مای نیم ایز وروجک پارت 13

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/14 06:57 · خواندن 9 دقیقه

سلام سلام یه دنیا ممنون بابت انرژی دادناتون

بفرمایید ادامه

 

یه تاکسی سبز ایستاد. هیچ وقت دقت نکرده بودم.. چه رنگ باحالی داره هــا
داشتم از پله ها می دوییدم پایین که کولم رو گرفت، عجب غلطی کرده بودمــا !.
دست هام رو از کولم در آوردم، دوییدم و سوار ماشین شدم. به سختی نفس عمیقی کشیدم و
گفتم :
-آقا برو، تو رو خدا سریع برو !
راننده که شاهد موش و گربه بازیمون بود، با بهت گفت:
راننده- خانم کیفتون ...
با دست به صندلی زدم و درست مثل دونده های دو و میدانی، وسط حرفش دویدم:
نه آقا نمی خوامش فقط بــرو
توی لحظه ی آخر دیدمش که کیف به دست و شوکه باالای پله ها ایستاده بود .
نفسی از سر آسودگی کشیدم و با باز دمش گفتم:
ـ به خیر گذشـــت .
کیمیا تا پول کیف مرحوم رو ازم نمی گرفت، ول کن نمی شد .
توی افکارم غرق بودم که انگار چیزی مثل المپ توی ذهنم روشن شد: ای وای! پول، پولم .... پــــولم
توی کیف مونــد.!
به راننده گفتم: کیف پولم مونده توی کیفم که دست پسرست، همین بغل ها پیادم کن !
راننده هم که از این سیبلو های با غیرت بود، گفت :
-تا خونتون می رسونمت! االان وقت مناسبی برای این که یه دختر تنها تو خیابون باشه، نیست .
-آخه، آخه من یه جا کار دارم، اول برید اون جا و بعد آدرس خونمون رو هم می دم که هم
برسونیدم و هم کرایتون رو بدم .
یه بار دیگه جلوی قهوه خونه رفتم که بسته بود. لعنتی می دونسته برمی گردم، تعطیل کرده .

ا ه کثافتا. َ
یه لگد محکم به درش زدم که پای خودم به ذوق ذوق افتاد .
راننده- خانم چیزی شده؟
-نه بریم .
آدرس خونه ی الیا رو دادم که برسونتم .
***
با هر بدبختی بود کرایه رو از الیا گرفتم و به راننده تاکسی دادم .قصد داشتم توی خونه برم که
الیا لباسم رو از پشت گرفت ..
الی - کجا؟
خونه دیگه !
الی - تو تا االان کدوم قبرستونی بودی؟
-سر قبر مرتضی فاتحه می خوندم ..
الی که انگار اتم کشف کرده، چشم هاش رو درشت کرد و گفت :
-پس اسمش مرتضی ست! خـــب دیگه چی؟
-چیو چی؟ قصه نگو الیا بیا بریم تو ؛ زشته جلو در ایستادیم !
بعد این که الیا یه لقمه نون داد خوردم، کل ماجرا رو از زیر زبونم بیرون کشید .
الی- خاک تو سرت نگفتی یه وقت نقشش باشه توی پارک بریزن سرت یه بلایی سرت بیارن؟
-به خدا اون لحظه مخم کار نمی کرد، فکر نمی کردم این قدر موز مار باشن .
الی- مارموز .

ا ه خوبه می دونی من توی این یه کلمه مشکل دارم، هی هر دفعه سوتی بگیر. وای الی نبودی َ
ببینی پسره چه شکلی شده بود..!
الی- خوبه والله خودتم می دونی چه گندی زدی.
کلی با الی حرف زدم .
اخر هم ازم قول گرفت که دیگه از این شاه کار ها نزنم و این جوریم دنبال بابام نگردم. خدا رو چه
دیدی؟ شاید خودش پیداش شد! .
 ****
فردا صبح، اولین روزی بود که باید دانشگاه می رفتم ؛ به عبارتی دومین روز !
خیلی هیجان داشتم ؛ خدا کنه دیگه از اون مشکل ها برام پیش نیاد
از چند روز پیش بگم که خونه ی الیا اینا رفته بودم، فردا صبحش به خونمون برگشتم. اولش مامان
باهام حرف نمی زد، ولی مثل همیشه هم من زود فراموش کردم و هم مامان .
و اما کلید اسرار این قسمت از زندگیم هم یه درس خیلی مهم بود: وقت هایی که به سیم آخر زدم،
تصمیم گیری نکنم .
کیارش ـ مری رفتی کارخونه ی تولید زیتون بزنی؟ د بیار دیگه غذامون یخ کرد !
با دست به پیشونیم زدم و ظرف پر از زیتون که دقایقی پیش پرش کرده بودم رو برداشتم و به
سمت خونه راه افتادم. راه افتادن که چه ارض کنم، جوری از دبه های ترشی و ... تا در خونه دویدم
که لنگه دمپاییم تا وسط مسط های حیاط پرت شد !
شام رو خورده، نخورده هرکس به سیه خودش رفت تا خودش رو برای اولین روز مهر آماده کنه...
کیارش ماشین یکی از دوست هاش رو قرض گرفته بود تا فردا من رو برسونه. باالخره بعد از این که
کلی با خودم و افکار ریز و درشتم کشتی گرفتم، خوابم برد .
****

صبح با صدای خروس بی محل همسایه که جدیدمون از خواب پریدم. نه واقعا برام سوال شده بود
که:》 بعضی ها چطور این قدر با کلاسن که صبح ها با صدای آلارم گوشیشون از خواب پا می
شن؟》
هنوز کسی از خواب پا نشده بود و خوبیه این امر این بود که با خیال راحت و آسوده می تونستم از
سرویس بهداشتی استفاده کنم ...
طولی نکشید که با کیارش حاضر و آماده توی ماشین نشسته بودیم و به سمت تهران حرکت می
کردیم.
نفهمیدم کی خوابم برده بود، اما وقتی با صدای کیارش چشم هام رو باز کردم، متوجه شدم که
حسابی زهر چشم هام گرفته شده .
یه نگاه به این طرف و اون طرف انداختم و تازه زمان و مکان دستم اومد ؛ مقنعم رو روی سرم
درست کردم
در رو باز کردم در حین پیاده شدن گفتم:
ـ ممنون و خدافظی !
اون هم جوابم رو با یه سری کلمات روتین داد .
چند وقت پیش که دانشگاه می اومدیم، چه خلوت بود! االان پر دانشجو شده بود !
دوباره چشمم به تابلو افتاد که با صدای بلند کیارش برگشتم .
عـه این هنوز نرفته بود! سوالی نگاهش کردم که بلند تر گفت:
کیارش- می گم مری !.
چه قدر مرینت داشتیم! هر چی دانشجو جلوی در بود، برگشت .
- جانا؟
از همون فاصله هم تونستم برق شیطنت رو توی چشم هاش ببینم .
کیارش- لقمت رو گذاشتم توی اون زیپ کوچیکه، بخور مادر گشنه نمونی !
به ثانیه نکشید که پاش رو روی پدال گاز فشار داد و به سرعت نور دور شد .
کثافتا همه هر هر خندیدن ؛ لب پایینم رو گاز زدم و با حرص گفتم:
-هندویچ، خنده داشت بگید ماهم بخندیم !
بیخیالشون شدم .
راهم رو گرفتم، داشتم می رفتم که دوباره یکی داد زد:
-مری مادر دست هات رو با صابون بشور بعد لقمت رو بخــورا.
برگشتم و دیدم، دیدم ...
اصلامگه داریم! مگه می شه؟
این قزمیت این جا چی کار می کرد؟! اخم هام رو توی هم کشیدم، لبم رو تر کردم و گفتم:
- این فضولیا به تو نیومده
ادرین اتفاقا دیروز پُروِش کردم، دیدم خیلی بهم میاد .
یه نگاه به خودش کرد و بعد ادامه داد:
-هیکل نیست که گونیم بپوشم بهم میاد .
تمسخر آمیز نگاهش کردم و در حالی که با انگشت اشارم تهدیدش می کردم، گفتم:
-برو تا عمل زیبایی واجب نشدی! 
کولم رو روی اون یکی شونم انداختم و راهم رو گرفتم که تشریفم رو ببرم .
همین جوری خیلی دیرم شده بود ؛ روز اولی تاخیر و غیبت نزنن خوب بود! 
در حالی که به طرف ساختمون اصلی قدم بر می داشتم با خودم غر غر کردم:
ـ پسره ی پرو، حاالا خوبه به جز یه جفت چشم سبز پررنگ، ابرو و موهای طلایی  و یه پوست برنزه
چیز دیگه ای نداره هــا !
ناخن انگشت اشاره ام رو توی دهنم گذاشتم و ادامه دادم:
ـ هان یه هیکل ورزش کاری و قد بلند ...
چشم هام رو ریز کردم و دوباره به گفته هام اضافه کردم:
ـ مری لباس هاش؟
دستم رو از دهنم در آوردم و توی هوا تکونش دادم و درحالی که بی خیالیه خودم رو اعلام می
کردم:
ـ خـــب حاالا لباس هاشم مارک بود !
دیوونه نبودم، ولی عادت داشتم در مورد چیز هایی که ناراحتم می کرد، با خودم حرف بزنم و نظر
بدم .
جلوی تابلوی اعلانات رفتم ؛ یه نگاه به کلاس ها انداختم و ساختمون کلاس خودم رو پیدا کردم. 
توی دل گفتم:
ـ پیش به سوی اولین کلاس با نیم ساعت تاخیر
وارد ساختمونی که شدم، توش پر از در بود.!
ـ حاالا به نظرت کدوم کلاس منه؟ غصه نخور که االان پیداش می کنم .
نچ! دوباره با خودم حرف زده بودم .
به خدا دست خودم نبود! کسی جوابم رو نمی داد، خودم به خودم جواب می دادم .
مقنعم که داشت از سرم می افتاد رو درست کردم .
کیمیا گل تو سرت با این خیاطیت! هنوز یه ساعت نگذشته بود که دوباره از جای قبلی شکافته بود .
هــوف! این حلزون، خرچنگ، چی بود اسم دختره؟
آها گوش ماهی )کلویی ( فاقد پدر مادر چه بلایی سر مقنعه ی نازنینم آورده بود.. ایشالله که وسط
مراسم خواستگاریش اسهال می شه !
بیخیال مقنعم که دوباره از سرم افتاده بود، شدم .
تا وسط راه رو رفتم، دونه دونه در حین راه رفتن پشت درها گوش وای می ایستادم تا ببینم کدوم
کلاس در حد مغز اکبند من هست .
به در یه کلاس که یه صدای کلفته خسته، کپ صدای بهروز وثوق داشت حضور غیاب می کرد،
رسیدم. یکم که گوش دادم، گفتم:
-همینه از صدات خوشم اومده! مطمئنم با تو کلاس دارم .
اون یکی کلاس ها همه قلبه سلبه حرف می زدن .
مثلااستاده اسمم رو بخونه و من یهو در رو باز کنم همین طور که گوشم رو به در چسبونده بودم تا
و بگم این جاست، ناگهان در باز شد و یه نفر با حس طلب کاریه زیاد بهم زل زد .
+ امری داشتید؟
 ا یا بسم الله الرحمان الرحیم، این که بهروز وثوق خودمونه! یه شخص حدودا سی و هفت و هشت
ساله که وقتی آدم نگاهش می کرد، احساسش این بود که االان خودش رو خیس می کنه .
در همون حالت که با بهت ایستاده بودم، چندتا پلک زدم و گفتم

آقا به خدا کلاسم رو گم کردم! شما.. شمـــــا...
بهروز وثوق- رشتت برنامه نویسیه؟
هول شده بودم، برای همین گفتم:
-نـــــــــــه، برنامه نویسیه !
به ثانیه نکشید که کلاس از خنده منفجر شد .
با دست از بین استاد و چهار چوب برای خودم جا باز کردم، کلم رو تو بردم و گفتم :
-از حال نریــد! 
بهروز وثوق- مزه نریز، کلاس رو هم بهم نزن! بیا تو، کلاست همین جاست. خودت رو معرفی کن و
بشین .
روی سکوی جلوی تخته رفتم و ایستادم. کلاس بزرگی بود که تا فیها خالدون پر از دانشجو بود و
جا برای سوزن انداختن هم نبود .
به همه یه نگاه سر سری انداختم که یه آشنایی باهم کلاسی هام داشته باشم .
صدام رو صاف کردم و گفتم :
-سلام مرینت هستم یک گم شده !
وثوق- تا این درس رو حذف نشدی بشین .
همه ریز خندیدن .
یه نگاه به کلاس کردم، یه نگاه به استاد که سوالی نگاهم می کرد و گفتم:
-چشم فقط می شه اشاره بفرمایید، کجا؟
متعاقب از من نگاه گذرایی به کلاس انداخت و با دیدن یه صندلیه خالی گفت:
وثوق- برو کنار آقای کافین بشین !
با دست به یه پسر مثبت  که ته کلاس نشسته بود، اشاره کرد
تا اسم آقای کافین رو به زبون آورد، بنده ی خدا تازه چشم از زمین برداشت .
یه نگاه به جمال بنده که با سرعت تمام از البته لای صندلی تکی ها داشتم به سمتش می رفتم،
انداخت.
نمی دونم چرا یهو قرمز شد و اخم هاش توی هم رفت. به سرعت کنارش روی صندلی جا گرفتم و
آروم گفتم :
-سلام دوستم .
کافین- ال اله اال الله
مری-
اهلا و سهلا مرحبی
can you speak English?

اینم از پارت 13 تقدیم نگاهتون همین الان براتون پارت 14 رو هم میزارم چون اینجا جا نمیشه تو پست بعدی میزارم