مای نیم ایز وروجک پارت 17
پارت 17 تقدیم نگاهتون
چشم هام رو روی هم گذاشته بودم که صدای داد و بیداد پسر ها بلند شد .
آرتان- بی شعور می گم نریزید، سرم درد می کنه !
بعد از اتمام حرفش صدای دادش به هوا رفت.
معلوم نبود کدوم بدبختی رو گیر آورده بودن و خیسش می کردن، چه قدر هم صداش آشنا بود !
دلم برای داد و بیداد هاش سوخت و توی جام نیم خیز شدم .
ـ مرینت اومد داداش فقط یکم دیگه طاقت بیار .
)حاال چرا جناییش می کنی؟(
بدو بدو توی آشپزخونه رفتم و پارچ آب یخ که فکر کنم دو سه روزی توی یخچال مونده بود رو
برداشتم .
به طرف حیاط پا تند کردم. همشون سر یه بدبختی که نمی دیدمش و فکر کنم همونی بود که
سرش رو با در پیوند زده بودم، ریخته بودن .
کاملامشخص بود از سردی آب نفسشون بند اومده، چون آروم و بی صدا آب رو روشون ریختم که
صداها به طور کل خوابید ..
به سمت شلنگی که توی حیاط بود، دویدم و چشم هام رو بستم و شلنگ رو به سمتشون گرفتم.
دست بردار نبودم، شلنگ رو باالا و پایین می کردم که یه وقت کسی از آب بازی بی فیض نمونه .
صدای خندشون باعث شد که با شک چشم هام رو باز کنم.. از چیزی که دیدم شوکه شدم و شلنگ
از دستم افتاد .
فقط آب رو داشتم روی یک نفر می پاچیدم ؛ یک نفری که به قصد کمکش به حیاط اومده بودم .!
آب از موهاش به روی دماغش چکه می کرد و از اون جا روی زمین می افتاد. با چشم های به خون
نشسته نگاهم می کرد .
تازه بعد از یک دقیقه خیره خیره نگاه کردن، پی برده بودم که این موش آب کشیده ی رو به روم
چه کسی هست
هیع این.. این که ...
داد زدم:
-وای! به خدا من می خواستم کمکت کنم .
آروم آروم به سمتم قدم بر می داشت و حتی یک کلمه هم نمی گفت ؛ من که هیچ، پسرها هم که
شاهد ماجرا بودن به سختی نفس می کشیدن. سعی کردم قبل از این که به قتل برسونتم، بی
گناهیم رو ثابت کنم:
-به جون مامانم راست می گم !
داشت بهم می رسید که تازه مغزم از شوک خارج شد و فرمان فرار رو صادر کرد .
خم شد و شلنگ آب رو از روی زمین برداشت. قبل از این که روم بگیرتش، پشت کیارش قایم شدم
.
کیارشی که یه ذره هم خیس نبود، در عرض چند ثانیه انگار دوش آب یخ گرفت که نه تنها خیس
شد بلکه نفسش هم توی سینش گیر کرد و صدای " هــــــیع " توی گلوش خفه شد .
پسره ی تخس خر از همون اول هم که دیدمش ازش خوشم نمی اومد .
می دونی چیه؟ اگه می دونستم تویی اصلا اقدام به کمکت نمیکردم تا همون جا به ملکوت الهی بپیوندی
همون طور که پشت کیارش ایستاده بودم، آروم گفتم :
-کیارش نذار من جلوی این همه پسر خیس بشم، خـــــو؟
آرتان همون نمک نشناسی که از گشت بیرون کشیده بودمش، گفت :
-بالاخره که بیرون میای تا فردا صبح که نمی تونی اون جا وایستی !
تمام التماسم رو توی صدام ریختم و در گوش کیارش که از عصبانیت رو به انفجار بود، گفتم:
- کیارش جا خالی ندی خیسم کنه ها.
به وضوح دیدم که دست هاش رو مشت کرد. این اصلا نشونه خوبی نبود ت. این
مایه ها بود که: " مرینت تنها گیرت نیارم !"
بقیه یه گوشه ایستاده بودن که خشک بشن و به تهدید های ارتان مثل جوک می خندیدن .
کیارش- آرتان! این جا جاش نیست که بخوای خیسش کنی، بذار بره تو .
ارتان- داداش امکان نداره !
صدای دندون های کیارش که از فشار زیاد رو به خورد شدن بودن رو شنیدم .
کیارش- این که اومده بود به تو کمک کنه! همه جاخالی دادن تو خیس شدی به این چه؟
دو دفعه به پشت کیارش زدم که سرش رو برگردوند و با اشاره پرسید:
کیارش- چیه؟
-این به درخت می گن، من مرینتم .
دوست های کیارش به مرحله ای رسیده بودن که از خنده مزائیک گاز می زدن، یه نگاه تند و تیز به
پسرها انداختم که همشون ساکت شدن .
کیارش آروم دستش رو به پشت آورد، دستم رو گرفت و آن چنان فشار داد که استخون هام عصاره
ی کلسیم شدن.
یه نگاه جدی به آرتان کرد که یعنی خیسش کنی فاتحت خوندست و کشون کشون تا اتاق بردتم .
کیارش- تا آخر شب حق نداری بیای بیرون !
اصلااین ها خونه ی ما چی کار می کنن؟ - این دیگه تقصیر من نـبودا!
لنگه ی ابروش رو باالا انداخت و گفت:
کیارش- االان باید بگم؟
سرم رو به نشونه ی مثبت باالا و پایین کردم .
دستش رو لای موهاش برد و نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت
شرط باختم
داداش مارو باش چه قدر برنامه ریزی کرده بود کی این چتر هارو برداره بیاره کسی نبینتشون،
بعدا خودش برام آخرش هم من اومدم و از همه چی سر در آوردم. هرچند که نمی اومدم هم
تعریف می کرد .
٭٭٭
دقیقا چند ماه از اولین روزی که دانشگاه رفتم می گذشت ...
اتفاق های خیلی زیادی افتاده که باعث شده بود من تو اون موقعیت اون جا وایستم .
مدیونید اگه فکر کنید از یه خورده بیشتر خراب کاری کرده بودم. من فقط جواب کارهای بد بقیه رو
بهشون پس داده بودم، همین !
درست رو به روم یه هیئت ده نفره که مجموعی از اساتید دانشگاه بودن، قرار داشتند و با چشم
هاشون می خواستن خفم کنن .
اگرست - خب خانم مرینت دوپنچنگ، شما می دونید برای چی این جا هستید؟
عوض زبون چند گرمیم، سر چند کیلوییم رو تکون دادم و جواب مثبت خودم رو اعلام کردم .
به ترتیب شروع به نام بردن افتخاراتی که به ثبت رسونده بودم، کرد. تا گفت: مقنعه ی خانم
مندلیف رو از پشت تا بالای سرش قیچی کردی!
مندلیف از حرص توی جاش نیم خیز شد و درست مثل اون عزیزی که زنجیر پاره کرده، می خواست
به طرفم حمله کنه .
اگرست با دست به مندلیف اشاره کرد که خونسردی خودش رو حفظ کرده و سرجاش بشینه ؛
خودش ادامه داد:
-آیا توجیحی برای کارتون دارید؟
یاد اون روز افتادم
دنبال لوکا توی سالن تند تند راه می رفتم .
-لوکا من بابام خونه اومده بود، هیچی نتونستم بخونم! برگت رو بپوشونی، اسمم رفته روی بیل برد .
در حالی که به سمت کالس پا تند کرده بود، گفت:
لوکا- مرینت خانم این کار نشدنیه !
اون قدر تند تند راه می رفت که تقریبا دنبالش می دویدم .
-بگو نمی خوام برسونم، دیگه تو که می دونی من همیشه می خوندم .
برگشت و نگاهم کرد که فوری مقنعم رو جلو کشیدم و سرم رو پایین انداختم. متحول نشده بودم،
کارم گیر بود !
همین که سرم رو پایین انداختم با برخورد محکم یه چیزی به پشتم روی زمین پرت شدم و درد بدی
تو دستم پیچید .
چشم هام رو از درد بسته بودم، ولی صدای جروبحث به گوشم می رسید .
لوکا- مگه کوری آدم به این گندگی رو نمی بینی؟
ادرین _اره ندیدم اصلاگیریم دیدم از عمد بهش خوردم، تو رو سننه؟
می خواستن با هم گلاویز بشن که خودم رو جمع و جور کردم از جام بلند شدم .
. من رو با دیوار اشتباه می گیره، علاقه داره هی بهم بخوره ! -ولش کن لوکا، این مریضه
کلا
از چشم های لوکا خون می بارید، مگه من کیش می شدم که این طور برام غیرت به خرج می داد؟
با کمک چند نفر از بچه های دانشگاه به زور از هم جداشون کردیم .
لوکا- شما حالتون خوبه خانم دوپنچنگ؟
_مرینتم!
لوکا- حالتون خوبه؟ چیزیتون که نشده؟
بعد این که به لوکا، تنها کسی که به آدم بودنش مطمئن بودم حالی کردم که حالم خوبه، باهم وارد
کلاس شدیم تا به امتحانمون برسیم. اون هم چه امتحانی.. تک و نمره های کم اسمشون می رفت
روی بیل برد .
از استرس زیاد دست هام یخ کرده بود، آروم خودم رو جلوکشیدم و به لوکا که روی صندلیه جلویی
نشسته بود، گفتم :
-من یه عمر با آبرو زندگی کردم، نذار اسمم بیوفته توی دهن این خل وزنا.)مدیونی اگه فکر کنی
مرینت راست می گه (
امتحان تموم شد خوب بود، ده می شدم. یکم از برگه ی لوکا کش رفته بودم و یه چیزهایی هم
خودم حالیم بود .
روزی که مندلیف برگه ها رو تصحیح کرد، من نه و هفتاد و پنج صدم شده بودم و به خاطر بیست
پنج صدم اسمم می خواست بره روی بیل برد .
هرچه قدر شرایطم رو براش توضیح دادم، قبول نکرد .
من هم برای تلافی با رز و دوست و رفیق هاش دست به یکی کردم که بریزن سرش و دورش رو
شلوغ کنن تا من به کارم برسم .
قیچی کوتاهی مامان رو از کیفم در آوردم و یه برش خوشگل از پشت تا بالای سرش ایجاد کردم .
کارم که تموم شد، بهشون اشاره کردم که ولش کنن و کم با اون سوال های چرت و ضایعشون
مخش رو بخورن .
به نیم ساعت نکشید که حراست صدام کرد... عوضی به هیچ کس جز من شک نکرده بود .
٭٭٭
اگرست- خانم دوپنچنگ شما می تونید از خودتون دفاع کنید؟
سرم رو بلند کردم و قیافه ی تک تکشون رو زیر نظر گرفتم ؛ به قیافه ی شهبازی )بهروز وثوق (که
رسیدم به زور خنده ش رو به لبخند تبدیل کرد و سرش رو به معنی تایید بالا و پایین کرد .
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :
-من اون روز هرچی به خانم مندلیف گفتم اسم من رو رد نکنه قبول نکرد. من تنها کسی بودم که
فقط بیست پنج صدم کم داشت !
اگرست- به نظر خودتون دلیل می شه که همچین کاری انجام بدید؟
هرچی اخم مندلیف بیشتر توی هم می رفت، لبخند شهبازی گل و گشاد تر می شد .
اگرست سمت مندلیف که دیگه داشت منفجر می شد، گفت :
- خانم مندلیف شما خوب خوبش هستید !
دوبار به سمت من چرخید و ادامه داد :
-پلیور آقای داماکلیس چی؟
**٭
یکی از هم کلاسی هام به اسم جولیکا که از آبادان می اومد و از همون اوایل باهاش صمیمی شده
بودم با دلخوری گفت:
جولیکا- می دونی چیه کیانا اگه من هم مایه دار بودم، می تونستم حالش رو بگیرم !
ابرو هام رو توی هم کشیدم و گفتم:
-همین الان هم می تونی عزیزم .
جولیکا اشک هاش رو پاک کرد .
جولیکا- اگه منم بابام فلان کاره ی دولت بود، درس نخونده استاد دانشگاه می شدم !
اون وقت می تونستم به لباس های همه نگاه کنم و از روی لباس بینشون اختلاف بندازم ؛
اون وقت خیلی راحت می تونستم تحقیرش کنم .
پایان پارت17