مای نیم ایز وروجک پارت 15

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/14 13:40 · خواندن 9 دقیقه

های گایز مرسی بابت انرژی هایی که میدید امروز پنجشنبه است به خاطر همین پارت هارو تند تند مینویسم و براتون میزارم

ادرین-مری خانم! دیگه نمی خوام برام مرینت خانم باشی ؛ می خوام خانمم باشی 
دختر- الـــو کجا رفتی؟
چون حسابی مشغول رویا پردازی بودم و اصالاتوی باغ نبودم، گفتم:
-ها چی؟ همین جام .
دختر- خوبه، من رزم! هم ترمیه ادرین ..
-چه جالب، منم مرینتم! ترم اولی. 
رز- متوجه شدم. ترم اولی بودنت از قیافت می باره .
خم شد و از روی زمین گوشی سادم رو که دل و رودش بیرون ریخته بود برداشت. دوباره سر همش
کرد و دستم داد .
رز- دوست باشیم؟
-مگه االان نیستیم؟
یهو پرید بغلم و محکم ماچم کرد! هولش دادم که یک قدم عقب تر رفت و با یه صدای خاله زنکی
گفتم :
-مگه خودت ناموس نداری چشمت ناموس مردم رو گرفته؟
رز از باالا تا پایینم رو نگاه کردم و گفت :
-حاالا خوبه همچین مالی ام نیستی !
با بحث و شوخی تا جلوی در کلاسم رفتیم، به تنهایی وارد کلاس شدم تا کیفم رو بردارم. وقتی که
برگشتم و هرچی دور و اطراف رو نگاه کردم، اثری از رز نبود! بیخیال نامردش شدم و سمت تریا
رفتم تا از خجالت شکمم در بیام .
در تریا رو که باز کردم، باز گرم و جمعیت زیاد هردو باهم توی ذوقم زد .
+ می دونی چی جالبه مرینت؟
_هوم
چرا همه پسرن؟
ـ لابد دخترا وسع خرید ندارن، نه شاید هم رژیم دارن !
هـــوف! دوباره به سرم زده بود و با خودم حرف می زدم. ) تخیل نیست که، فیلم سه بعدی تو
مغزش می سازه.(
خودم رو به بیخیالی زدم، داخل شدم و یه ایستک با کیک خریدم. کلی چشم چرخوندم و بین اون
همه پسر که چهار چشمی نگاهم می کردن، جوری که انگار تا حالا دختر ندیدن، یه صندلی خالی
پیدا کردم و نشستم .
وسایلم رو روی میز گذاشتم و کیکم رو باز کردم، خواستم با ولع بخورمش که احساس کردم کسی
باالای  سرم ایستاده !
سرم رو بلند کردم و یه پسر قد بلند و هیکلی رو توی زاویه ی دیدم، دیدم. طلب کار پرسیدم:
-بله؟ امری داشتید؟
توی دلم گفتم:
- گشنه! ایستادی بالای سرم لقمه هام رو بشماری؟
پسر- بلند شو می خوام بشینم !
خب به من چه برو یه جا پیدا کن بشین! والله جوری باالا سرم ایستاده و مثل بچه یتیما نگاهم می
کنه که انگار قصد کار دیگه رو داره. به دنبال جواب دندون شکن تری گشتم و گفتم:
-من زود تر این صندلی رو پیدا کردم، برای چی باید بلند شم؟ مشکل داری می تونی بری یه
صندلی دیگه پیدا کنی. 
دستم رو به نشونه ی "گورت رو گم کن" توی هوا تکون دادم و گفتم:
ـ تا سه می شمارم دیگه نبینمت !
یه لنگه ابروش رو باال انداخت و گفت: عرفاو 
شرعا و اصلاجای شما اینجا نیست! پس با زبون خوش بلند شو.
منم یه لنگه ابروم رو باالا انداختم و گفتم:
مثلابلند نشم می خوای چی کار کنی؟ -برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ؛
مثلابلند شم . پسره اخماش رو توی هم کرد، از آستین مانتوم گرفت و کشید تا
از پشت سر صدای برخورد چیزی به میز اومد و بلافاصله یه نفر دیگه هم پشت سرم ایستاد..
-مگه نمی بینی متوجه نشده اشتباه اومده؟ نمی تونی مثل بچه ی آدم حالیش کنی؟
عـــــه این که لوکا خودمون بود! پس عجله داشت بیاد شکمش رو سیر کنه. نوچ نوچ نوچ، الحق که
همتون بنده ی شکمید! 
پسر- تو چی می گی جوجه؟
لوکا- می گم ادم باش ؛ این طرز صحبت با یه خانم نیست !
پسره- عـــو، تو یادم بده داداچ! مشخصه تو این کارا تبهر داریـــا .
گیج شده بودم، اومدم یه سوال بپرسم که لوکا کیک و ایستَکم رو برداشت و کیفم رو پشتش
انداخت .
یه اشاره بهم کرد که یعنی بلند شو و به سمت در خروجی رفت .
وا این تا نیم ساعت پیش به من نگاه هم نمی کرد، حاالا چش شده؟ چشم هام رو برای پسره چپ و
پشت لوکا پا تند کردم .
داشتم سوال هام رو دسته بندی می کردم که وقتی از تریا بیرون زدیم از لوکا بپرسم که صدای یه
نفر در اومد.
- هــــو از بچه بسیجی جماعت بعیده داداش !
رو به دوستش طوری که ما بشنویم، گفت :
-شاید هم تازه رل زده !
با حرفش، کل کافه رو هوا رفت. اعصابم خورد شده بود، خواستم جوابشون رو بدم که لوکا لباسم
رو گرفت و کشید
این واقعا کی بود که همچین حرفایی رو تاب می آورد؟ وقتی من مطمئن بودم که تا همین چند دیقه میش نمیدونست دقیقا صورت من چه شکلیه 
من رو دنبال خودش کشید، یکم که از کافه دور شدیم دستم رو کشیدم تا آستینم از احصار محکم
انگشت هاش رهایی پیدا کنه. انگار تازه به خودش اومد که دستش رو مشت کرد و دوباره سرش رو
پایین انداخت، با یه لحن عصبی گفت :
-شما اون جا چی کار می کردید؟
هم چنان مصرانه نگاهش می کردم و قصد چشم پوشی از صورت آروم و مردونش رو نداشتم در گیر
ودار برانداز کردنش، گفتم:
-این دیگه چه سوالیه! حق خوراکی خریدن هم ندارم؟
کاملامشخص بود که صداش رو بزور کنترل می ابرو های پر پشت و بلندش در هم کشیده شد ؛
کنه :
-شما نمی تونستید از کافه ی خانم ها خوراکی بخرید؟
تازه متوجه شدم که چه دسته گلی به آب دادم... خاک تو مغز آکبندت کیانا ؛ حاالا پرو پرو صندلی
رو هم به پسره نمی دادی؟
اوضاع قمر در عقرب بود و طبق معمول من قصد کم آوردن نداشتم. خودم رو از تک و تا ننداختم،
دستم رو به زیر بغل زدم و طلب کار گفتم:
-خب چه فرقی داره؟ کافه کافه ست دیگه! 
فکش رو منقبض کرد و دندون هاش رو روی هم سایید، اما تغییری در زاویه ی دیدش نداد و رو به
کفش هام گفت:
علی- فرقی نداره خانـــم؟
از این که اسمم رو نمی گفت، حسابی حرص می خوردم برای همین متذکر شدم:
-مرینتم !
لوکا - بله مرینت خانم، فرقی نـــداره؟ اگه فرقی نداره می تونید برگردید

کیفم رو به دستم داد، خوراکی هام رو هم روی نیمکتی که همون بغل بود، گذاشت و رفت .
هنوز قدمی بر نداشته بود که وجدانم صاحب نظر شد و خودی نشون داد ؛ بیچاره به خاطر توی
نفهم چه قدر حرف شنید !
ته دلم یهو خالی شد و دلم به حالش سوخت. به سرعت وسایلم رو برداشتم و دنبالش دوییدم .
-لوکا! وایستا.. خب من نمی دونستم !
هرچه قدر دوییدم، بهش نرسیدم. پسره ی سه نقطه! حاالا مرینت رو می ذاری و می ری؟ من تا پدر
تو رو در نیارم، ولت نمی کنم..
بلافاصله برای کوبیدن مهر تایید روی افکارم، بلند گفتم:
-حاالا ببیـــن! 
چندتا دختر کمی اون طرف تر روی نیمکت نشسته بودن و در گوشی حرف می زدن ؛ از نگاه های
خیرشون به من مشخص بود که نقل مجلسشون شدم و دارن پشت سر من وز وز می کنن !
به طرفشون رو کردم و داد زدم:
- مـــامانی تو خیابون با دست کسی رونشون نده زشته، هرکی هم که در گوشی حرف بزنه دهنش
بوی بد می گیره! 
بلند تر گفتم:
ـ خـــدایا هرکی که پشت من حرف زد، روی صورتش پرورش جوش راه بنداز !
دختر ها که هم حسابی خجالت کشیده و هم تعجب کرده بودن، به سرعت از جاشون پاشدن و از
اون جا دور شدن .
ـ حاالا این کافه ی دخترونه کجاست؟
با دستم به رون پام زدم و توی دلم گفتم: چرا من نفهمیدم کافه ی دخترونه از پسرونه سواست؟
)بس که هولی (
پرسون پرسون خودم رو به تریای دخترونه رسوندم، در رو باز کردم و داخل شدم
به محض این که وضعیت داخل تریا رو دیدم، توی دل گفتم: اولا لا، این جا رو  نگــا پاتایا از این جا
الگو برداشته !
اکثرا مقنعه ها از سرشون افتاده بود و دکمه های مانتوشون هم باز بود. حاالا فکر کن یه پسر ا
اشتباهی بیاد اینجا، چه فیضی می بره !
با یه صدای خیلی بلند که همه بشنون گفتم :
-به به! ببینید کی اومده... صفا آوردم، منور کردم !
رو به یه دختر که بد جوری برام قیافه گرفته بود، گفتم :
-تو رو خدا پا نشو همین جوری راحتم !
همه هر هر خندیدن .
رز- مری کجایی تو دختر؟
با دیدن رز میون اون هم جمعیت اول خوشحال شدم، ولی با یاد آوریه ساعتی قبل اخم هام رو
توی هم کشیدم و میز کنار رز که خالی بود رو برای نشستن نشونه گرفتم .
همون طور که به سمت میز می رفتم، برای رز قیافه گرفتم و گفتم:
-شــــما؟
رزکمی تعجب کرد و با لحن دلخوری گفت:
رز- آلزایمر هم که داری !
-نه فقط بی معرفت هارو به حافظه ی بلند مدتم نمی سپُرم !
رز که پیش چندتا دختر دیگه نشسته بود یه اخم کوچولو کرد و از جاش بلند شد، به سمتم اومد
و دستم رو گرفت و سمت میز خودش بردتم .
رز- کیانا ناراحت نشو دیگه! به خدا یه کار خیلی مهم برام پیش اومده بود، مجبور شدم که برم ..
در حالی که سعی به رهایی از دستش داشتم، گفتم:
باشه
منم
عر عر
رز خودش رو به کوچه علی چپ زد و رو به دختر ها گفت :
-بروبچ مرینت، مرینت بروبچ !
توی کافه با دوست های رز که هر کدوم اسم های عجق وجق و سختی داشتن و اسم هیچ
کدومشون هم یادم نموند، آشنا شدم .
پایه های خوبی بودم، همشون شرو شیطون ...
نیم ساعت بعد کلاس بعدیم شروع شد، یه استاد پیر گیرمون اومده بود که طبق محاسباتم: در هر
یک دقیقه فقط می تونست ده تا کلمه پشت سر هم بگه !
جالبش این جا بود که لوکا سر کلاس نیومد و روز اولی غیبت خورد .
کلافه شده بودم و نبود لوکا، هم به عذاب وجدانم و هم به کلافگیم اضافه می کرد .
این استادهم که جونش در می اومد تا یه کلمه حرف بزنه.. حوصلم حسابی سر رفته بود و به
معنیه واقعیه کلمه داشتم رو به زوال می رفتم .
با خودکاری که صبح از لوکا گرفته بودم، روی برگه جلوم دایره می کشیدم و هم زمان با گوشه ی
چشمم ور می رفتم .
غرق در حرکات دورانی خودکار و دستم بودم که احساس کردم صدا ها خوابید !..
وا! چرا کلتس ساکت ش یعنی به این زودی کلاس تموم شد؟ این ها سوال هایی بودن که مغزم
دچارش شده بود .
دست از مالش چشمم برداشتم و یه نگاه به ساعت کردم ؛ نه بابا! هنوز نیم ساعت هم از شروع
کلاس نگذشته بود. سرم رو باالا آوردم، انگار مرکز ثقل کلاس شده بودم که همه خیره خیره نگاهم
می کردن .
نگاهم رو معطوف استاد کردم که از پوست سرخش می شد حدس زد که اگه تیغش هم بزنی،
خونش در نمیاد و با تعجب گفتم

پایان پارت 15