچز می کردم، باز هم این شهبازی و اگرست بودن که هی می بریدن و می
دوختن و تن خورش رو روی من امتحان می کردن
اگرست - چون با هم نمی سازید من موافقت کردم! این جوری هم تو در امانی، هم کتاب خونه و
هم ادرین!
چه امانی؟!
ما همون روز اول کتاب خونه رو با خودمون می فرستادیم هوا..! هـه چه عقلی کردی اگرست!
دیدم این روش مخالفت فایده نداره، این ها برای ادرین که اون جا نبود تصمیم می گرفتن، چه
برسه به من که متهم ردیف اول بودم .
بقیه ی اساتیدهم که نقش هویج سر جالیز رو بازی و فقط با نگاهشون همراهی می کردن. حیف
نون ها انگار که دلشون خنک شده باشه توامان لبخند ژکوند می زدن .
-درسم چی می شه؟
اگرست- شما به کلاس هاتون هم می رسید، چه روز هایی در هفته کلاس دارید؟
یکم این پا اون پا کردم تا یه چیزی بگم که قضیه ی کار کردن توی کتاب خونه منتفی بشه .
- امـم ... خــــب .... آها روز های فرد )انگار کلاس زبان می ره با این فکرهای قشنگت مهندس نشی
حیفی(.
- چه زمان مناسبی! نیازی نیست شما هر روز کتابخونه باشید، دقیقا ساعت کلاساتون
به موقع و روی برنامه ی منظمه... هـوم روز های فرد خیلی حساب شده به نظر میاد، این طور
نیست شهبازی؟
شهبازی هم درست مثل اگرست توی فکر رفت و سرش رو باالا و پایین کرد .
دلم می خواست مثل انسان های اولیه جفت پا بپرم روی میز و یه گاز محکم از کلش بزنم .
اه نه اون وقت دهنم پر مو می شه !
از فکری که کردم به خودم لرزیدم و نفس عمیقی کشیدم .
هـوف! دوباره توی چه شرایطی داشتم دنبال زیر بغل مار می گشتم. ) کنایه به افکار غیر مرتبط به
شرایطش
دوتا دست هام رو باالا بردم و روی سرم گذاشتم، گفتم :
اصلامن اخراج بشم سنگین ترم، من خونمون تهران نیست که هر روز هر روز پاشم بیام دانشگاه! -
اگرست کمی فکر کرد و با اطمینان گفت:
-شما نگران کرایه ماشینتون نباشید، به جای حقوق یه مبلغی به عنوان کرایه ماشین بهتون تعلق می
گیره! دیگه هم حرفی نباشه، می تونید تشریف ببرید ..
تشریف ببرم؟ کجــــا؟
دارید خونه خرابم می کنید! با اون بلایی که دفعه ی آخر سر ماشین ادرین آوردم و هنوز تلافی
ا نکرده، توی این فرصت مناسب
حتما من رو می کشه .
به شهبازی نگاه کردم، یکم قیافم رو مظلوم کردم و خواستم ملتمسانه ازش تقاضایی کنم که خودش
پیش قدم شد و گفت:
-مرینت برو بیرون وقت استراحت استاد هاست ؛ چشم هاتم شبیه گربه ی شرک نکن !
سرم انداختم پایین و دو قدم از میز دور شدم، اما یهویی برگشتم و گفتم :
-ادرین ... امم ، نـ...ـه یعنی آقای اگرست چی؟ اون که روحش هم خبر نداره من براش چه کار
مناسبی پیدا کردم تا از این به بعد توی دانشگاه ول نچرخه !
چشم های داماکلیس گرد شد .
خب حالـــا !
مدیونی اگه فکر کنی بین و من و ادرین چیزی هست، جز عشق و وفا داری ...
اگرست- شما نگران نباشید، بفرمایید بیرون !
-برم دیگه؟
مندلیف لقمه ی نونش رو روی میز انداخت و با حرص گفت:
- نه می خوای بشین با ما صبحانه بخور
جلو تر اومدم، یه صندلی خالی پیدا کردم و روش نشستم .
-چون خانم مندلیف عزیز گفتن، من روشون رو زمین نمی ندازم و باهاتون صبحانه می خورم .
شهبازی- مرینت همین االان داشتی اخراج می شدیا، پاشو بفرما بیرون !
بلند شدم، یه چشمک به مندلیف زدم که داماکلیس به خودش گرفت و نیشش شل شد. حاالا خوبه
حرکت دیگه ای نزدم، وگرنه از حال می رفت !
همین که دست گیره ی در رو پایین کشیدم، جول و رز که هیچ وقت باهم سلوک نمی کردن، با
نگرانی سرم ریختن .
علی هم یکم دور تر به دیوار تکیه داد بود و به نوک کفش هاش نگاه می کرد .
مطمئنم این رز خبرش کرده بود، موز مار ...
جول- مــار موز!
با دستم یه دونه محکم توی سرم زدم، دوباره فکرم رو به زبون آورده بودم .
رز- خـــب اخراج شدی به سلامتی؟
با کولم توی سرش زدم و گفتم :
-زبونت رو مار بگزه دختر! این حرفا چیه؟
سوگولیه شهبازی رو مگه اخراج می کنن؟
رز که کشته مرده ی شهبازی بود، یه اخم غلیظ کرد و جلو تر از ما راه افتاد .
زیاد جدی نگیرینش، این رو خانوادش هم جدی نمی گیرن!
ماجرا رو برای جولیکا تعریف کردم. لوکا هم که پشت سر ما می اومد، داشت می شنید .
-آره دیگه کار اجباری اونم کاش تنهایی بـود!
جولیکا- پس با کی؟
نیشم رو باز کردم و گفتم
ادرین
تا اسمش رو بردم، لوکا جلومون پرید و گفت :
اصلاچرا باید با یه مرد کار کنی؟ اگه بلایی به سرت بیاره چی؟ -طبق چه قانونی این کار رو کردن؟
دوباره غیرتی شده بود. بهش رو می دادم، می رفت و ادرین از خدا بی خبر رو یه دل سیر می زد.
درست مثل دفعه ی قبلی که ادرین زیپ کیفم رو باز کرد، لوکا هم برگشت یه مشت مهمونش
کرد که یه دعوای حسابی سر گرفت .
هر کی هم نمی دونست فکر می کرد لوکا دنبال من راه میوفته، در صورتی که تا وقتی بره خونشون
من مثل جوجه اردک دنبالش بودم .
اوایل فکر می کرد نخ می دم، بعدها دستش اومد که فقط مثل یه دوست باهاش رفتار می کنم !
-لوکا چیزی نیست حرص نخور، یا من اون رو می کشم یا بلعکس !
رز داشت به در خروجی می رسید، می دونستم اگه از در خارج بشه؛ تبحر عجیبی داره که به
یک باره توی حیاط غیبش بزنه .
داد زدم:
-عاشق بعد از اینی بری صبحونه از دستت رفته هــــا...
انگار حرفم آب روی آتیش بود که با یه لبخند برگشت و بازوم رو گرفت. شماهـا خبر ندارید، ولی
می گم که خبر دار بشید: گشنه زیاد شده ها ...
از لوکا خداحافظی کردیم و به سمت سلف بانوان راه افتادیم که به صورت کاملا ناگهانی یه لامپ
آبی باالای سرم روشن شد .
با عجله به سمت مخالف مسیر دخترها دویدم و دستم رو براشون تکون دادم .
رز- پس صبحونه ی من چی می شه؟
کارد بخوره به اون خندق بالت که وقت شناس نیست، داد زدم:
-شما برید بخورید، برای من هم جا نگه دارید، الان بر می گردم
جولیکا- ملت تنبیه می شن یه هفته هیچی نمی خورن، گفتم االان می گی اشتها ندارم !
بی خیال پرچونگیشون، پشت سر لوکا دویدم. از دور می دیدمش که سالنه سالنه داشت به سمت
تریا می رفت .
داد زدم:
-لوکا وایستا منم میـام !
همچین بلند داد زدم نه تنها لوکا بلکه کل دانشجو هایی که تو اون قسمت بودن برگشتن و نگاهم
کردن .
دوباره بلند گفتم :
-لوکا ها زیاد شدن ...
یکم مکث کردم و دوباره با صدای بلند گفتم :
-یا فضولا
دخترها با یه قیافه ای شبیه بغض پشه روشون رو برگردوندن و پسر ها هم که مثل همیشه به خاطر
حرفم هر هرشون هوا رفت .
- چرا دیگه قیافه می گیری؟ دو دقیقه برام صبر کردی ها، حاالا خوبه دویدم .
یه ابروش رو باالا انداخت و هم چنان موثر بود که سرش پایین باشه .
لوکا _حتما باید داد می زدی؟ شما نمی تونستی به من زنگ بزنی،
اون هم راست می گفت ها! دستم رو باالا بردم و سرم رو خاروندم .
-خب عجله داشتم نری توی تریا .
لوکا- می رفتم هم می اومدم بیرون !
خب بابا فهمیدم کارم اشتباه بوده، بدون کوچک ترین مکثی بعد از اتمام حرفش، گفتم:
-لوکا بی خیال زود باش بریم تو، االان مرغ از قفس می پره !
لوکا- تو، کجا... مرغ کیه؟ نگو می خوای بیای توی تریای پسرا
در حالی که لب هام رو روی هم فشار می دادم، سرم رو باالا و پایین کردم .
عصبانیتش باعث شد سرش رو باالا بیاره و توی چشم هام خیره بشه و با بهت داد بزنه:
لوکا- امکان نـــداره !
االان من ممکنش می کنم !
از کیف سامسونتش گرفتم، کشیدمش. چون انتظار همچین کاری رو نداشت چند قدمی رو بی
اختیار دنبالم دوید .
همه چپ چپ به لوکا نگاه می کردن .
مرینت تو آخر آبروی این بدبخت رو می بری!
علی- مری..مرینت ...ول کن خودم میام !
)شما هم شنیدید؟(
از تعجب و خوشحالی روی هوا پریدم و جلوش ایستادم و گفتم :
-دیدی گفتی !
دیدی دیگه نگفتی !
حتما با خودش می گفت: یعنی چی، دیدی گفتی؟ دیدی نگفتی؟ ا کپ کرده بود و
با یه قیافه ی متفکر نگاهم می کرد که جمله ام رو با ذوق درست کردم :
-دیدی گفتی مرینت !
دیدی دیگه نگفتی خانم !
این بار با سر خوشی جلو تر از لوکا راه افتادم، به تریا رسیدم و تا خواستم دستگیره ی در تریا رو
بکشم که باز بشه ، لوکا جلوتر از من دستش رو روی دستگیره گذاشت .
لوکا- مرینت خانم درد سر می شه ها !
سرم رو به معنیه منفی باالا و پایین کردم
پایان پارت 19