مای نیم ایز وروجک پارت 16

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/14 13:43 · خواندن 7 دقیقه

بفرمایید پارت 16 تقدیم نگاهتون

تیغش هم بزنی،
خونش در نمیاد و با تعجب گفتم
جانم
استاد با تن صدای بلند گفت :
-خانم دوپنچنگ شما اومدید کلاس نقاشی؟ حواستون کجاست؟!
حق به جانب گفتم :
-استاد حاالا چرا داد می زنید؟ خب معلومه که حواسم این جاست !
ا استاد- پس
لطفا اسم کتابی که معرفی کردم رو یه بار دیگه بگید که بچه ها یادشون نره !
از زرنگیه استاد کپ کردم و با تته پته گفتم:
کتاب -ام... چیزه دیگه، کتا، کتاب...آهان ؟
یه صدای خیلی ضعیفی از پشت بهم رسوند، من هم فوری اسم کتاب رو بلند تکرار کردم .
عجب بچه ی با معرفتی بود، خدا خیرش بده .
استاد اجازه ی نشستنم رو صادر کرد، در حال نشستم، سرم رو برگردوندم تا فرشته ی نجاتم رو
ببینم .
تا سرم رو برگردوندم، یک جفت چشم سبز تیره در معرض دیدم قرار گرفت که به محض دیدن
صورت متعجب من تیره تر شدن و بیشتر خودنمایی کردن !..
تا خواستم انگشت اتهامم رو به سمتش بگیرم و با جیغ بگم: تـــــو... بازهم استاد بود که اسمم رو با
اخطار صدا زد .
اعصابم درگیر اون غزمیت پشت سرم بود و استاد ول کن ماجرا نبود ؛ هر پنج دقیقه یک بار بهم گیر
می داد و ازم می خواست که یک بار دیگه حرف هاش رو تکرار کنم .
می گن:》 اسمت بد در بره، جونت باید در بره《 راست گفتن !
پام رو روی پای دیگم انداخته بودم و عصبی تکونش می دادم و با دست آزادم که خودکار توش
نبود، به جون پوست لب بیچارم افتاده بودم .
بدبختی استاد اون قدر درس رو جدی گرفته بود که حتی وقتی ساعت کلاس تموم شده بود، هم
چنان پیگیرش بود
دستم رو بالا بردم .
بچه هایی که عقب تر نشسته بودن، به محض این که دستم رو دیدن، فکر کردن همون قضیه ی
کولر و ریز ریز خندیدن .
استاد- بله؟
کلافه به ساعتم اشاره کردم و با جدیت گفتم:
-استاد وقت تمومه !
یه اخم ریز بین ابروهاش نشست و با اکراه گفت:
استاد- خسته نباشید .
به سمت وسایلش رفت و مشغول به جمع کردنشون شد ...
فوری به سمت ادرین برگشتم، اون قدر با شتاب این کار رو کردم که صندلی چپ شد و داشتم
روی زمین پرت می شدم .
چشم هام رو بستم و دست هام رو جلوی صورتم گرفتم.
با حس این که االان مثل سوسک روی زمین پخش می شم، یه جیغ خفه زدم. 
ا پس چرا دردم نیومد؟
حتما داغم نمی فهمم .
بعد از چند ثانیه وقتی دیدم هنوز هم دردم نمیاد، به آرومی دست هام رو از روی صورتم برداشتم و
یه چشمم رو باز کردم ؛
صندلی صاف سر جاش بود و من هم صحیح و سالم روش نشسته بودم! همه با خنده نگاهم می
کردن .
حرصم در اومده بود. بی شعورها اندازه ی خر فهم نداشتن که بدونن افتادن درد داره نه خنده ....
روبه همه گفتم :
-از حال نرید؟
برگشتم و به پشتم نگاه کردم. دوباره این ادرین بود که نجاتم داده بود و دست کشیده و عضالنیش
روی پشتیه صندلیم بود .
ایول باو چه زوریم داره ! مری یه بار دیگه از این سامورایی تعریف کنی، خودم چنگال می کنم تو لپت !
ادرین- از حول حلیم نیوفتی توی دیگ !
و پشت بند حرفش لبخند یه وری و مضحکش بود که توی ذوقم زد. لنگه ابروم رو باالا انداختم و با
غروری که توی صدام ریختم، گفتم:
-االان حلیم تویی؟
بچه ها کم کم داشتن از کلاس بیرون می رفتن، نمی دونم چرا با هیچ کس آشنا نشده بودم .
امروز همه خودشون برای دوستی پیش قدم شده بودن. اون هم منی که توی مدرسه تا آمار همه ی
دانش آموز ها رو در نمی آوردم، سر جام نمی نشستم .
انشاالله جلسه ی بعد .
یه دستی جلوی صورتم تکون خورد .
 ادرین- سعی کن توی فکرتم عاشقم نشی که تو اصلا در حد خدمکارهای من هم نیستی!
خدارو شکر همه هم باید بفهمن من پنج دقیقه یه بار به یه دنیای دیگه می رم. پسره ی پروی از
خود راضــی! دلم می خواست خودکار لوکا که توی دستم چنگ می خورد رو مثل میخ توی مغزش
فرو کنم تا دیگه این جوری باهام حرف نزنه .
لبخند کج و ملیحی زدم و در ادامه با دندون قروچی گفتم:
- هرشب با فکر به عشق من خوابت می بره و بعد به من می گی که بهت فکر نکنم؟ ناقلای
سامورایی.
ادرین- ببین همه به در می گن که دیوار بشنوه، اما من مستقیم دیوار رو قهوه ای می کنم! ببینم
یه بار دیگه بخوای وسط جمع چرند و پرند بارم کنی، می دم بکننت توی گونی
زانو هام رو گذاشتم روی صندلی و از تکیه گاه صندلیه تک نفره ام روش خم شدم، فاصله ی
بینمون در حدی بود که نفس های عصبیش روی صورتم پخش می شد .
چشم هام رو ریز کردم و با آروم ترین صدایی که توی خودم سراغ داشتم گفتم :
ـ ببین یه برنامه بذار دیگه نبینمت!
بلند شدم بی توجه به چشم های از حسادت درشت شده ی دختر های در کلاس باقی مونده، کیفم
رو برداشتم تا هرچه زودتر از کلاس خارج بشم .
هــوف! یعنی صبح کیارش چی می خواست بهم بگه؟ گوشیم هم که روشن نمی شد. خودم رو سریع
به خونه رسوندم .
سعی کردم همه ی افکار پوچ و بی مصرفم در رابطه با اون سامورایی رو پشت در بذارم و بعد وارد
خونه بشم .
زنگ در رو زدم، بدونه این که کسی بپرسه کی هستم، در باز شد .
در رو هول دادم تا وارد بشم که صدای آخ یه نفر از پشتش اومد.
اصلابا آیفون در رو باز نکردن. یه نفر که صورتش رو نمی می گم چرا کسی نپرسید که کیم! د بگو
دیدم، توی حیاط بود و اون رو باز کرده .
وارد شدم و با دیدن صحنه ی رو به روم فکم روی زمین افتاد .
بلند گفتم:
- اینجا چه خبره؟ شماها کی هستید؟ !
پسره که پشت در ایستاده بود، سرش رو گرفته بود و هی آه و ناله می کرد .
رو بهش گفتم :
-مگه کوری در به این بزرگی رو ندیدی؟
پسره که هر کاری می کردم نمی تونستم صورتش رو ببینم، گفت :
-من چه بدونم مثل غارتگر ها می خوای در رو با پات هول بدی !

این کیارش آب ندیده بود ها! وگرنه شنا گر ماهری بود... توی حیاط هفت _ هشت تا پسر زیر پیرن
پوش بودن که به طرز فجیعی داشتن باهم آب بازی می کردن .
آخه نجس ها آدم با شلنگ و افتابه ی دستشویی آب بازی می کنه؟ چشم مامان به دور ؛ اگه می
دونست، دیوار های خونه رو هم آب می کشید و می نداخت روی بند تا خشک بشن .
با ورود من به حیاط، همه خشکشون زده بود. کیارش کدوم خراب شده ای بود، نمی دونستم.
جیغ زدم .
-کیـــارش!؟
کیارش پیشبند بسته و سیخ جوجه به دست دم در حال دوید با حرص گفت :
کیارش- تو این جا چی کار می کنی؟
دست هام رو به بغلم زدم و گفتم :
-خیلی ببخشیــدا! ولی این جا خونمونه !
-مگه من زنگ نزدم به تو؟ نگفتم نیا خونه؟
مامان و کیمیا هم نمیان ؛ شب خونه ی عمو اینا دعوتید ..
اصلاحوصله ی ها پس می خواسته بگه خونه نـــیا.. خوبه که اومدم، خوبه که نشنیدم چی گفت،
فیس و چوس های عمو اینا رو نداشتم .
بیخیال تا جلوی در حال رفتم و گفتم :
-حاالا که اومدم .
شروع به باز کردن بند کفش هام کردم. کیارش که دید جدی جدی می خوام توی خونه بمونم،
گفت :
-شب خونه ی عموینا دعوتیـــا ...
توی حرفش پریدم و گفتم
آخه من کی خونه ی اون حروم خور رفتم که این دفعه ی دومم باشه؟!
روم رو به سمت دوست هاش کردم و گفتم :
-شماها به کارتون برسید من هم االان میام !
کیارش که حسابی دست و پاش رو گم کرده بود، با لحن جدی گفت :
-مری همین یه بار به حرف مامان گوش بده و برو !
در حین این که وارد خونه می شدم، گفتم :
-گشنمه سهم من رو هم سیخ کن که اومدم.
توی دلم ادامه دادم: توام با اون دوست های کولیت ؛ آخه آدم با زیر پیرن و شلوارک میاد خونه ی
مردم؟ مگه این جا دریا کناره که آخر هفته ها با شلوارک و نوشابه پاشید برید جوج بزنید؟
همه شون از رفتن من نا امید شده بودن. کیارش که انگار به یه نتیجه ی مهم رسیده بود، باالایی
سرش المپ روشن شد .
اصلاپاشو برو خونه ی دوستت ! کیارش-
راه رفتم رو دوباره برگشتم، سرم رو از در ورودی بیرون بردم و گفتم :
-دوستم خونه نیست یک ؛
دوما می خوام ببینم شما چیکار می کنید! همین قدر که زنگ نمی زنم ا
مامان بیاد، برو خدات رو شکر کن .
دیگه هم چونه نزن، این جا بقالیه آقا کاظم نیست !
با اتمام حجتی که کردم، باد همشون خالی شد .
هه هه منم ملکه ی عذاب این پسرا .
وارد اتاقم شدم. لباس هام رو عوض کردم، موهای جنگلیم رو شونه زدم و روی زمین دراز کشیدم و
بلند گفتم:
ـ آخیــش خونه چه قدر خوبه! چه قدر بخت با من یار بود که گوشیم خراب شد وگرنه تا الان ان قدر
زنگ می خورد، گلوش می گرفت

پایان پارت 16