مای نیم ایز وروجک پارت 18

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/14 13:50 · خواندن 7 دقیقه

بفرمایید ادامه پارت 18

دلش خیلی پر بود، حقم داشت !
استادی که به من نخ می داد، جولیکا رو جلوی جمع دانشجو ها به خاطر لباس هاش تحقیر می
کرد. بدم نمی اومد حالش رو بگیرم، چشم هام رو ریز کردم و گفتم:
-جول فقط با من بیا و نگاه کن.. امروز چی تنش بود؟
نرگس با بغض گفت :
-یه بافت آبی آسمانی که مارک بودنش از یک کیلو متری مشخصه .
کیفم رو برداشتم، یه نگاه به ساعتم کردم و با علامت سر به جولیکا فهموندم که:》 درست وقتشه
؛ پاشو دنبالم راه بیوفت.. 》
تا جلوی دفتر استاد ها با قدم های بلند و کشیده رفتیم، چیزی نکشید که داماکلیس بدون این که
متوجه ما باشه دویید و به سمت پارکینگ رفت .
قیچی معروفم رو از کیفم خارج کردم و به آهستگی پشت سرش به راه افتادم. تنها شانسی که
آورده بودم، دور و اطراف شلوغ بود و داماکلیس صدای قدم های من رو نمی شنید.
درست وقتی که قدم هاش آروم تر شد، قیچی رو به لبه ی پایین بافتش گیر دادم و یه شکاف
کوچیک بین تار و پود بافت مارکش ایجاد کردم، ادامش نیاز به زحمت زیادی نداشت! قیچی رو
توی کیفم گذاشتم و سر یکی از کاموا های شکافته شده رو گرفتم .
من سر جام ایستاده بودم و خان پور خودش زحمت شکافتن لباسش رو می کشید ؛ با هر قدمی که
بر می داشت، یه رج از پلیورش شکافته می شد !
پشت لباس تا کمرش رسیده بود که پشت سرش دویدم، تیکه ای از کاموای شکافته شده رو به
دستم گرفتم و با نگرانی تصنعی که توی صدام ریختم، گفتم :
-ای وای آقای داماکلیس ببینید لباستون چی شـــــده! درش بیارید، درش بیارید درستش کنم .
خان پور از این که من بهش توجه کرده بودم، حسابی کیفش کوک شد و گفت:
-هیچ اشکالی نداره، آروم باشید! فدای سرتون
چشم های نگرانم رو مظلوم تر کردم و با بغض گفتم:
-استاد مثل این که عجله هم داشتید! می خوایید من پلیورم رو بهتون بدم؟ ســـردتون نشـــه؟
چشم های دریدش، روشن شد .
خواست جوابم رو بده که یه دختر لوس از خود راضی با صدای تو دماغیش گفت :
-استاد این فیلمشه، خودم دیدم با قیچی بافتتون رو پاره کرد !
چشم های داماکلیس تا حد امکان درشت شد،
با همون قیافه ی سکته ایش برگشت و نگاهم کرد .
یه لبخند شوکه زدم و گفتم :
-به نظرتون به من میاد همچین کاری کرده باشم؟
یکم این پا و اون پا کرد و گفت :
فعلامن عجله دارم ! مهم نیست
حیف که مشخص بود بهم چشم داره وگرنه مطمئنن زیر چشمم به رنگ بادمجونی مزین می شد .
***
از فکر در اومدم، یه نگاه تیز به داماکلیس انداختم و حق به جانب گفتم:
-من فکر می کردم این قضیه بین من و آقای داماکلیس حل شده بود، درست نمی گم استاد؟
داماکلیس سرش رو بلند کرد، لبش رو با زبونش خیس کرد و گفت :
-از دانشجو ها به آقای اگرست خبر دادن، من خودم اطلاع نداشتم و امروز متوجه شدم !
اگرست- به هر حال ما می گیم این ها اتفاقی بوده! توضیحتون در مورد ورود به تریای آقایون،
شش مورد دعوا با هم دانشجویی هاتون، مزه پرونی وسط کلاس ها، آب بازی توی آب خوریه
دانشگاه و خیس کردن آقای شهبازی .
تا گفت آقای شهبازی، اون بین حرفش پرید و به اگرست گفت
من هیچ اعتراضی ندارم، لازم نیست به اتفاق هایی که بین من و مرینت افتاده، رسیدگی کنید!
بهروز وثوق خودمی دیگه! خوبه می دونه کرم از خودشه که سرش تلافی می کنم .
اگرست- خیلی خب ما آقای شهبازی رو هم فاکتور می گیریم، ولی از همه مهم تر و علت اصلیه
حضور شما توی این جلسه فراری دادن مسئول کتاب خونه هستش! اون هم با یه سری خرافات
محض و چندتا فیلم ترسناک .
این مورد آخر بد جوری کیف داده بود !
مسئول کتاب خونه ی دانشگاه یه خانم مسن و گند اخلاق بود که هیچ وقت کتاب های تاریخی
کتاب خونه رو نمی ذاشت ببینم و ازشون استفاده کنم .
مسئول کتاب خونه- خانم شما شیطنت از قیافتون می ریزه، نمی تونم بهتون اجازه بدم از کتاب های
تاریخی استفاده کنید. من این جا مسئولیت دارم !
بعد از این که چندین و چند دفعه ردم کرد، یه سری فیلم ترسناک که کیارش تازه گرفته بود و همه
ی اتفاق های ترسناکش هم سر یه کتاب تاریخی بود رو برای خانم کتاب دارمون بردم .
با یه لحن دل سوزانه ای گفتم :
-خانم هاپرل شما خبر دار شدید که سر محافظ های کتاب های تاریخی چی میاد؟
پیر زنه ساده هم که بعد از کلی آیه ی یاس توی گوشش خوندن، ترسید و بهم قول داد که
استعفاش رو می نویسه .
)بی شعور بدجنس هم خودتونید، من رو دست می ندازه پیرزن خرفت.(
با شایعاتی که من درست کرده بودم و یکی دوباری هم که به صورت عملی اقدام به ترسوندن خانم
هاپرل کردم، هیچ کس حاضر نمی شد به عنوان کتاب دار پاش رو توی اون کتاب خونه بذاره .
ا یه دفعه همچین داستان سرایی کرده بودم که خودم هم باورم شده بود اون جا
حتما روح داره ...
اگرست - خانم دوپن شما هیچ راهی برای برگشت نذاشتید، ما هیچ چاره ای جز اخراج کردن
شما نداریم
به سرعت توی حرفش پریدم و در نقش قاشق نشسته ظاهر شدم:
-استاد مگه الکیه! به چه حقی آخه؟ این همه بدم رو گفتید، این رو هم بگید که همیشه جزو
شاگردهای ممتاز دانشگاه بودم !
رضایت و خوشحالی توی چشم های مندلیف هویدا شده بود.
با چشم براش خط و نشون کشیدم؛ اگه من کیانام حاالا حاالها این جا تشریف دارم !
شهبازی یه اخم غلیظ بین ابروهاش نشوند و گفت :
- آقای اگرست فکر نمی کنم این کار عاقلانه و منطقی باشه! مرینت هر چه قدر هم که توی کلاس
من شلوغ باشه، در عوضش همیشه آماده سر کلاس میاد .
به طرف خانم مندلیف سر چرخوند و گفت :
- خانم شما هم کار درستی نکردید، نه تنها آبروی مرینت بلکه آبروی خیلی های دیگه رو هم بردید .
از حرف های شهبازی قند توی دلم آب می کردم و خیالم راحت بود که بین اساتید حرفش برو داره
.
سرم پایین بود و نیشم رفته رفته شل تر می شد، ولی با چیزی که شنیدم سرم رو تا آخرین حد باالا
آوردم، طوری که صدای استخون هاش رو شنیدم .
شهبازی- اگه اخراجش کنید بدون تاوان فقط اخراج شده و باز هم خراب کاری هایی که کرده جبران
بشو نیست !
آقای اگرست این هایی که شما نام بردید، نیمی از شیطنتی که مرینت داره هم نیستش .
داماکلیس بدون درک درست حرف شهباز، خودش رو وارد بحث کرد:
خان پور- بله من هم همین طور فکر می کنم .
دقیقا بگید چطور فکر می کنید؟ ا خیلی ببخشید که سوال می پرسم، ولی می شه
این شهبازی مادر مرده که هنوز نظری نداده
اگرست - خب آقای شهبازی شما چه فکری تو سرتون دارید؟
بعد از کمی تامل، نگاه مرموزش رو معطوف من کرد :
شهبازی- آقای اگرست هنوز هم کتاب دار برای کتاب خونه نیومده؟
با شنیدن جواب منفیه اگرست چشم های شهبازی برق زد و در حالی که انگار با خودش حرف
می زد، زمزمه کرد:
شهبازی- می دونم یکم سخت و غیر ممکنه به نظر می رسه، اما شدنیه ...
همه با یه عالامت سوال بزرگ در قسمت فوقانی سرشون به شهبازی نگاه می کردن. برای اولین بار
توی زندگیم از استرس زیاد دست هام می لرزید و پشت کمرم عرق سرد نشسته بود .
شهبازی- من یه دانشجو دارم که اخلاقش با مرینت مو نمی زنه ؛ می دونم که همه هم اون رو می
شناسید و اگر تا به حال به خاطر کار هاش اخراج نشده، فقط و فقط به خاطر پارتیه کلفتشه !
وا! حاالا چرااگرست به جلز ولز افتاده؟
به محض این که شهبازی در مورد پارتی بازی و... حرف زد، اگرست موتور سوزوند و دود از کلش
بلند شد .
در حال تجزیه تحلیل میزان عصبانیت اگرست بودم و با خودم مور مور می کردم که چه قدر
خوبه یه نفر دیگه هم مثل من هست که شهبازی ادامه ی حرفش رو از سر گرفت:
شهبازی- تازه به کارهای دفتری هم وارده .
لب و لوچم آویزون شد و توی دلم گفتم: خب این ها چه ربطی به اخراج شدن من داره؟
نخواستم دفاع کنی! همین جوری سنگین ترم، لااقل توی اوج خدافظی می کنم .
اگرست- آقای شهبازی من متوجه نمی شم! می شه واضح تر توضیح بدید؟
شهبازی- بله، لپ کلامم این بود که چون مرینت تجربه نداره و از کار دفتر داری سر در نمیاره، با
ادرین  توی کتاب خونه کار کنن

پایان پارت 18